💕بسم الله الرحمن الرحیم💕
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_اول
پیری میگفت: در زندگی تنها به یک عشق تکیه نکن!
عشق نه محدود است و نه معدود..؟
آن روز در جواب حرفش فقط سر تکان دادم اما..........
چشمم به عقربه های ساعت بود و خدا خدا میکردم ساعت ۹ بشه.
تا قبل از ساعت۹باید بچه هارو میبردم خونه.
اگه پنج دقیقه اینور و اونور میشد روزگارم سیاه بود.
کم کم باید میرفتیم خونه.
یکی یکی بچه هارو صدا زدم و با یه دستم پسرا و با دست دیگم دست دخترارو گرفتم.
--بریم بچه ها.
یه لحظه حواسم از دنیا پرت شد و افتاد رو زمین.
از رو زمین بغلش کردم
--گریه نکن عزیزم ببخشید تقصیر من بود.
--کی گفته تقصیر توعه؟
به پشت سرم نگاه کردم.
و حسام دنیارو ازم گرفت و آرومش کرد.
دنیا فقط چهارسالش بود و همیشه یا زخمی یا تو خیابونا گم میشد.
--خوبی؟
--آره خوبم تو خوبی؟
با هم دیگه دست بچه هارو گرفتیم و رفتیم طرف خونه.
در خونه بسته بود و حسام از دیوار رفت بالا و در رو باز کرد.
بچه ها دویدن تو خونه و من و حسام موندیم تو حیاط.
تیمور، طلبکار از اتاقش اومد بیرون.
--چه عجــب! میخواسید الانم نیاید یه بارَکی صبح میومدم کلانتری.
بدون توجه به حرفش پولارو گرفتم سمتش.
--۷۰۰تومنه.
--همیـــن؟
با تشر گفتم
--چیه نکنه انتظار داری برم خزانه دولت واست بار بزنم؟
دستشو آورد بالا تا بزنه تو صورتم.
حسام مانعش شد
--عه آق تیمور! ضعیفه که زدن نداره!
--بش بگو گم شه تو اتاق.
رفتم تو اتاق و ایستادم پشت پنجره تو حیاطو نگاه کردم.
حسام پولارو از جیبش درآورد و داد بهش.
--رها...رها...
--جونم سیمین؟
اومد تو اتاق و مضطرب گفت.
--رها بیا بریم کمکم غذام سوخته.
--باشه بریم.
تو اتاق به ظاهر آشپزخونه داشتیم غذا درست میکردیم که تیمور با لگد در رو باز کرد.
--سر من شیره میمالی آرهـــــه؟
سیمین با تعجب برگشت سمتش
--کی سرتو شیره مالیده آخه؟
با انگشتش به من اشاره کرد
--این دختره ی چشم سفید.
بقیش کو؟
--بقیه ی چی؟
--سیصد کمه.
کفگیرو کوبوندم تو ماهیتابه.
--به درکـــــــ که کـــمه.
با انگشتش تهدیدوار گفت
--خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم!
سیصد تومنش کمه یا میری عینی انسون پولارو میاری یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
سیمین با بغص گفت
--آخه تیمور خان به این دختره میخوره دزد باشه؟چرا انقدر اذیتش میکنی؟
۱۰۰تومنی که واسه خودم نگه داشته بودمو از جیبم درآوردم و پرت کردم جلوش.
--من فقط همینو واسه خودم برداشتم.
از آشپزخونه رفتم بیرون و در رو محکم کوبوندم به هم.
حسام تو حیاط بود کنجکاو پرسید
--چته رها؟
--هیچی بابا مردک نفهم گیر داده به من.
--چرا سربه سرش میزاری؟
--حسام تو دیگه اینو نگو!
برگشتم و رفتم تو اتاق.
صدای غرولند سیمین میومد
--میون این بچه ها این یکی که کمک دست منه تو نزار....
بعد از شام ظرفارو بردم تو حیاط و گذاشتم کنار حوض تا بشورم.
اواخر اسفند بود و هوا هنوز سرد بود.
حسام نشست کنارم و آستیناشو بالا زد
--بزار کمکت کنم.
حرفی نزدم.
--رها؟
بازم جوابشو ندادم
با تأکید گفت
--رها مگه باتو نیستم؟
سرمو بلند کردم
--چیه چته؟
-- لامصب چرا با من لج میکنی؟
با بغض گفتم
--حسام ولم کن! خسته شدم!
ناراحت گفت
--چی بهت گفته؟
یه قطره اشک از چشمم پایین اومد
--چیزی نگفته.
--چرا گریه میکنی؟
--واس دل خودم.
چند ثانیه سکوت کرد و یه دفعه صورتم خیس شد.
با تعجب برگشتم طرفش.
خندید و از لب حوض بلند شد.
مشتمو پر از آب کردم بپاشم تو صورتش یه دفعه حسام جاخالی داد و آبا ریخت رو سر تیمور.
برق از سرش پریده بود و چند ثانیه بیصدا به من خیره شده بود.
عصبانی فریاد زد
--این چه غلطی بود کردی؟
حسام دوید و ایستاد جلو من
--آق تیمور ببخشید نمیخواست به شوما آب بپاشه.
-- انقدر به این دختره رو میدی واست بد میشه ها!
گمشو کنار تا حالیش کنم.
حسام تأکیدوار گفت
--آق تیمور خواهش کردیما!
برزخی نگاه کرد و رفت تو اتاقش.
حسام برگشت طرف من و پقی زدیم زیر خنده...
با صدای خاله گفتنای دنیا چشمامو باز کردم.
با صدای بچگونش گفت
--عه خاله پاسو.(پاشو).
نشستم و بهش لبخند زدم.
بچه هارو آماده کردم و بعد از اینکه صبححانشون رو خوردن رفتیم تو حیاط.
پسرا پیش حسام بودن و دخترا پیش من.
--سلام.
--سلام بدو تا تیمور سروکلش پیدا نشده....
جنسارو بین بچه ها پخش کردم و نشستم کنار خیابون.
علاوه بر آلودگی هوا خیلی سرد بود.
از کارم احساس حقارت بهم دست میداد اما چاره نداشتم.
از اینکه بشینم و التماس کنم...
یه خانم اومد رد بشه
--خانم تورخدا کمکم کن!
مریضم! بد بختم! بیچارم!
یه تراول ۵۰هزارتومنی درآورد و داد دستم و رفت......
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_دوم
تا اومدم تراول رو بزارم تو جیبم یه دفعه از زیر دستم کشیده شد.
مچ طرفو گرفتم و پوزخند زدم
--به به بینم تو چه غلطی کردی؟
حالا دیگه تو میخوای واس من شاخ شونه بکشی؟
ایستادم و چاقوی زامن دارم رو درآوردم و گذاشتم زیر گردنش.
--بیبین یا عین آدم پولو میدی یا سفره میکنم اون بی صاحاب شیکمتو! حالیت شد؟
با ترس پولو گذاشت تو دستم و فرار کرد.
نشستم سرجام و به کارم ادامه دادم.
تا ظهر نزدیک ۳۰۰هزارتومن گیرم اومد.
--رها پاشو.
--ای درد بی درمون و رها!
--زرررشک پاشو منم حسام.
بچه هارو جمع کردیم و رفتیم تو پارکی که همون نزدیک بود.
حسام پول پسرارو گرفت و منم پول دخترارو.
با حسام توافق کرده بودیم روزی ۱۰هزار تومن بدیم به خودشون.
همینجور که بچه ها سرگرم خوردن لقمه هاشون بودن حسام با تشر گفت
--بینم صبح با کی کل گرفته بودی؟
--به تو چه؟
غرید
--همش به منه عشقی!
یه تیکه از لقممو خوردم
--هیچی بابا این پسره کیارشو میشناسی؟
--نوچه اِبرام لنگی؟
--آره میخواست تراولو کش بره.
--غلط کرده.
--خب منم حالیش کردم دیگه غلط نکنه.
--رها دیگه حق نداری با پسرا کل بندازی.
صدامو کلفت کردم
--دیگه حق نداری با پسرا کل بندازی برو باو!
اگه این هارت و پورتارو هم نکنم که کلام پس معرکس.
--گفتم نه بگو چشم.
--اگه نگم؟
--اون روی سگم بالا میاد!
--خب بعد که روی سگت بالا میاد چی میشه؟
--تو صورتم زل زد و خواست جواب بده خندش گرفت
خندیدم
--چیشـــد؟
خواست جواب بده که یه دفعه از جاش بلند شد.
--پاشو رها پلیسا دارن گشت میزنن.
دنیا رو دادم دست حسام و با بقیه بچه ها شروع کردیم به دویدن.
رفتیم تو یه کوچه و قایم شدیم.
اینجور مواقع ترس بدی به دلم رخنه میکرد.
از موقعی که یادم میاد هیچ وقت نباید با پلیسا روبه رو میشدم.
--رها خوبی چرا رنگت پریده؟
--آره خوبم.
تا شب منتظر شدیم اما پلیسا هنوز تو منطقه بودن.
نزدیک ساعت ۹ شب بود.
--حسام باید بریم.
دنیا رو شونه ی حسام خوابش برده بود.
--میخوای بدیش به من؟
--نه تو حواستو بده به بچه ها.....
شب از نیمه گذسته بود و خوابم نمیبرد.
رفتم سراغ دفتر خاطراتم و از جعبه آوردمش بیرون.
مهتاب آسمون رو روشن کرده بود.
همین که خواستم برم تو حیاط دیدم حسام نشسته لب حوض.
اولش خواستم برگردم اما رفتم و نشستم کنارش.
--چته نکنه تو هم مرض بیخوابی زده به سرت؟
--گمونم همینطور باشه.
نگاهش رو دفترم خیره موند.
--این چیه؟
--دفتر تلخیات.
--مگه تلخیاتم مینویسن ضعیفه؟
--حسام صد دف نگفتم نگو ضعیفه اوقاتم تلخ میشه.
خندید
--چون خوشت نمیاد میگم آخه حرص میخوری به قول بالا شهریا کُت میشی.
--کُت؟
--آره دیگه معنیشم انگار بامزه میشه.
خندیدم
--اون کیوته! کیـــوت!
--خب حالا انقدر واسه من کیــوت کیــوت نکن!
--یک هیچ به نفع من!
دستاشو تو موهاش فرو برد و کلافه گفت
--رها من میخوام برم.
از فک موندن تو اون خونه بدون حسام بغضم گرفت.
--کجا بری؟
با تعجب گفت
--چته ضعیفه چرا جنی شدی؟
--اونوقت من؟
نتونستم ادامه بدم و بغضم شکست
--حالا چرا دستگاه آبغوره گیری رو روشن میکنی؟
--من چیکار کنم تنهایی؟
--بزار حرف از وامونده دهن من بیاد بیرون.
بعد صغریٰ کبریٰ پچین.
رها من میخوام یه چند وقتی برم سر کار.
--کجا؟
--جاشو نمیدونم هرجا.
--کی میری؟
از تیمور پرسیدی؟
-- ای بابا! مهلت جواب بده!
نمیدونم کی میرم بعدشم به اون مردک چه!
--اگه بفهمه چی؟
--نترس یه جوری ماسمالیش میکنم مو لا درزش نره.
--چرا میخوای بری؟
--از اولم اومدنم اشتب بود.
این پولا خوردن نداره رها.
--چیچی بلغور میکنی یه جوری بگو منم بفهمم.
--خب تا کی با پول دزدی و گدایی زندگی کنم؟
رها من الان ۲۵سالمه خیر سرم جوونم.
--خب ۲۵سالته. ربطش چیه؟
--ربطش اینه که منی که میتونم کار کنم چرا برم دزدی؟
--کسی که شب ممکنه شیکم گشنه بخوابه حروم و حلال سرش نمیشه.
--اما من سرم میشه مَشتی.
--حالا کی میخوای بری؟
--فردا.
--اوس کریم به همرات من رفتم.
-- کجا؟ چرا غمباد گرفتی؟
--غمباد نگرفتم خستم میرم بخوابم.
--رها این کارم یه ربطایی به تو هم داره.
--انشاﷲ که خیره.
--به به میبینم لفظی قلم حرف میزنی.
--یه تیتیش مامانی میگفت منم یاد گرفتم.
--درستش همینه.
--عـــه پس چرا شما که بیل زنی باغچه ی خودت انقدر علف هرز داره؟
خندید
--تصمیم گرفتم یه سرو سامونی به باغچم بدم.
--بی زحمت یه دستی به به باغچه ی منم بکش.
من برم توام برو بخواب فردا باید بری به قول خودت سرکار.
رفتم تو اتاق ودفترم رو برگردوندم سرجاش.
کلاً هر وقت میخواستم بخونمش یه اتفاقی میفتاد........
صبح با سرو صدای بچه ها بیدار شدم.
بچه هارو آماده کردم و رفتیم صبححانه بخوریم.....
حسام از سر خیابون راهش از ما جدا شد و حزانت پسرا رو هم انداخت گردن من.
اون لحظه خیلی حسرت بودن سیاوش و میترا رو خوردم...........
"حلما
‹🌸♥️›
🌿↫ #حاج_قاسم
مثل میم مـ🌙ـاه میمانـے ؛
نبودت آهـ🥀 است :( 🚶🏿♂💔...!
#حسینجان♥️
در ســـــرت داریاگر
ســــــــــودای عشـــــق و عاشقی
عشــــــــقشـــــیرین است
اگرمعشوقِ توباشدحــــــــــسین
🎙دائممیگفتمیخۅاهمبا
اسࢪائیݪمباࢪزهڪنم.💣
ازمداحےحاجمحمۅدخوشش
میآمدومداحے«اݪݪهماݪࢪزقنا
شهادت»بࢪایشجذاببود.😇
ذࢪهایازحࢪفهاێجهاددنیایـے
نبۅدۅݪایقشهادتبود.😍
گفت:چقدࢪݪاغࢪشدهایتو
مگࢪۅࢪزشنمیڪنے؟!☹️
مگࢪآقانفࢪمودند:🙃
«تحصیݪ،تهذیب،ۅࢪزش»
ومنفهمیدمڪہسخنانࢪهبࢪے
بہچہمیزانبࢪاےامثاݪ
جهادمغنیہبااهمیتاست!❤️
#شهیدجهادمغنیه
هـیــــس . . .!
آرامــ تر ...
بیدار مـی شود ...
شاید دارد خوابـــِ پدر می بیند ...
🌷شهید #سید_رضا_طاهر🌷
ذڪرروزسہشنبھ:
-یاأرْحَمَالرّاحِمینْ
﴿إیمِهرَبانترینمِهرَبانان﴾
۱۰۰مرتبہ...
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سوم
آهی کشیدم
--ای خدا کاش الان این میتراو سیاوش اینجا بودن.
--اینجان که.
برگشتم و دیدم میترا و سیاوش کنار همدیگه دارن منو نگاه میکنم.
سیاوش با صدای بم و لهجه ی لوتیش گفت
--سام علیـــک!
با ذوق گفتم
--سلـــام!
میترارو بغل کردم.
--چقدر دلم واست تنگ شده بود!
میترا خندید
--منم همینطور. خیلی خب حالا فیلم هندیش نکن......
سیاوش رفت پیش پسرا و با میترا جیم زدیم رفتیم تو پارک.
با ذوق گفتم
--خب تعریف کن ببینم.
--جونم برات بگه که یکماه عین سگ کار کردم.
پولشو گرفتیم الانم رفتیم دو دستی تقدیم تیمور کردیم.
با دست کوبوندم روی پاش
--تو چرا انقدر بی عقلی؟ یعنی هیچیشو واسه خودت برنداشتی؟
خندید
--خودم ماهیگیری یادت دادما!پز ماهیاتو واسه ما نیا!
--چقدر برداشتی؟
--خب از ۵میلیونی که به من و سیاوش داد یه تومنشو تقسیم کردیم بین خودمون.
چندتا تراول پنجاه تومنی درآورد و گذاشت تو دست من.
--اینا چیه؟
--حق توعه. پول حسامم سیاوش میده بهش.
--آخه تو کار کردی پولشو من بگیرم؟
پوزخند زد
--بیشترشو اون مردک گرفت میخوره یه آبم روش اونوقت تو از چی میترسی!
اون روز تا ظهر با میترا درباره ی خونه ای که واسه کار کردن رفته بودن حرف زدیم.
نزدیک ظهر سیاوش پسرارو آورد تو پارک و منم رفتم دخترارو آوردم.
میترا سرگرم دنیا بود و سیاوش اشاره کرد برم پیشش.
--هوم؟
--این حسام کجاس خبر مرگش؟چرا تو تنها بچه هارو آوردی؟
--رفته بالاشهر.
--بالاشهر واسه چی؟
--نمیدونم به من گفت میخواد کار پیدا کنه.
پوزخند زد
--چه کاری؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم از خودش بپرس.
بعد از ظهر با میترا یکم کار کردیم تا شب شد.
ساعت ۹بود اما حسام هنوز نیومده بود.
سیاوش کلافه بود و میترا هم بی خیال یه گوشه خیابون نشسته بود.
--رها یه بار دیگه زنگ بزن.
--زنگ زدم بابا خاموشه!
--پس هیچی دیگه امشب سیمین حلوای اجماعی واسمون بار میزاره.
به ساعت نگاه کردم و بهشون گفتم
--ساعت ۹ونیم شد شما بچه هارو ببرید من میمونم.
سیاوش با حالت مسخره ای گفت
--من میمونم شما برید چی بلغور میکنی تو؟!
من هنوز زندم خیر سرم شما بچه هارو ببرید من متتظر میمونم.
--نمیخواد همینجوری تیمور به خونم تشنس.
حداقل اگه حسام باشه
با صدای آرومتری گفتم
--شاید نتونه کاری کنه.
حق به جانب گفت
--یعنی من هیچی دیگه؟
--سیا اذیتم نکن تو و میترا برید من میمونم تا بیاد.
--باشه ما رفتیم تو بمون تا حسام جونت بیاد.....
نشسته بودم یه گوشه کنار جدولا و به خیابون خیره شده بودم.
حس اینکه حسام دیگه برنگرده خیلی بد بود.
گذشتم و باهاش مرور میکردم.
از وقتی که یادم میاد پدر و مادری نداشتم. پدرم تیمور و سیمین مادرم بود.
اما هیچ وقت احساسی نسبت به تیمور نداشتم.
حسام ۵سال ازم بزرگتر بود و همیشه هوامو داشت...
اشکام روونه صورتم شده بود.
ساعت ۱۱ شب بود و حسام هنوز نیومده بود.
دیگه تقریباً از اومدنش ناامید شده بودم.
ایستادم و کلاه سوییشرتمو کشیدم جلوتر.
--کجا رها؟
برگشتم و با دیدن حسام تو دلم ذوق کردم.
اخم کردم
--هرجا به توچه که کجا!
خندید و اومد جلو
--سلام.
--علیک.
--میدونی ساعت چنده؟
--خب که چی؟
اخم کرد
--تو باید دوساعت پیش رفته باشی خونه.
نگاهمو ازش گرفتم و سکوت کردم.
--رها؟
جواب ندادم
--رها با توام!
--چیه حسام؟
--چرا منتظرم موندی؟
با بغض گفتم
--بابا لامصب اگرم میخوای شب هر قبرستونی بمونی یه زنگ بزن بگو میمونم.
--گوشیم خونس.
--ای دل غافل چشم و چارتو باز کن خودتو جانذاری.
--رها خستم بیا بریم خونه تو راه تعریف میکنم واست......
همین که حسام خواست در رو باز کنه یدفعه در باز شد و تیمور اومد بیرون.
از ترس رفتم پشت سر حسام و گوشه ی کاپشنشو گرفتم.
--سام علیک آق تیمور!
کتفشو گرفت و هول داد تو خونه.
سعی کردم خونسرد باشم.
--سلام.
از جلو در رفت کنار
--گمشو تو.
همین که پامو گذاشتم تو حیاط با کمربندش یه ضربه زد تو کمرم.
از درد گوشه دیوار نشستم و کمرمو گرفتم.
حسام داد زد
--هووووشــــ نداشتیـــما!
اومد به طرف حسام حمله کنه که سیاوش ایستاد روبه روی حسام.
--آق تیمور ببخششون شیکر خوردن به مولا.
--سیاوش یا همین الان گم میشی کنار
به طرف من اومد و تهدیدوار گفت
--یا انقدر میزنمش که با کارتک جمعش کنن.
سیاوش عصبانی شد و فریاد زد
--د نه دیگه! ما از شوما دست بلند کردن رو ضعیفه یاد نگرفتیم!
شاخ شونه نکش که ممکنه خاکشیر کنم اون شاختو!
--مثلا میخوای چیکار کنی؟
اومد طرف من و یه ضربه ی دیگه با کمربند زد رو پام از درد اشکم در اومد اما سکوت کردم........
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهارم
حسام عصبانی سیاوش رو هول داد و اومد
یقه ی تیمور رو گرفت و فریاد زد
--ببین آق تیمور بزرگتری احترامت واجب.
ولی حق نداری رو رها دس بلند کنی!
تیمور حسامو چسبوند به دیوار و چاقو شو گذاشت زیر رگ گردنش.
--بیبین جوجه خروس فکر نکن از قد نردبونیت میترسما!
چاقورو یکم فشار داد
--یه بار دیگه ببینم تو کار من دخالت میکنی میدم شیکمتو سفره کنن!
حالیت شد؟
اینو گفت و رفت تو اتاق.
میترا با سیمین کمکم کردن برم تو اتاق.
جای سگک کمربند رو کمرم زخم و یکم خون اومده بود.
سیمین زد رو دستش و با گریه گفت
--الهی دستت بشکنه تیمور!
یه دفعه در با شدت باز شد و تیمور اومد تو
تهدیدوار سیمینو صدا زد
--پاشو بیا اتاق خودمون!
سیمین با اینکه دل رفتن نداشت از ترس دنبالش رفت....
میترا کیفشو آورد و همینجور که گریه میکرد دنبال چیزی میگشت.
--الهی بمیره به حق پنج تن!
مردک مفنگی معلوم نیست گیرش نیومده لول کنه دود کنه بره هوا اومده گیر داده به تو!
هیچ حرفی نمیزدم و فقط اشک میریختم.
کیفشو کوبوند رو زمین و کلافه گفت
--رها نیست حالا چیکار کنیم؟
--چی نیست؟
--یه بار یه چنتا چسب زخم و بتادین و باند و از اینجور خرت و پرتا تو یه کیف بود برداشتم واسه خودم اما الان نیست!
--اینارو میخوای چیکار؟
--رها کمرت زخم شده اگه روشو نبندی عفونت میکنه!
--پاشو یه تیکه پارچه بیار روشو ببندم.
--آخه..
--آخه نداره پاشو! واسه ما فقیر فقرا این زخما چیزی نی.
یکی از روسری هاشو برداشت و رو زخمم رو بست.....
زخم کمرم خیلی میسوخت و نتونستم بخوابم.
بلند شدم و رفتم تو حیاط.
حسام همینجور که نشسته بود لب حوض سرشو گذاشته بود رو پاهاش.
نشستم کنارش و صداش زدم
--حسام!
با بغض گفت
--دیگه بهم نگو حسام! بگو بی غیرت محل!
بگو لا ابالی بگو....
سرشو بلند کرد و به چشمام زل زد
چشماش اشکی بود.
--تو گریه کردی حسام؟
بدون توجه به حرفم با بغض گفت
--خیلی درد داشت؟
--چرا گریه کردی؟
کلافه ایستاد و دستشو کشید پشت گردنش
--چون دست گذاشتن رو غیرتم!
منم مرد بودنمو فاکتور گرفتم و گریه کردم.
--حسام تقصیر تو نبود!
با بغض گفتم
--تقصیر منه! همش تقصیر خودمه اگه هیج وقت اینجا نمی اومدم اینجوری نمیشد!
نشست و اخم کرد
--سرزنش کردن فایده نداره مشتی!
باید عوض سرزنش خودت سر تیمورو بزنیم.
میون بغض خندیدم
--چجوری؟
--حالا میبینی!
درد بدی پیچید تو کمرم و اخمام رفت تو هم
--چیشد رها؟
--هی...هی...هیچی!
--چیچیو هیچی میگم چته تو؟
--کمرم!
--پاشو برو یه چیزی بپوش بریم.
با تعجب گفتم
--کجا بریم این موقع شب؟مخت سرجاشه؟
--پاشو بریم کاریت نباشه!
سوییشرت رنگ و رو رفتمو پوشیدم و رفتم تو حیاط.
خیلی آروم و با احتیاط از درحیاط خارج شدیم.
--حسام کجا میریم؟
--یکم دندون رو جیگر بزاری میفهمی.
به خاطر درد کمرم آروم راه میرفتم.
--حسام؟
--چی شده درد داری؟
--نه باو امروز چرا دیر اومدی؟
--نپرس رها که دلم خونه!
--چرا؟
سرشو روبه آسمون گرفت و آه کشید.
--رها اون بالا مالا ها آدماشم بالان.
--چی بلغور میکنی درست حرف بزن بفهمم!
--هیچی امروز هزارجارو پازدم از مغازه گرفته تا مکانیکی و خورده فروشی و هرجایی که فکرشو بکنی!
اما تا منو میدین انگار عزرائیلو با ننه باباش میدیدن.
خندید
--طرف آگهی پشت در مغازشه بعد میگه ما نیرو نمیخوایم!
--وا مگه خل و چلی؟
تلخند زد
--نه اما سر و وضعم از خل و چلا خیت تره.
با این حرفش بغض کردم
--کی همچین حرفی زده؟
--همونا که اون بالاشهر دارن عشق میکنن!
به اثر چاقو که از پیشونی تا گوشه ی ابروی سمت چپش به اندازه ی تقریباً ۵سانت بود خیره شدم.
با دستم به صورتش اشاره کردم
--حسام نکنه بخاطر این...
--یه سریاشون فکر میکردن قاتلم.
به اثر چاقو اشاره کرد
--خیلی زمخته نه؟
اخم کردم
--نه اتقافاً اُبهت داره مشتی!
همون موقع رسیدیم نزدیک بیمارستان
--حسام اینجا واسه چی؟
--بیا بریم تو!
--آخه...
غضبناک بهم نگاه کرد
--رها رو حرف من حرف نزن!.....
رفتیم بخش اورژانس و حسام رفت پیش یه دکتر.
رفتم تو اتاق پانسمان و دکتر اومد تو.
یه خانم جوون بود
لبخند زد
--خوبی؟
--بله.
زخم کمرمو دید
--کی اینکارو کرده باهات؟
به بیرون اشاره کرد
--نکنه همون پسره؟
سریع گفتم
--نه نه!
تأسف وار سرشو تکون داد
--بخواب رو تخت.
مایعی ریخت رو زخمم که باعث سوختنش شد.
--چند ثانیه صبر کن خوب میشه!
روشو پانسمان کرد و ازم خواست بشینم رو تخت.
--نمیدونم کی اینکارو کرده!
اما اگه یکم ضربه شدید تر بود مهره ی کمرت آسیب میدید!
خیلی خوبه که زود اومدی وگرنه ممکن بود عفونت کنه خدا بهت رحم کرده!
بدون هیچ حرفی از تخت اومدم پایین
--ممنون.
از اتاق رفتم بیرون.
حسام منتظر نشسته بود رو صندلی.
با دیدنم بلند شد و باهم دیگه رفتیم بیرون...........
"حلما"
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
سید ابراهیم در قله ایمان ایستاده است
استاد اخلاقی داشتیم که شهید صدرایی و شهید مهدی صابری خیلی با این بزرگوار صمیمی بودند، این استاد اخلاق در یکی از جلساتش گفته بود حدیثی داریم که میگویند ایمان دارای مراتبی است و من یک جوان بسیجی به نام" سید ابراهیم "میشناسم که در قله ایمان ایستاده است
برادر شهید حسن قاسمی که با سید ابراهیم صدرزاده رفیق بود
تعریف میکرد: بعد از شهادت داداش حسن، آقا سید آمد خانه مان چادر مادرم را بوسید، ظرف میشست و خلاصه در آن چند روزی که مهمان ما بود حسابی کمک میکرد
📆 #روز_شمار_شهدایی
🔆امروز #چهارشنبه ۲۹ دی ماه ۱۴۰۰ مصادف با ۱۶ جمادی الثانی
📖ذکر روز چهارشنبه : یا حی یا قیوم (۱۰۰ مرتبه)
✅ذکر روز چهارشنبه موجب عزت دائمی میشود.
🌷سالروز شهادت:
🕊اولین شهید مدافع حرم شهید محرم ترک
🕊شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
♥️⃟📿
بخوانیمدعآیفࢪجرآ؟📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…
📿|↫#دعـاےفࢪج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یهمشتےمیگفت:
خیلیامانقدرخوبنکه
اوندنیاتوصفِشهداهستن :)
شهادتتنهاراهنیست♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پنجم
--رها!
--هوم؟
--الان کمرت بهتر نشد؟
--چرا یکمی بهتر شد.
--حسام هزینه ی بیمارستان؟
--خیریه زدن رایگانه.
فکری به ذهنم رسید
-- سیاوش به تو پول داد؟
--آره چطور؟
--ببین من یکم پول دارم.
توهم که میگی بهت پول داده.
--خب که چی؟
--الان ساعت ۵صبحه میریم خونه تا تیمور نفهمه بیرون بودیم.
اما واسه کار یه جوری جیم میزنیم میریم بازار.
--رها اینا چیه بلغور میکنی؟
--بلغور نمیکنم دارم زر میزنم خیر سرم.
--حالا گیریم زر بقیش بزن
--بعدش میریم بازار و تو رو نونوار میکنیم.
--با کدوم پول؟
--ای بــابـــا! تازه میگه لیلی زنه یا مرد!
خب با پولی که داریم دیگه!
--نمیشه.
--چرا؟
--محض اِرا گفتم نمیشه!
--گفتم چرا؟
-- خوش ندارم با پول عرق ریختن بقیه رخت بخرم تنم کنم!
لجبازانه گفتم
--اما مجبوری!
--چرا اونوقت؟
--ببین حسام تو میگی به خاطر سر و وضعت بهت کار ندادن! خب سر و وضعتو یکم درس کنی کار حله!.......
سر سفره تو فکر این بودم که حسام قبول کنه.
نمیدونم اصلاً چیزی خوردم یا نه.
تیمور روبه سیاوش و میترا گفت
--امروز نمیخواد برید سرکار.
میترا دخترارو ببر حموم و سیاوشم پسرارو.
به من و حسام اشاره کرد
--اما شما دوتا تا بوق سگ باید کار کنید!
خوب تو گوشاتون فرو کنید!...
کم کم داشتیم به خیابون نزدیک میشدیم.
--چیشد حسام؟
--قبوله.....!
کنار درب اتاق پرو ایستاده بودم در زدم.
--چیشد پس؟
درو باز کرد و به لباسش اشاره کرد
--چطوره؟
لب و لوچم آویزون شد
--نه.
دنبال یه پیراهن سرمه ای سیر بودم.
--آقا میشه اون پیرهنو بیاری؟
بالاخره بعد از چندتا پیراهن سرمه ایه واسش خوب بود.
یه شلوار کتون مشکی و کمربند چرم و یه جفت کفش اسپرت مشکی رو هم خریدیم.
هزینه خریدا خیلی زیاد بود و مجبور شدم از پس انداز ۵۰۰هزار تومنم مایه بزارم.
لباسارو گذاشتیم تو مغازه به عنوان امانت تا حسام فردا بره تحویل بگیره...
تو خیابون چشمم افتاد به دستفروشی که عینک دودی میفروخت.
--حسام!
--هوم؟
-- از اونا هم بخر!
--رها ولم کن! تو دلم دارن رخت میشورن!
اما راضی شد و رفتیم عینک خریدیم.....
همه ی پولامون تموم شده بود.
نشستم سر جای قبلیمو و کارمو شروع کردم.
حسامم رفت دنبال کار خودش.
خیلی واسه حسام خوشحال بودم.
اون روز اولین روزی بود که خریدن اینهمه لباسو باهم تحربه میکردم.
از تموم کسایی که بالاشهر یه کاره ای بودن متنفر شده بودم.
دلیل ظاهربینی آدما واسم قابل درک نبود...
داشتم فکر میکردم اونا طعم خوردن نون کپک زده...
شب گرسنه خوابیدن و ولگردی تو خیابونا از سر بی خانمانی رو چشیدن یانه...
از همه بدتر طعنه های آدما
بدترین چاقوی دنیا زبون آدماس!
که به جای میوه دل پوست میکنن باهاش:)
یه خانم نشست روبه روم و با لبخند دوتا تراول ۵۰تومنی گذاشت تو دستم.
خندیدم و با ذوق گفتم
--وااای اینا خیلی زیاده خانم!
حرفی نزد و رفت....
ظهر با حسام رفتیم تو پارک و کیک و نوشابه خوردیم.
دوتامون ۳۰۰تومن کار کرده بودیم.
حسام هزاری آخرم گذاشت رو پولا و با دستش زد تو صورتش.
-- قربونت کرمت اوس کریم!
--درمونش یه کیفه.
--چی گفتی؟
--کیف میزنیم.
--غلط میکنیم!
--تو نزن من میزنم!
--بینم رها تو از کی تا حالا از این غلطا میکنی؟
معنی دار نگاهش کردم
--اولین باره!
کیف میزنم تا نفله نشم زیر کتکای اون مردک!
--من نمیزارم تو کیف بزنی!
--میزنم حالا میبینی.
دستشو برد بالا
--رها گفتم نه!
--چیه میخوای بزنی؟ بیا بزن! ما دربست کتک خوریم مشتی!
دستشو مشت کرد.
ناخودآگاه بغض کردم
--چیشد؟
--عصبانیم کردی یه خبطی کردم!
بی هیچ حرفی رفتم سرجای قبلیم.
انگار خدا بهم رو کرده بود چون بعد از ظهر ۵۰۰تومن کاسب شدم و واسم تعجب آور بود......
شب تو راه برگشت هیچ حرفی با حسام نزدم.
نازک نارنجی نبودم اما انتظارم از حسام دراون حد نبود.
تیمور تو حیاط منتظر بود.
بدون هیچ حرفی ۶۵۰۰هزارتومن رو گذاشتم تو دستش و اومدم برم که صدام زد
--هی دختر؟
برگشتم سمتش
--چته چرا غمبرک زدی؟
بی هیچ حرفی بهش زل زدم.
حسام اومد تو.
--سام علیک.
پولاشو گذاشت تو دست تیمور.
--اینم سهم ما....
رفتم تو اتاق پیش میترا و بچه ها.
--سلام.
دخترا با شادی اومدن طرفم و سلام کردن.
چشمم افتاد به میترا.
به دیوار تکیه داده بود و سرشو گذاشته بود رو پاهاش.
با صدای بلندی گفتم
--سلام کردیما!
سرشو بلند کرد و کلافه جوابمو داد.
رفتم کنارش نشستم
--چته چرا عزا گرفتی؟
--ولم کن حوصله ندارم.
--برو بابا ادای این دخترای قری فری رو واسه من در نیار.
-- ازم خواستگاری کردن!
با ذوق گفتم
--نگو که قبلم وایساد! کی هست حالا؟
--تو حیاطه!
با فکر اینکه حسام از میترا خواستگاری کرده باشه یه نمه اخم بین ابروهام اومد.
پرسیدم
--حسام؟
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_ششم
بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن.
--واااا چته چرا جنی شدی؟
سرو گذاشته بود رو پاهاش و گریه میکرد.
سرشو آوردم بالا
--چته تو میترا چرا همچین میکنی؟
--امروز که با بچها از حموم برگشتیم...
گریه امونش نداد
بغلش کردم و کمرشو نوازش کردم.
--گریه نکون اینجوری دلم ریش شد!!
--رها من نمیخوام ازدواج کنم!
من نمیخوام زن یه مردی که سن بابامو داره بشم.
با حرفی که زد اخمامو کشیدم تو هم و شونه هاشو گرفتم.
--عین آدم بنال ببینم چی زر میزنی.
با جدیت گفتم
--هیس! گریه نکن فقط حرف بزن.
--رها..
--جون رها؟
--امروز تو حیاط داشتم لباسای بچه هارو آویز میکردم رو بندلباس.
سیاوشم هنوز با پسرا نیومده بود.
تیمور صدام زد.
رفتم پیشش اما برعکس بقیه ی روز ها خیلی باهام خوب حرف زد و تحویلم گرفت.
قطره ی اشک گوشه ی چشمشو گرفت
برگشته به من میگه زنم شو
دوباره شروع کرد گریه کردن.
با عصبانیت به بیرون اشاره کردم
--چیــــی!؟ اون تیمور نامرد از تو خواستگاری کرده؟
تأییدوار سرشو تکون داد.
--غـــــلــــط کردهــــه!
ایستادم تا از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت
ملتمس گفت
--رها توروخدا نرو! الان میری چرت و پرت میگی ولش کن!
برگشتم طرفش و کنجکاو گفتم
--بینم نکنه قبول کردی؟
--نه به اون بالاسری قسم!
--به سیاوش گفتی؟
--نه! اگه بگم خون به پا میکنه!
کلافه نفسمو دادم بیرون
--باشه بزار برم بیرون کاری به تیمور ندارم.
با گریه گفت
--رها من که بد بخت هستم تو بدترش نکن!
نشستم روبه روش و به چشمای طوسی رنگش زل زدم.
اشکاشو با دستام پاک کردم
--میترا تو مثه آبجیمی!
اشک گوشه ی چشممو گرفتم
--نمیتونم بزارم اون مردک هرکاری میخواد بکنه!
تنها کسی که میتونست کمکم کنه حسام بود که باهاش قهر بودم.
رفتم تو حیاط دیدم حسام نشسته لب حوض.
با فاصله ی خیلی خیلی زیاد از حسام دست به سینه نشستم لب حوض.
--سام علیک خانم قهرو!
جوابی ندادم.
--جوابش واجبه ها!
--سلام.
برگشت طرف من
--بابا من که گفتم غلط کردم.
--باشه بخشیدم.
خندید
--مرامتو عشقه!
--حسام گاومون زاییده دوقلو!
--چرا؟
--دیوونه نشی بزنی به سیم آخرا!
--رها بگو ببینم چیشده!
--تیمور از میترا خواستگاری کرده.
اخماشو کشید توهم
--چیـــــی؟؟
--هیـــس آروم!
--رها چی داری میگی؟ اون جای باباشه خیر سرش!
یدفعه از جاش بلند شد و چاقوشو درآورد.
آستینشو گرفتم
--گاماس گاماس وایسا باهم بریم!کجا مشتی؟
--میخوام برم خون تیمور رو حلالش کنم.
ایستادم روبه روش.
--چیچی بلغور میکنی واسه خودت؟
--رها برو کنار بزار برم.
سیاوش از اتاق اومد بیرون
--چی میگید شمادوتا؟
چشمش رو چاقو تو دست حسام خیره موند.
--اینو چرا درآوردی؟
حسام کلافه نشست لب حوض و سرشو گرفت بین دستاش.
سیاوش عصبانی شد و با دستش زد تو
سینه ی حسام
--تو غلط میکنی رو رها دست بلند کنی؟
یقشو گرفت
--چرا چاقو کشیدی واسش؟
حسام عصبانی بلند شد و سیاوشو هول داد عقب
--به توچه؟ تورو سنن؟ هـــان؟
سیاوش داد زد
--همش به منـــه! تو غلط میکنـــ...
تیمور از اتاف اومد بیرون
--چتونه این خراب شده رو گذاشتین رو سرتون؟
سیاوش گفت
--چیزی نی آق تیمور شوما ناراحت نشو!
دلم واسه سیاوش سوخت.
همیشه به تیمور احترام میذاشت اما الان......
شام نون و پنیر بود میترا نیومده بود سر سفره.
تیمور کنجکاو گفت
--میترا کجاست؟
با اخم گفتم
--خوابه گرسنش نبود.
زیر لب گفت
--اینجوری نمیشه که.
یه لقمه گرفت و رفت طرف اتاق.
همه با تعجب به هم دیگه نگاه میکردن.
سیاوش تحمل نکرد و رفت دنبالش.
چند ثانیه بعد صدای فریاد سیاوش و تیمور و صدای جیغ میترا بلند شد.
حسام لقمه ی دستشو انداخت
--ای بر شیطون لعنت.
من و سیمین هم رفتین تو اتاق.
میترا یه گوشه ایستاده بود و اشکاش بیصدا میریخت.
سیاوش تیمور رو چسبونده بود به دیوار و بیخ گلوشو گرفته بود.
حسام رفت جلو
--ولش کن سیاوش! چت شد یهو؟
"حلما"
#دلتنگے_شهدایی💔🌿
کـار خاصـے نیـاز نیست بکنیـم ؛
کافیہ کارهایِ روزمرهمون رو بـھ
خاطرِ خـدا انجـٰام بدیم (:♥️🌱'
اگـھ تو این کار زرنـگ باشـے . .
شڪ نکـن شھـید بعدۍ تویۍ❗️
#شهید_مصطفی_صدرزاده
هدایت شده از خـادمـ الـزینبـــــ
~| پی دی اف کامل رمان نسل سوخته از شهید سید طاها ایمانی در کانال زیر قرار گرفته زود بیا بخونش ... 🙈🙊👇⁉️
https://eitaa.com/joinchat/3957325877C6c0a68bbab
زود عضو شو... |~😜👆
هدایت شده از خـادمـ الـزینبـــــ
من از کودکی لباس رزم به تن و
سربند یاحسین به سر میکردم....🔗💔
پاتوق بچه شیعه ها🙃🌿
#محفلعاشقانحسینی🕊🥀
#اگهدلتگرفتهبیا🍂
http://eitaa.com/joinchat/3957325877C6c0a68bbab
جوین=آرامش دل
#خاطره_شهید ♥️🎙
ازش پرسیدم : "دوست دارے روی قبرت چی بنویسن؟"
کمے فکر کرد و گفت:
" آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟🍃
دیوانه کنے هر دو جهانش بخشے...
دیوانه ے تو هر دو جهان را چه کند؟! :)🖐🏻♥️"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی دوست شهید
در نهایت هم همین شعر روی
مزارشون نوشته شد💔✨
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_هفتم
سیاوش از زیر دندوناش غرید
--دفعه ی آخرت باشه به میترا دست میزنی!
وگرنه بدجور کلامون میره تو هم!
بعد از گفتن این حرف گلوی تیمور رو ول کرد.
تیمور رفت طرف میترا و دستشو گرفت.
همونجور که نفس نفس میزد گفت
--مثلاً میخوای چیکار کنی؟
سیاوش با دیدن این صحنه به طرف تیمور حمله کرد و سرشو کوبوند به دیوار.
دفعه تیمور افتاد رو زمین و بیهوش شد.
سیمین که هنوز از ماجرا بیخبر بود دودستی زد تو سرش
--یا حسیـــن سیاوش کشتیش!
شروع کرد گریه کردن.
حسام رفت بالاسرش و وقتی دستشو از زیر سرش برداشت خونی بود.
زد تو صورتش
--سیاوش بخت سیامون سیا تر شد.....
ساعت 12ونیم شب بود و حسام و سیاوش که تیمور رو برده بودن بیمارستان هنوز نیومده بودن.
سیمین یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد اما میترا بیصدا به نقطه ای خیره شده بود.
با صدای در رفتم تو حیاط.
حسام همینجور که دست تیمور دور گردنش بود با اشاره گفت در اتاق تیمور رو باز کنم.
کنجکاو گفتم
--پس سیاوش کجاس؟
هیچکدومشون جوابی ندادن.
در رو باز کردم و رفتم پیششون.
--بزار کمکت کنم.
حسام با اخم گفت
--لازم نکرده......
سیمین رفت پیش تیمور تو اتاق و من و حسام و میترا هم نشسته بودیم تو حیاط لب حوض.
--حسام جون به لبمون کردی میگی سیاوش کجاس یا نه؟
--بازداشتش کردن.
--چیـــی؟ واسه چی؟
--به جرم ضرب و شتم.
میترا با بغض گفت
--یعنی کی آزاد میشه؟
حسام با تنفر به در اتاق تیمور زل زد.
--هرموقع این رضایت بده که میدونم حالا حالا ها رضایتی در کار نیست.
یه دفعه در اتاق تیمور باز شد و اومد بیرون
--رضایت میدم.
به میترا زل زد و ادامه داد
--اما یه شرط داره؟
حسام با اخم گفت
--چه شرطی؟
تیمور نگاه چندش عاشقانه ای به میترا انداخت
--هرموقع بله رو از این خانم خانما بگیرم.
حسام عصبانی ایستاد
--د نه دیگه! آق تیمور از اون ریش سفیدت خجالت بکش! بابا میترا جا دخترته!
--جای دخترم نیست! هیچ وقت به عنوان به دختر ندیدمش!
میترا همینجور که اشک چشمشو میگرفت ایستاد
--باشه. قبول. اما بابد چند روزی بزاری فکر کنم.
تیمور کریح خندید
--تو بگو یه سال! چند روز که سهله خانـــم!
حسام معنی دار به تیمور نگاه کرد و با لحن تندی گفت
--اگه دل و قلوه دادنات تموم شد بفرما تو آق تیمور. دکتر مگه نگفت سرما واست بده؟.....
بیخوابی های شبانه اذیتم نمیکرد.
چون میتونستم ساعت ها در کمال آرامش فکر کنم.
فکرم درگیر سیاوش و میترا بود.
همه میدونستم که میترا و سیاوش چقدر به هم علاقه دارن.
میترا یه سال ازم بزرگ تر بود اما باهم بزرگ شده بودیم.
سیاوش از هممون بزرگ تر بود.
اما از همون بچگی نگاهش به میترا با بقیه ی دخترا فرق داشت.
ساعت ۳نصف شب بود.
کلافه از اتاق رفتم بیرون و طبق معمول حسام نشسته بود لب حوض.
رفتم نشستم لب حوض.
--انگاری مرض بیخوابی واگیر داره.
--هه هه نمکدون نمک نپاش رو زخممون.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت
--رها یه فکری زده به سرم.
--چه فکری؟
با صدای آرومتری ادامه داد
-- باید میترا و سیاوش رو فراری بدیم.
پوزخند زدم
--زهی خیال باطل.
--باطل نیست رها.
--آخه مشتی من و تو نه پول داریم که بخوایم بفرستیمشون اونور نه خونه که بخوایم قایمشون کنیم چی میگی تو؟
--سیاوش میگفت این مرده که تو خونش کار میکرده بهش گفته اگه بمونه دستشو بند میکنه همونجا پیش خودش. خونه هم میده بهش.
--گربه محض رضای خدا موش نمیگیره.
اونم یکیه لنگه ی همین تیمور.
--رها طرف آدم حسابیه.
--اگه به تیمور بگه چی؟
--یه جوری دهنشو میبندیم.
--باید روش فکر کنم.
--باشه فکر کن اما درس درمون فکر کنیا رها!
--باشه.
--راستی به میترا چیزی نگو فعلاً تا ببینم سیاوش راضی میشه یا نه......
صبح زود بچه هارو آماده کردم و با حسام رفتیم بیرون.
از یه جایی به بعد راهمون از هم جدا شد و حسام رفت لباساشو تحویل بگیره تا بره بالاشهر.
سرجای همیشگیم نشسته بودم که یه پسر تقریباً قد بلند از روبه روم رد شد و دوباره برگشت ایستاد روبه روی من.
با برداشتن عینک دودیش از روی چشماش
تپش قبلم ناخودآگاه بالا رفت.
نمیخواستم نبش خاطرات کنم.
خاطراتی که خیلی سال پیش زیر خاک باغچه ی خونه ی تیمور خاک کردم.
--خانم؟
از فکر دراومدم.
--فرمایش؟
--سلام. شما میدونید آدرس خونه ی تیمور لنگ از کدوم طرفه؟
--گیرم که سلام و بدونم آدرسش کجاس. چیکارش داری؟
چشمم افتاد به دنیا که بدون توجه به ماشینا از خیابون عبور میکرد و به طرفم میومد.
یه دفعه صدای ترمز ماشین و جیغ دنیا باهم بلند شد.
بدون توجه به اون پسر دویدم طرف خیابون.
ماشین با سرعت عبور کرد.
گریم گرفته بود
--دنیا خاله خوبی؟
بیصدا رو زمین افتاده بود.
با ترس شروع کردم به صورتش سیلی زدن
--دنیـــا! دنیــــا! چرا جواب نمیدی؟
با گریه جیغ زدم
--دنیـــــا!!......
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_هشتم
گریه میکردم و اسمشو صدا میزدم.
همون پسر اومد کنار دنیا.
با اروژانس تماس گرفت.
چند دقیفه بعد رسیدن و دنیارو بردن تو ماشین منم رفتم کنارش.
بالاسرش همش گریه میکردم و به خودم بد و بیراه میگفتم.
خدا خدا میکردم زنده بمونه......
همین که رسیدیم بیمارستان دکترش گفت باید عمل بشه
دنیا رو سرم خراب شد.
با بغض گفتم
--ب..ب..بخشید هزینه ی عمل چقدره؟
حضور یه نفر پشت سرم باعث شد تا کنار برم.
هزینه ی عمل رو پرداخت کرد.
فرم رضایت واسه عمل رو امضاء کردم و دنیارو بردن اتاق عمل.....
نشسته بودم رو صندلی و همینجور اشک میریختم.
نمیدونستم چجوری باید از اون پسر تشکر کنم.
اگه نبود دنیارو از دست میدادم.
سرشو به دیوار تکیه داده بود و یه دستشو کرده بود تو جیب شلوارش.
از جام بلند شدم و رفتم روبه روش ایستادم.
--آقای....
تکیه شو از دیوار گرفت و ایستاد روبه روم.
--ایزدی هستم.ساسان ایزدی.
--آهان آقای ایزدی چیزه....
میخواستم ازتون تشکر کنم.
تا آخر عمر بهتون مدیونم شما جون دنیا عزیزترین دختر زندگیم رو نجات دادین خواستم بگم که خیلی مردی دمت گرم.
از طرز حرف زدنم برعکس بقیه تعجب نکرد و در جوابم گفت
--این چه حرفیه من وظیفه ی انسانیمو انجام دادم.
چند ثانیه بعد در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون.
دویدم طرفش
--چیشد دکتر حالش خوبه؟
--خب عمل با موفقیت انجام شد اما به دلیل خونریزی داخلی متأسفانه باید بگم رفتن تو کما ما هرکاری از دستمون برمیومد انجام دادیم بقیش دست خداس.
با بغض گفتم
--چ..چی...چیــــی؟
یعنی چی آخه مگه میشه؟
همونجا نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن.
دکتر ببخشیدی گفت و از کنارمون رفت.
--بلند شین خانم خوب نیست اینطوری نشستین اینجا.
از جام بلند شدم و نشستم رو صندلی.
نمیدونستم چجوری باید به بقیه بگم.
از طرفی بدست آوردن هزینه ی سنگین بیمارستان واسم غیر قابل تحمل بود.
یه لیوان آب مقابلم گرفته شد.
گرفتم و تشکر کردم.
--جسارتاً میتونم بپرسم نسبتتون باهاش چیه؟
--مثه خواهرمه.
--یعنی خواهرتون نیست؟
--نه خب گفتم که مثه خواهرمه.
--میتونم دلیل نگرانیتون رو بدونم؟
--راستش اهل خونه نمیدونن که دنیا تو بیمارستانه نمیدونم اگه بفهمن چی میشه.
--نگران هزینه های بیمارستان نباشید.
--نه آق ساسان. چیزه یعنی منظورم آقای ایزدیه. تا اینجاشم مردونگی کردین.
--من از همه چی خبردارم پس نگران نباشید.
کنجکاو گفتم
--از چی خبردارین؟
--بیشتر از این نمیتونم حرفی بزنم تا همین حد بدونید که خیالتون از بابت هزینه ی بیمارستان راحت.
عصبانی شدم
--فکر نکن گدا گشنه ایم و شما میتونی از روی ترحم یا هرچیزی که خودت اسمش رو میزارید بهمون پول بدید.
تا اینجاشم مردونگی کردی.
شماره کارت بده پول عمل رو واستون واریز میکنم.
الانم برید زت زیـــاد.
--چرا عصبانی میشید مگه من چی گفتم؟
--هرچی گفتین که گفتین اما حرفتون واسه من خیــلی گرون تموم شد.
با صدای زنگ موبایلم جواب داد
--الو؟
با ذوق و شادی گفت
--الو رها؟
--سلام حسام خوبی؟
--چیشده چرا صدات گرفته؟
با صدای حسام نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه
--حسام...
--چته رها چیشده؟
--حسام دنیا...دنیا تصادف کرده.
--یا خـــدا کجا؟
--ا..مروز...میخواست از خیابون رد شه بیاد طرف من...
شارژ موبایلم تموم شد و خاموش شد.
با دستم کوبیدم روش.
--اکه هی لعنتی!
--میخواید از موبایل من استفاده کنید؟
دلیل کمک هاش رو نمیفهمیدم اما واسه نگران نشدن حسام مجبور شدم قبول کنم.
اما کار با موبایل لمسی رو بلد نبودم.
--ببخشید میشه خودتون تماس بگیرید؟
--بله شمارشون رو بفرمایید
موبایلش رو گرفتم
--الو رها این شماره ی کیه؟
--یه نفر اینجا بود گوشیشو داد بهم.
--الان کجایی؟
--بیمارستان.
--آدرس بفرس بیام.
اینو گفت و تماس قطع شد.
با شرمندگی گفتم
--ببخشید میشه آدرس اینجارو رو همین شماره بفرستین؟
--بله.
همینجور که داشت آدرسو میفرستاد به صورتش زل زدم.
نمیخواستم باور کنم همون کسی باشه که تو دوران بچگیم باهاش خاطره داشتم.
خدا خدا میکردم تشابه ظاهری باشه....
نشسته بودیم رو صندلی که از دور دیدم حسام داره میاد.
با لباسای جدید و شیکش خیلی خوشتیپ شده بود.
اومد پیشمون.
ایستادم
--سلام.
--علیک.
نگاهش رو ساسان خیره موند و اخماش رفت تو هم
با اشاره گفت کیه؟
ساسان ایستاد و دستشو دراز کردم
--اسمم ساسانه. ساسان ایزدی.
حسام با اخم دستشو گرفت
--منم حسامم.
رفتارش با حسام صمیمی و گرم تر بود
--از آشنایی باهاتون خوشوقتم آقا حسام.
--منم همینطور. ببخشید شما؟اینجا؟
--راستش امروز بنده دنبال یه آدرس بودم که
تصادف پیش اومد.
به من اشاره کرد
--ایشون تنها بودن منم کمکشون کردم.
--مرامتو عشقه عشقی اما از اینجا به بعدش خودم هستم.
--حسام بیا.
به ساسان نگاه کرد
--با اجازه.
با همدیگه رفتیم تو حیاط..........
"حلما"
⸤🌿♥️⸣
🥀¦➺ #امام_زمان
[ولاأُطلُبُالفَرجإِلامِنک]
+گشایشاینمشکل؛
فقطبهدستتوستحضرتصاحبدلم!🍃
بازکنگرهِغیبترا...💔
✨... السلامعلیکیابقیةالله ...✨
.☁️🌳•
نگفت:خدایاشھیدمڪنفقط ..
گفت:خدایامنوپاڪیزهبپذیر !
چوندلشنمیخواستبادلےپُر
ازگناهباخداشروبہروبشھ :)
#حاج_قاسم 🕊
.:
پنجشنبه ڪه مے آید
باز دلتنگ شهیدان مےشوم
بی قرارِ یـاد یاران مےشوم
یاد جانبازان میدان جنون
آشنایان غبارو خاڪ و خون
یادآنانےڪه مجنون بودهاند.
🍃شهدا را یاد کنید با یک صلوات
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍃
#شهید
#پنجشنبه
#پنجشنبه_و_یاد_شهدا
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا صلوات 🥀
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗