eitaa logo
یـــــــاد #شهـــــداء راگرامی بداریم
33 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
55 ویدیو
7 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسال شده از سروش+: 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش می شد و باهاش میومد مدرسه و برمی گشت. یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و می رفت، رسید به چراغ قرمز. ترمز زد و ایستاد.یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد: الله اکبر و الله اکــــبر . نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب اشهد ان لا اله الا الله. هرکی آقا مجید و نمی شناخت غش غش می خندید و متلک می نداخت. و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش می کرد که چه اتفاقی برای مجید افتاده. چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادند و رفتند. آشناها اومدن سراغ مجید که آقا مجید ؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که؟ مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردند. 〽 من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه دیدم این بهترین کاره. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛5⃣
ارسال شده از سروش+: 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 عاشق بود ، عاشقی دلسوخته ! چهره ای ملکوتی داشت ، مظهر تمام خوبی ها . تمام وجودش با محبت حضرت زهرا (س) و امام زمان (عج) عجین شده بود . مداحی بود با صدای بسیار زیبا و دلنشین ، که هنوز هم نوای ملکوتی او دلها را آسمانی می کند . در لشکر امام حسین (ع) ، گردانی بود به نام یا زهرا (س) ، که فرماندهی اش را او به عهده داشت ، محمد بر دلهای بسیجیان فرماندهی می کرد ، رزمندگان عاشقش بودند ، در سخت ترین ماموریت ها و عملیات ها ، حاضر می شد و با توسل به حضرت زهرا (س) ، این مراحل را به آسانی پشت سر می گذاشت . نوروز ۶۶ در سفر به مشهد ، برات شهادتش را گرفت ، حتی مکان و زمان شهادتش را می دانست ، محل مزار خود را هم مشخص کرد ، و گفت روی قبرم فقط بنویسید یا زهرا (س) . در کربلای ۱۰ حماسه ای بزرگ خلق کرد و در پنجم اردیبهشت ماه ، یک گلوله خمپاره ، سفر او را آسمانی کرد . در لحظه شهادت ، لبخند زیبایی بر لبانش بود .... رضا_تورجی‌زاده 🌷 پنجاه سال عبادت ، ص54 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛6⃣
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 همہ جا معروف شده بودن به باهم بودن ؛ تو جبهه حتی اگه از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم. خبر شهادت علی رو ڪه آوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش می زد و می‌گفت : بچم اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونه ، به خاطر همین داره اینجوری گریه میڪنه . بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی . همونجوری ڪه های‌های اشڪ می‌ریخت گفت : زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن .عهد بستن آخہ مادر. عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....! مأمور سپاهی ڪه خبر آورده بود ڪنار دیوار مونده بود و به اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود .... نوشتہ بود شهید سید محمد رجبی. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛7⃣
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هر ڪس سراغ خدا را گرفت و دلش تنگ بود آدرس شهدا را بہ او بدهید... خدایا ما را تا . . . رسیدن بہ آسمان شهدا یاری فرما و ایی تقدیم می کنیم برروح پرفثوح جمیع 🌷 اسلام از صدر اسلام تاامروز باشد که شفیع ماگردند درروز حساب. والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بسم رب 🌷 والصدقین شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است. مصطفی کاظم زاده🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷  خوشا به حال تویی که کنار بدا به حال منی که زندانم تو در محضی تویی که میخندی منی که بند منی که گریانم 🌷 #شهید🌷 من دوستی_با_اهل_بهشت_دوطرفه_است یــادوخاطره🌷راگـــــــــــرامی بداریم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۱
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 آقا رضا همیشه می­‌گفت من دوست دارم یک شغل دوم پیدا کنم که اگر روزی سپاه به من حقوق نداد به خاطر پول بیرون نیایم، یعنی اینقدر عاشق کارش بود. یکبار اندازه مبلغی را که به عنوان حق مأموریت داده بودند گفت کلش به قدری بود که ما همان پول را با یکماه نشا کاری در می‌آوردیم. ▪️نمی فهمم چرا بعضی ها می‌گویند مدافعان حرم برای پول می روند. شهیدمدافع‌حرم 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۲
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شبیـه #شهید همــــت🌷 این حرف همیشه من به آقا مصطفی بود. همیشه می گفتم چشمات خیلی قشنگه بعدش# شهید همت و حرف همسرشون به ذهنم میومد. #چقدرشبیه_یکدیگرند. #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 #مدافعان_حرم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۳
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #مدافع_حرم #نبویون #شهید_عبدالحمید_سالاری #ولادت : ۱۳۵۵/۶/۲ #شهادت : ۱۳۹۴/۹/۳ #محل_تولد : روستای سردر از توابع شهرستان حاجی‌آباد در استان هرمزگان #محل_شهادت : حلب - سوریه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ◽️ #نبویون شامل مدافعان حرم اهل سنت سیستان و بلوچستان هستند که در دفاع از حریم اهل بیت در سوریه می‌جنگند. ◽️آری! اگر یک سوی میدان، سر بریدن و مثله‌ کردن پیکرها را برای نمایش قدرت به دست گرفته‌اند، این سوی میدان نجابت و ایمان، باعث شده تا شجاعت برگرفته از عقلانیت دینی در دل مردانی با چهره‌هایی مهربان و لطیف متجلی شود و سینه‌هایشان را در دفاع از اسلام سپر کنند. آرمان‌های اسلام ناب محمدی گروهی از شیرمردان اهل سنت «نبویون» را به صورت داوطلبانه به میادین نبرد علیه تروریست‌ها کشانده است. ◽️شهید عبدالحمید سالاری از شهدای نبویون است. هر چند او خود شیعه بود، اما برحسب رفاقتی که با اهل تسنن داشت همراه این گروه راهی میدان جهاد شد. ◽️با اصابت خمپاره در نزدیکی تپه محل استقرار مرزندگان تعدادی از دوستان عبدالحمید زخمی می‌شوند و عبدالحمید به شهادت می‌رسد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۴
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🔹نام کتاب: #نورعلی (نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی #شهید_نورعلی_شوشتری ) 🔸این سردار به خاطر خدماتش در مناطق محروم سیستان و بلوچستان میان مردم به مسیح بلوچستان معرف شد و سرانجام سال ۸۸ با انفجار انتحاری مزدوران عبدالمالک ریگی به شهادت رسید 🔹 در زمان جنگ و در تماس مرحوم حاج سید احمد خمینی با سردار شوشتری و ابلاغ گزارش پیشرفت عملیات توسط آن مرحوم به امام خمینی (ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتری می‏فرمایند: "در این دنیا که نمی‏توانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعاً شما را شفاعت خواهم کرد 283 صفحه|قطع جیبی| 12000 تومان 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۵
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📖 کتاب صد روسی 🔹 یزدانیار جوانی از اهالی تهران بود که با به صدا درآمدن ناقوس جنگ، راهی مناطق عملیاتی جنوب شد و همراه با نیروهای جنگ های نامنظم به فرماندهی شهید مصطفی چمران، به جنگ با دشمنان بعثی پرداخت. 🔸 او تا پایان جنگ، به جز ایامی که به خاطر مجروحیت، در بیمارستان های تهران یا دیگر شهرها بستری بود، در عملیات های مختلفی حضور یافت و در یگان های آتش بار و توپخانه به خدمت پرداخت. 🔹 «صد روسی» نام خمپاره ای است که از سوی دشمن مورد استفاده قرار می گرفت و یکی از حوادث مهم این کتاب را رقم زده است. 112 صفحه| 12000 تومان 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۶
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت و زنهار این غفلتی که من و تو را در خود گرفته غفلت قیامت است. #شهید آوینی🌷 برارواح طیبه #شهدا🌷 ازصدراسلام تا به امروز #صلوات و#فاتحه هدیه میفرستیم. والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
رفاقت با امام زمان (عج)💞 ابراهیم هادی را دیدم، خیلی ناراحت بود، پرسیدم چیزی شده؟ گفت: دیشب با بچه‌ها رفته بودیم شناسایی‌، هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی‌ها تیراندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم. تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن هم‌رزمش بوده. هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد و نیمه‌های شب برگشت، آن‌هم خوشحال و سرحال! مرتب داد می‌زد امدادگر، امدادگر ... سریع بیا، ماشاالله زنده است! بچه‌ها خوشحال شدند، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب... ولی ابراهیم گوشه‌ای نشست و رفت توی فکر. رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟ با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد، آن‌هم نزدیک سنگر عراقی‌ها امّا وقتی رفتم آنجا نبود، کمی عقب‌تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!! بعدها ماشاالله ماجرا را این‌گونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم. عراقی‌ها هم مطمئن بودند زنده نیستم. حال عجیبی داشتم، زیر لب فقط می‌گفتم یا صاحب‌الزمان (عج) ادرکنی، هوا تاریک شده بود، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه‌ای امن رساند. من دردی احساس نمی‌کردم. آن آقا کلی با من صحبت کرد، بعد فرمودند کسی می‌آید و شما را نجات می‌دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد، خوشا به حالش. شهید ابراهیم هادی سلام بر ابراهیم ص١١٧ عاشقانه_با_شهدا 💞
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 *بسم رب الشهدا وصدیقین* شهدا شور و عشق حياتند؛ سرود حماسه و هدفند؛ شهد صداقت، عصاره ي ايثار، خلاصه خلوص، پاره هاي نور، تبلور نيايش و تجسم عظمت در فراخناي تاريخ اند. شهدا، پروانه هاي وادي صداقتند و عاشقان كعبه وصال كه پرهاي خود را با اولين شعله هاي شمع معرفت و سير الي الله سوزاندند و مسافر آسمان ها شدند تا راه آسماني شدن براي «فرزندان وطن» باز شود. وقتی در تاریخ به دنبال بهترین سبک های زندگی می گردیم یکی از بهترین گزینه ها را درزندگی شهدا پیدا می کنیم. واینک نمونه هایی از سبک زندگی در زمینه های مختلف اجتماعی وخانوادگی شهدا را مرور می کنیم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۱
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 اکرام و احترام والدین یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد. از اتاق که وارد می‌شدم از جا نیم‌خیز می‌شد. اگر بیست بار هم می‌رفتم و می‌آمدم بلند می‌شد. می‌گفتم: علی جان مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می‌دی؟ می‌گفت: «احترام به والدین دستور خداست.» یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشُسته گوشه‌ی حیاطه، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟ گفت: اگه دو دست هم نداشتم باز هم وجدانم قبول نمی‌کرد من اینجا باشم و تو زحمت شستن لباس¬ها را بکشی! ماهانی🌷 نماز، ولایت، والدین، ص83 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۲
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 خوش تیپ باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه‌ها به ابراهیم گفت: «ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می‌زدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می‌خورد غیر از کشتی‌گیر. بچه‌ها می‌گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه‌ای باشه، فقط ضرره». هادی🌷 کتاب سلام بر ابراهیم، ص41 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۳
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 پوشش زیر آوار یک بار زمان جنگ رفتم خانه‌شان؛ درست همان زمانی که بمباران‌های هوایی، امانِ مردم را بریده بود. اواخر شب، وقتی می‌خواستیم بخوابیم، گلدسته را با پوشش و حجاب کامل دیدم! با تعجب پرسیدم: «دخترم کاری پیش اومده؟ جایی می‌خوای بری؟!» گفت: «نه. پدر جان! اینجا هر لحظه ممکنه بمباران هوایی بشه، ممکنه فردا صبح زنده نباشیم و به همین خاطر باید آمادگی کامل داشته باشیم تا وقتی بدن ما رو از زیر آوار در میارن، حجابمون کامل باشه». گلدسته محمدیان🌷 کتــاب چهار فصل عشق، ص68 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۴
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قدرشناس یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها. همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده م رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می کشم. من نتونستم اون زندگیی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه». عبدالحمید قاضی میرسعید🌷 نشریه امتداد، شماره11، صفحه35 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۵
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 مادر بزرگم می گفت: وقتی عبدالحمید کوچک بود به تعزیه بردمش؛ از آن زمان هر موقع می خواست بازی کند می گفت: من علی اکبرم، من علی اصغرم و خودش را توی بغلم می انداخت و میگفت من تیر توی حلقومم خورده، من شهیدم. و آب حوض را به آسمان می ریخت و می گفت: این خون منه.خیلی برای همه سخت بود، همه مخالفت کردند که حمید را شبانه خاک کنیم. زنگ زدیم قم،به آقای مشکینی گفتیم: شهیدی است که این طور وصیت کرده، گفتند: «حتماً به وصیتش عمل کنید قطعاً یک رابطه بین این شهید و این وصیتی که کرده وجود دارد، یک رمز و رازی بین خودش و حضرت زهرا (س) بوده». روز هفت شهید آیت الله دستغیب، همین جایی که الان قبر عبدالحمید است یک تابلو سبز بود که روي آن نوشته بود: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما. حمید را دیدم که با چوب روی زمین چیزی می نویسد جلو رفتم، نوشته بود: فدایی امام زمان (عج) پاسدار شهید عبدالحمید حسینی.  من و مادرم بودیم و من با شوخی به کمرش زدم و گفتم: جا رزرو می کنی؟ اول برادریت را ثابت کن. شهید فیض یکی از دوستان صمیمی عبدالحمید بود که پدر ایشان اصرار داشت قبر حمید هم کنار قبر پسرش باشد. عصر همان روز 3 تا قبر در اطراف قبر شهید فیض حفر کردند ولی هر سه آب گرفت. بعد پای همین تابلو سبز را حفر کرده بودند همان جایی که فقط من و مادرم می دانستیم. 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷؛۶