هدایت شده از ☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
خوابشرادیدوگفت:
چگونهتوفیقشهادت
روپیداکردی...
گفت:ازآنچهدلم
میخواستگذشتم..
🌱@sokotmamno
🔰فصل شهادت
قسمت چهارم
🔴خوشحال شد چون کار سوخت ریزی با لباسهای خاص ماسک و شرایط مخصوص خیلی سخت و طاقت فرسا بود
تعدادی از بچه ها لباسهای سبزرنگشان را پوشیده بودند تا کار را شروع کنند. یونس با چند نفر راهی سوله فنی شد آخرین کارها برای مونتاژ موتوری که باید فردا تست می شد در حال انجام بود حاج حسن همراه سلگی ، نواب، دشتبان زاده و کنگرانی وارد سوله شدند.
📌 قطعه بزرگی که یک نوآوری در سیستم هدایت کنترل بود، روی زمین بود و بچه ها با زحمت مشغول جا انداختن قطعه بودند
حاج محمد سلگی از یک طرف و یونس قارلقی از طرف دیگر داشتند با چکش ضربه میزدند، اما قطعه جا نمی رفت.
یونس یک ضربه محکم زده بود که حاج حسن داد زد: «نزن، نزن !!!
اما دشتبان گفت: «بزن بزن !!
با چند ضربه دیگر قطعه جا افتاد و همه صلوات فرستادند.
حاج حسن با خنده رو به دشتیان گفت: «مهدی این بچه ها رو از کجا گیر آوردی؟
دشتبان، در حالی که میخندید یونس را محکم در آغوش گرفت.
رفتارش برای یونس خیلی عجیب بود یونس شلوغ ترین نیروی مدرس بود و خیلی وقت ها با شلوغی هایش سربه سر دشتبان گذاشته و عاصی اش کرده بود اما آن روز فکر میکرد همه یک جوری مهربان شده اند.
حاج حسن با خنده گفت: «یونس ، کارات، رو بکن بعد از فینال کارمون بفرستمت افغانستان!!!
شوخی افغانستان رفتن یونس پایه ثابت شوخی های مدرس بود
از صبح روز شنبه برق مدرس مدام قطع میشد.
على يونس را صدا کرد دست روی شانه اش گذاشت و گفت: «یونس جان امروز برقمون یه کم مشکل داره میخوام بری به همۀ واحدها ،سربزنی، بگی دستگاهایی که ضروری نیست رو خاموش کنن.
🔴گرچه علی همیشه صمیمی بود، اما لحن و برخوردش این بار، گرم تر از همیشه بود. هوا سرد بود و یونس بادگیر به تن داشت رفت سمت ترابری اما هنگام خروج، شیطنت کرد و چند آبمیوه پاکتی برداشت گذاشت توی جیب بادگیرش حسین امین شرعی برگشت گفت: «یونس برو؛ تو امروز با ما نیستی!» يونس از حرف او هم تعجب کرد مثل حرفی که صبح از دهان خودش بیرون آ بود. تند رفت تا به انبار و جاهای دیگر هم سر بزند برادر بزرگش، یوسف را دید که لباس سبکی تنش بود. داد زد: «یوسف، سرما نخوری بپوش لباست و
آمده
يوسف نگاهی کرد و خندید.
از ذهن یونس گذشت که برادرش هم فرق کرده چند جا رفت و به چند جا هم تلفن کرد وقتی به واحد مونتاژ زنگ زد بهمن صفری گوشی را برداشت. یونس با جدیت گفت: «بهمن با مشکل برق مواجه شدیم. علی آقا گفت وسایل غیر ضروری و خاموش کنین بهمن بلند خندید و گفت: «یونس، با مشکل مواجه شدیم؟!»
آره دیگه چیه؟ چرا می خندی؟»
آخه خیلی جدی حرف زدی اصلاً بهت نمی آد.
بعد از آخرین تماس یونس از دفتر خارج شد و با دست به علی اشاره کرد که کار انجام شد علی لبخندِ قشنگی زد
داشتند همراه حاجی و بقیه سوله فنی را ترک می کردند سلگی جلوتر دوید و در را باز کرد کنار ایستاد تا حاجی و بقیه خارج شوند.
یونس ناگهان نگاهش روی حاج حسن متوقف ماند از دلش گذشت که «حاج آقا چرا امروز صورتش مثل ماه میدرخشه؟ مگه چقدر کرم سفید کننده زده؟!!!
حاج حسن از در بیرون رفت و بقیه پشت سرش سلگی هم چشمکی زد و رفت. بچه ها در عین خستگی شاد و سرخوش بودند
آن روز به جز نیروهای همیشگی مدرس، چند نفر از همکاران قدیمی حاج حسن هم کنارش حضور داشتند.
🔰 مثل مهندس حمید نعیمی که بعد از بازنشستگی از وزارت دفاع به دعوت حاج حسن، به مجموعه مدرس رفت وآمد میکرد تا با روال کار در آنجا آشنا شود مهندس سلطان نژاد و چند نفر دیگر هم که کارشان به تست فردا ربط داد داشت به مجموعه آمده بودند و قرار بود بعد از ظهر جلسه ای داشته باشند
حاج حسن از این سوله به آن سوله میرفت و بر همه کارها نظارت داشت از یک طرف هم منتظر قطعه گلوگاه نازل بود که قرار بود ظهر برسد.
ادامه دارد
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
#شهید_کنگرانی🌱👇
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
هدایت شده از کانال شهید علی کنگرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید علی کنگرانی فراهانی🌹
#شهید_اقتدار_موشکی
صلوات فراموش نشود.
📌کانال شهیدکنگرانی
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
هدایت شده از ☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
تو رزم شبانه رسام میزنند که خط آتش رو گم نکنی...
نماز اول وقت همین کار رسام رو تو زندگی میکنه
اگر هرکاری کردی و یا میکنی
نماز اول وقت رو فراموش نکن
درستت میکنه
#وصیت
#نماز_اول_وقت
#رسام
@sokotmamno
🕊 فصل شهادت ( کتاب مرد ابدی)
قسمت پنجم
📌یک سوله دیگر هم برای انجام مکانیزه مراحلِ سوخت ریزی درحال ساخت داشتند که با توجه به نیازشان در دو طبقه طراحی شده بود
از حدود یک ماه پیش یک گروه پیمانکاری برق با مدیریت مهندس بهزاد ملانوروزی در حال کار روی سیستم برق سوله مکانیزه بودند
در روزهای سوخت ریزی به خاطر حساسیت کارشان اجازه ورود به هیچ کسی بیرون از مجموعه مدرس را نمیدادند اما کار تیم چهارنفره برق، درون سوله و در مراحل آخر بود مهندس ملانوروزی که توسط یکی از نیروها معرفی شده بود جوانی شریف کاربلد و مورد اعتماد مجموعه بود که در زمان کم و با سه نفر نیرو کارش را انجام میداد که دو تن از آنها ابوالفضل و عباس ادگی، دو پسرعمو اهل نیشابور بودند.
🔰کارها زنجیروار به هم پیوسته بود همه مشغول بودند و در میان کار، زمان به سرعت می گذشت. هم کار میکردند، هم گاهی صدای خنده شان بلند می شد.
بعد از ظهر، یک جلسه کاری با مهندسان موتور داشتند مهران ناظم نیا یادش آمد هفته قبل هم چنین جلسه ای داشتند و ناهار نخورده به آن جلسه رفته بود جلسه تا ۴ عصر طول کشید و در میان بحث جدی شان، حاج حسن خودش متوجه شده بود که بعضی از بچه ها، دیگر انرژی ندارند.
مهران با خودش گفت: «امروز» حتماً اول ناهار بخورم، بعد برم جلسه حاج
حسن آقا صبح کله پاچه خورده و کم نمی آره
صدای اذان ظهر در دل مدرس طنین انداخت...
هرکس که میتوانست به سمت نمازخانه راه افتاد حاج حسن در صف بچه ها نشست و به سید رضا میر حسینی اقتدا کرد اما شاید برای اولین بار بود که از امام جماعت عقب می ماند.
او که همیشه نمازش را سریع می خواند، این بار با طمأنینه برمی خاست، گویی دوست داشت نمازشان طول بکشد.
گویی ندایی در قلبش برخاسته بود که بیشتر در این نماز بماند طعم همه نمازهای شیرینی که خوانده بود زنده شده بود نمازهای مسجد زینب کبری با بچه های محله میرزا محمود وزیر که فوتبال را ناتمام رها کرده و حق اذان را با نماز اول وقت رعایت میکردند.
نمازهای سنگر و سوله های زمان جنگ، نماز بر فراز کوه ها ، کنار جاده ها ، وسط بیابان ها
سجده های شکر پای سازه های موشکی و دعای قانونی که هرگز از زبان و ذهن حسن نرفته بود : اللهم ارزقنا توفيق الشهادة في سبيلك.
حالتش از چشم بچه ها دور نمانده بود ، رسم داشتند بین دو نماز یک صفحه قرآن بخوانند اما کسی که قرآن ها را جمع میکرد متوجه شد حاجی درحالیکه چهارزانو نشسته قرآن در میان دستانش است و محو آیه هاست
قرآن ایشان را نگرفت ،سیدرضا نماز میخواند و سکوت قشنگی در نمازخانه مدرس پخش بود.
🕊تنها خدا می دانست تا دقایقی دیگر این سکوت را چه صدای مهیبی در هم می شکست تا راز کربلای مدرس را برملا کند.
۲۱ آبان ۱۳۹۰ بود و ۲۵ سال از روزی که پادگان شهید منتظری کرمانشاه، نخستین پادگان موشکی ایران مشهد تعدادی از پاکترین فرزندان ایران شده بودمیگذشت.
🔴 ایام رازهایی داشتند و ارواح ادراکی از وقت وصل همه در حال ترک نمازخانه بودند.
عده ای راه افتادند سمت غذاخوری، اما حاج حسن رفت سمت سوله سوخت مهدی نواب اطراف میکسر بود و سلگی، دشتبان و علی مثل همیشه کنار اوحاج حسن نگاهی به ساعتش کرد.
چند دقیقه به ۱ ظهر مانده بود.
منتظر رسیدن بچه ها و قطعه نازل بود.
ادامه دارد
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
هدایت شده از کانال شهید علی کنگرانی
_شهید کنگرانی عصرهای جمعه نماز امام زمان(عج) را میخواندند. در همین این زمان نگاه من به پای او افتاد. یکی از پاهای شهید کنگرانی دو انگشت در نزدیکی هم قرار داشتند به گونهای که انگشت دوم روی انگشت اول قرار داشت. به ایشان گفتم اگر انگشتان داخل کفش شما را اذیت میکند با یک عمل جراحی ساده اصلاح شدنیست.
پسرم رو به من کرد و گفت: پدر جان این یک نشانه است چراکه شما میتوانید با این انگشتها پیکر من را پس از شهادت شناسایی کنید. من به ایشان گفتم درب شهادت بسته است اما ایشان گفتند مگر میشود درب شهادت بسته باشد ما راه را گم کردهایم. از این گفتگوی من یک هفته گذشت و متوجه شدیم که آن اتفاق در پادگان شهید مدرس رخ داده است فردای آن روز به معراج شهدا رفتیم و آنجا از ما پرسیدند که آقازاده شما نشانهای یا علامتی روی بدن خود داشتهاند که من به یکباره یاد این داستان افتادم به ایشان گفتم یکی از انگشتان پای علی آقا روی هم دیگر است.
روای:پدر شهید
----------------------------------
🌹کانال شهید علی کنگرانی🌹
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🕊فصل شهادت
قسمت ششم
📌حاج حسن نگاهی به ساعتش کرد. چند دقیقه به ۱ ظهر مانده بود.
منتظر رسیدن بچه ها و قطعه نازل بود.
محمد غلامی و حامد جعفری هر دو در راه مدرس بودند چند ساعت قبل حامد با مهندس غلامی تماس گرفته و وقتی فهمیده بود مشکل قطعه حل شده، او هم با مهدی یزدیان راهی خرمدشت شده بود تا وسایل مورد نیازشان را از کارگاهشان بردارند و بیایند سمت مدرس در راه به هوای اینکه امروز در ،مدرس کارشان زیاد است هرکدام یک نوشابه انرژی زا هم خوردند.
⭕️مهندس غلامی( جانشین فرمانده پادگان مدرس) با دوستانش قطعه گلوگاه نازل را با جرثقیل، پشت وانتی که متعلق به آقا رضا میری بود منتقل کردند و رویش را پوشاندند.
او از صبح زود، مشغول کار بود و
سراپایش کثیف شده بود
دوستش گفت؛ مهندس، بیا به دوش بگیر بعد برو ، اما او خیلی با عجله سوار ماشین آقا رضا میری شد و جواب داد:
حاج آقا منتظرمه... باید برم.» رضا میری پدر مرتضی میری از بچه های سخت کوش مدرس بود.
او از رزمندگان دوران دفاع مقدس و مورد اعتماد سازمان جهاد بود و بعضی از کارهای مجموعه را انجام
می داد.
⚫️اذان ظهر را از رادیوی ماشین شنیدند. وقتی به مدرس رسیدند، وانت را داخل سوله فنی بردند و قطعه را به کمک جرثقیل از پشت ماشین برداشتند.
بچه های دژبانی از آقای میری خواستند برای ناهار پیششان ،بماند اما او عجله داشت و حتی نماند تا پسرش را ببیند
مهندس غلامی هم با خوشحالی کیف لپ تاپش را برداشت و با عجله دوید سمت حاج حسن گویی چیز جدیدِ خوبی میخواست به فرماندهش نشان دهد. از دور، حاج حاج حسن و بچه ها را دید.
هنوز فاصله داشت اما دیگر رسیده بود به آن جمع که دور حاج حسن گرد آمده و برای هجرتی عظیم و شهادتی شگفت، برگزیده شده بودند.
ناگهان در سوله متحرک باز شد و رضا نادی در حالی که چک لیستی در دست داشت، خارج شد و فقط داد زد: «حاج آقا!» گویا اتفاقی غیر منتظره در میکسر رخ داده بود، اما چه اتفاقی؟ هیچ کس نفهمید..... ( با توجه به آموزش های ایمنی رضا و بقیه در صورت مشاهده وضعیت خطرناک باید محل را ترک و بقیه را هم فراری میدادند ، اینکه برخلاف آموزش ها رضا حاجی و بقیه را صدا میزند نشان می دهد مشکل چیزی غیر از این مسائل ایمنی و فنی بوده و به نظر میتوانسته یا خواسته اند آنرا مهار کنند که این نکته خود ناقض خطای ایمنی است )فقط دوربین های مداربسته مدرس دیدند که حاج حسن به سمت در سوله متحرک برگشت و همراه او دشتبان زاده، علی کنگرانی حتی سلگی که روی جرثقیل مشغول کار بود، به سمت سوله برگشتند اما در یک آن انرژی و نوری تند سوله بزرگ را از درون پر کرد و انفجاری شدید با صدایی مهیب زمین و زمان را به هم ریخت
دومین انفجار مهیب به فاصله دو ثانیه زمین را لرزاند و ساعت مدرس برای همیشه روی ساعت ۱۳/۰۱/۵۰ ثانیه ظهر متوقف ماند در ظهر شنبه، ۲۱ آبان ۱۳۹۰
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
ادامه دا
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
هدایت شده از ☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
❌هشـــــداااااااار.........
🔺خواهران گرامی
الهی فدای تک تک چادر هایتان شویم
دقت کنید..
_یادمون باشه تو مسیر اربعین داریم پا میذاریم جا پای قدم های زینب کبری(س)... حتی اگه حجاب چادر هم ندارید به عشق خانم چادر سر کنید هم حجاب کامل تری است و هم ادامه رسالت حضرت زینب است
⚠️ مراقب باشید که حرف
#حجاب_استایل ها روی شما تاثیر نداشته باشد......حجاباستایلها برای دنبالکنندههایشان نسخه جدیدی دارند و سعی دارند عباهای چین و واچیندارشان را جایگزین چادر و پوشش زنان مسلمان در پیادهروی اربعین کنند.....
🏴جنگ دشمن با حجاب زینب است
حفظ چادر انقلاب زینب است
✔️چادر موضوعیت دارد..
فدای چادرِ خاکی تک تک شما
#پا_به_پای_زینب_میمانیم
#حجاب_خونبهای_شهیدان
#چادر_ارثیه_حضرت_زهرا
👈#نشر_دهید
---🚫کانال سکوت ممنوع🚫
@sokotmamno