کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃❤| #سفر_عشق_در_۲۰_سالگی متن مستند شهید محمدرضا دهقان امیری ( برنامه از آسمان) #کپی_فقط_باذکر_منبع
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی
📝 #قسمت_آخر
🔹فقط خدا میداند در دل او چه گذشت؟
دوست #شهید_دهقان_امیری هم درباره او میگوید:
تابستان سال 89 از طرف مدرسه ما را به اردوی جهادی،شهر لرستان بردند یکی از افرادی که بسیار تلاش میکرد و تلاشش در آنجا زبانزد بود، #شهید _محمدرضا_دهقان بود.
محمد رضا هیئت که میرفت، برای خودشگریه میکرد؛ دوستان میگفتند که کنار ما نمینشست؛ دقیقا همان چیزی است که معصومین و بزرگان ما به آن سفارش کرده اند؛ اگر میخواهیدگریه کنید و اگر میخواهید خلوت داشته باشید باید خودتان باشید، نگاه نکنید که کنارت چه کسی نشسته است؛ این مسئله در اخلاص بسیار تاثیر دارد؛ شما اگر خواستی جایی عزاداری بکنی؛ برو یک جایی که نشناسنت؛ آنجا به خاطر اینکه بقیه صدایگریتو بشنون و ببیند چطوری عزاداری میکنی هیچ وقت عزاداری نمیکنی؛ حتی محمد رضا با دوستانش که هیئت میرفت، خودش میرفت یک جای دیگر مینشست، چفیه میکشید روی سرش و گریه میکرد...
هر چه گذشته، بین خودش و خدای خودش گذشته!
ما متوجه نشدیم در دل #محمدرضا چه میگذرد...
#پایان
#از_آسمان
#جوان_بانشاط
#کپی_با_لینک
🍃❤| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃❤️| #سفر_عشق_در_20_سالگی 📝 #قسمت_ششم من ومحمد رضا خیلی با همدیگر حرف میزدیم، خواهرش هم خیلی با
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی
📝 #قسمت_آخر
🔹فقط خدا میداند در دل او چه گذشت؟
دوست #شهید_دهقان_امیری هم درباره او میگوید:
تابستان سال 89 از طرف مدرسه ما را به اردوی جهادی،شهر لرستان بردند یکی از افرادی که بسیار تلاش میکرد و تلاشش در آنجا زبانزد بود، #شهید _محمدرضا_دهقان بود.
محمد رضا هیئت که میرفت، برای خودشگریه میکرد؛ دوستان میگفتند که کنار ما نمینشست؛ دقیقا همان چیزی است که معصومین و بزرگان ما به آن سفارش کرده اند؛ اگر میخواهیدگریه کنید و اگر میخواهید خلوت داشته باشید باید خودتان باشید، نگاه نکنید که کنارت چه کسی نشسته است؛ این مسئله در اخلاص بسیار تاثیر دارد؛ شما اگر خواستی جایی عزاداری بکنی؛ برو یک جایی که نشناسنت؛ آنجا به خاطر اینکه بقیه صدایگریتو بشنون و ببیند چطوری عزاداری میکنی هیچ وقت عزاداری نمیکنی؛ حتی محمد رضا با دوستانش که هیئت میرفت، خودش میرفت یک جای دیگر مینشست، چفیه میکشید روی سرش و گریه میکرد...
هر چه گذشته، بین خودش و خدای خودش گذشته!
ما متوجه نشدیم در دل #محمدرضا چه میگذرد...
#پایان
#از_آسمان
#جوان_بانشاط
#کپی_با_لینک
🍃❤| @shahid_dehghan
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#از_آسمان
مستند جوانی با نشاط
"شهید محمدرضا دهقان امیری"
#قسمت_آخر
🍃💛| @shahid_dehghan
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ملازمان_حرم
مستند "ازپارکور تا حرم"
"شهید محمدرضا دهقان امیری"به روایت مادر
#قسمت_آخر
🍃💚| @shahid_dehghan
🍃💌| #مصاحبه
قسمت هایی از مصاحبه ی کانال «شهــدا شرمنــده ایم» با یکی از دوستان #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری که از سال 90 به خاطر همکلاسی بودن در دبیرستان علوم معارف امام صادق علیه السلام با ایشان آشنا شدند...
#قسمت_آخر
♦️در زمان حیات و بعد از شهادت چه تاثیراتی در زندگی شما و اطرافیانشون داشتن؟
تاثیرات محمدرضا بعد از شهادتش در زندگی هامون به مراتب خیلی بیشتر از دوران حیاتش بود چون تازه داغ خاطرات و جای خالیش رو چشیده بودیم...
شهادش روی اعتقادات و اعمال رفتارهامون خیلی تاثیر گذاشت و شاید به نحوی ما رو از خواب غفلت زندگی روزمره بیدار کرد...
♦️در آخر سخنے یا نڪته اے هست بفرمایید.
شهید محمدرضا مثل خیلی از ما یک جوان با علایق و دغدغه های خودش بود و چیزی نبود که بخواد از آسمان نازل شده باشه در رفتار و کردار معصوم نبود اما تفاوت اصلیش این بود که نسبت به جایگاه خودش و اعتقاداتش با معرفت بود و به موقع بهترین انتخاب رو کرد..
با شهادتش به ما درس زندگی کردن برای اهداف خیلی بزرگتر رو داد...
#پایان
|💌 @shahid_dehghan 💌|
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ملازمان_حرم
مستند "ازپارکور تا حرم"
"شهید محمدرضا دهقان امیری"به روایت مادر
#قسمت_آخر
🍃💚| @shahid_dehghan
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#از_آسمان
مستند جوانی با نشاط
"شهید محمدرضا دهقان امیری"
#قسمت_آخر
🍃💛| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃❤️| #سفر_عشق_در_20_سالگی 📝 #قسمت_ششم من ومحمد رضا خیلی با همدیگر حرف میزدیم، خواهرش هم خیلی با
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی
📝 #قسمت_آخر
🔹فقط خدا میداند در دل او چه گذشت؟
دوست #شهید_دهقان_امیری هم درباره او میگوید:
تابستان سال 89 از طرف مدرسه ما را به اردوی جهادی،شهر لرستان بردند یکی از افرادی که بسیار تلاش میکرد و تلاشش در آنجا زبانزد بود، #شهید _محمدرضا_دهقان بود.
محمد رضا هیئت که میرفت، برای خودشگریه میکرد؛ دوستان میگفتند که کنار ما نمینشست؛ دقیقا همان چیزی است که معصومین و بزرگان ما به آن سفارش کرده اند؛ اگر میخواهیدگریه کنید و اگر میخواهید خلوت داشته باشید باید خودتان باشید، نگاه نکنید که کنارت چه کسی نشسته است؛ این مسئله در اخلاص بسیار تاثیر دارد؛ شما اگر خواستی جایی عزاداری بکنی؛ برو یک جایی که نشناسنت؛ آنجا به خاطر اینکه بقیه صدایگریتو بشنون و ببیند چطوری عزاداری میکنی هیچ وقت عزاداری نمیکنی؛ حتی محمد رضا با دوستانش که هیئت میرفت، خودش میرفت یک جای دیگر مینشست، چفیه میکشید روی سرش و گریه میکرد...
هر چه گذشته، بین خودش و خدای خودش گذشته!
ما متوجه نشدیم در دل #محمدرضا چه میگذرد...
#پایان
#از_آسمان
#جوان_بانشاط
#کپی_با_لینک
🍃❤| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃❤️| #سفر_عشق_در_20_سالگی 📝 #قسمت_ششم من ومحمد رضا خیلی با همدیگر حرف میزدیم، خواهرش هم خیلی با
🍃❤| #سفر_عشق_در_20_سالگی
📝 #قسمت_آخر
🔹فقط خدا میداند در دل او چه گذشت؟
دوست #شهید_دهقان_امیری هم درباره او میگوید:
تابستان سال 89 از طرف مدرسه ما را به اردوی جهادی،شهر لرستان بردند یکی از افرادی که بسیار تلاش میکرد و تلاشش در آنجا زبانزد بود، #شهید _محمدرضا_دهقان بود.
محمد رضا هیئت که میرفت، برای خودشگریه میکرد؛ دوستان میگفتند که کنار ما نمینشست؛ دقیقا همان چیزی است که معصومین و بزرگان ما به آن سفارش کرده اند؛ اگر میخواهیدگریه کنید و اگر میخواهید خلوت داشته باشید باید خودتان باشید، نگاه نکنید که کنارت چه کسی نشسته است؛ این مسئله در اخلاص بسیار تاثیر دارد؛ شما اگر خواستی جایی عزاداری بکنی؛ برو یک جایی که نشناسنت؛ آنجا به خاطر اینکه بقیه صدایگریتو بشنون و ببیند چطوری عزاداری میکنی هیچ وقت عزاداری نمیکنی؛ حتی محمد رضا با دوستانش که هیئت میرفت، خودش میرفت یک جای دیگر مینشست، چفیه میکشید روی سرش و گریه میکرد...
هر چه گذشته، بین خودش و خدای خودش گذشته!
ما متوجه نشدیم در دل #محمدرضا چه میگذرد...
#پایان
#از_آسمان
#درخواستی
#کپی_با_لینک
🍃❤| @shahid_dehghan
22.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽•|مستندِ "جوانی با نشاط"
شهید محمدرضا دهقان امیرے
🔊| #قسمت_آخر
📲•| @shahid_dehghan
•[﷽]•
#روایت
#یادگار_سبز🌱
#قسمت_هفتم✨
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بعد دوباره گلوله ای که کنار شما روی آسفالت منفجر شد. این بار چشمهای بهنام سوختندو پاهایش زخمی شدند. بچه ها بهنام را عقب بردند. از درد نمیتوانست چشمهایش را باز کند. با همان چشم بسته خبر شهادت احمد را شنید. و فکر کرد که فقط خودش زخمی شده و احمد شهید.
سوار ماشین که شد به زحمت چشمهایش را باز کرد. یک نفر هم توی ماشین بود که ترکش های زیادی خورده بود و اوضاع خوبی نداشت. راننده پرسیده بود:((دو تا شهید برای شماست؟))
تازه آنوقت بود که فهمید به جز احمد شهید دیگری هم هست. حدس زد که یکی از بچه های گردان خودتان باشد. گردنش ترکش خورده بود و برنمیگشت. به بیمارستان که رسید احمد را شناخت. از یکی رفقای مجروحش درباره آن یکی شهید پرسید اما کسی جوابش را نداد به تو نگاه کرد می دیدید که تن تو همان لباس هایی است که صبح پوشیده بودی، اما نمیخواست باور کند که آن شهید تویی. حتی خواست برت گرداند و صورتت را ببیند اما از حال رفت و حتی نفهمید کی پاهایش را پانسمان کردند و به دستش سرم زدند. تو که جایت راحت بود. از حال بهنام خبر نداشتی که داشت بدترین لحظه های زندگی اش را تجربه میکرد. تمام خاطراتتان را مثل فیلم مرور میکرد. فهمیده بود آن شهید از هم پاچیده تویی،اما نمیخواست قبول کند. از هرکسی هم سراغ تو را میگرفت کسی جواب سرراست نمیداد. توی بیمارستان حلب فهمید که چهار نفر از بچهها شهید شدهاند. چه روز های سختی بود روز های بی شما بودن. آن هم با آن تن زخمی روی تخت بیمارستانی که فاصله اش با شما از زمین تا آسمان بود.
بهنام به تهران هم که رسید باز باید روی تخت بیمارستان میخوابید. به معراج و مراسم تشییع نرسید. به قول خودش معراج برایش همان تویوتایی بود که پیکر تو را دیده بود. مدتی طول کشید تا با پای زخمی و عصا بتواند بیاید سر مزارت. چقدر برایش سخت بود این دیدار. حسرت میخورد که چرا شب آخر اجازه ندادی جلوتر برود. میگفت بیشتر تیر ها به بدن تو و مسعود خورده. انگار که فدایی بقیه بودید. تحمل دیدن مزار تو را نداشت. اول سر مزار امین کریمی رفت و بعد آهسته آهسته به سمت تو و مزارت که خاکش هنوز تازه بود آمد. نمیدانم آن تسبیح سبز هنوز هم توی جیبش بود یا نه.
14روز تا وصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#قسمت_آخر
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🆔•| @shahid_dehghan |•
•[﷽]•
#روایت
#سرِ_سربلند🌹
#قسمت_آخر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
مقداد دو روز بعد تو رسید اما حس شرم مانع از این بود که به خانه برگردد. مانده بود توی آموزشگاه، اما بالاخره این دیدار باید اتفاق میافتاد. تا روز قیامت که نمیتوانست از چشم خانواده پنهان بماند. به هر سختیای بود خودش را به خانه رساند. همان اول هم با مامان فاطمه رودررو شد. شاید همه بگویند از شانس بدش مامان فاطمه توی حیاط بود. اما به نظر من شانش خوب بوده. یک مرتبه با آن چیزی که از آن میترسید روبرو شد و بخشی از بار سنگین شانههایش را زمین گذاشته.
مامان فاطمه تا چشمش به مقداد افتاده نشسته روی زمین و زار زده: پس محمد کو؟ مگه باهم نرفتید؟ الان محمدم کو؟ چرا تنها اومدی؟
خانه پر از جمعیت بود. بابا علی مقداد را در آغوش گرفت. شاید مقداد عطر تورا همراه خودش داشت. چه بزرگ و بزرگوار است این مرد. چقدر مهربان و دل رحم. مقداد همه ماجرا را برایش تعریف کرد قرص و محکمگفته بود: اصلا شرمنده نباش...
انگار روی آتش شرم مقداد آب خنک ریخته باشند. حال پدر را که دید آرام تر شد. چقدر سخت است پدر بودن. باید کوه صبر باشی و رنج همه خانواده را به دوش بکشی.
میدانی مهدیه با مقداد چه کرد؟ خودم که گمان میکردم سر مقداد جیغ کشیده و با مشت به سینهاش کوبید و فریاد زده که چرا تو همراه مقداد نیستی. یا اینکه از همسرش رو برگردانده و غمگین و دلشکسته فقط گریه کرده و اشک ریخته. اما هیچ کدام از اینها نبود. مقداد را در آغوش گرفته و گفته بود: سرت رو بالا بگیر هیچ وقت به خاطر محمد شرمنده نباش. محمد خودش راهش رو انتخاب کرده بود.
چه شیرزنی بود خواهرت...
7روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی📚
🆔•| @shahid_dehghan |•