🍃بسم رب الشهدا والصدیقین🍃
#خاطره
نقطه هدف
ساعت هشت شب از دانشگاه میآمد و سریع لباسش را عوض میکرد تا خودش را به باشگاه برساند و ساعت دوازده شب به خانه باز میگشت.آن قدر خسته بود که کوله پشتیاش را روی زمین میکشاند و همان جا روی زمین دراز میکشید و میخوابید،تا برای فردا آمادگی داشته باشد که به باشگاه برود.برای کارهایش برنامه ریزی داشت ک هدفش را تعریف کرده بود.دو سال سختی های دوره آموزشی و باشگاه رفتن را به جان خریده بود تا خودش را برای سربازی امام زمان(عج)آماده کند،میگفت سرباز آقا باید سالم باشد و بدنی قوی داشته باشد.
وقتی آقا ظهور کند برای سپاهش بهترین ها را انتخاب میکند.من هم باید به آن درجه برسم،اعتقادش این بود...🌷☘
نقل از :(مادر بزرگوارشهید)
#ابووصــال ✨
📚💌 @shahid_dehghan
🍃 بسم رب شهدا والصدیقین 🍃
#خاطره
اوایل آشنایی من و محمدرضا، وقتی دم به دم همدیگر دادیم یادم میآید که به دلیل تسلط من بر حرفه عکاسی📸 زیاد در این مورد صحبت می کردیم.
محمد به این رشته علاقه داشت و میگفت: به عکاسی علاقه مندم و در مقابل تو هیچ هنری ندارم.💔 وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف میزند و افتاده حال است به شوخی میگفتم: چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار.
او جواب می داد: ما هنر شهادت نداریم😔. هر بار این این جمله را از او می شنیدم در دلم نهیبی میزدم و نگاهی به چهره محمد میکردم و در دلم میگفتم:
احساس میکنم تو هنرش را داری. به خودش هم چند بار گفتم.
جوابش این بود: «من آرزوی شهادت دارم اما خداوند صلاح ما را بهتر میداند.» #نقل_از_دوست_شهید 🌸
#شهیدمحمدرضادهقان_امیری 🌷
#ابـــووصــال ✨
@shahid_dehghan
🍃 بسم رب شهدا والصدیقین 🍃
#خاطره
همه تعجب کرده بودن که محمد با این همه شیطنت و شر بودن و کارای خاص خودش که خواص میدونن چیه؛ چی شد که شهید شد!
میگفتن ما که ندیدیم تغییر کنه! چی شد یهو پرواز کرد؟! یادمه دهه اول محرم که با هم بودیم یه شب ما با رفقامون مهمون اونا شدیم و عزاداری میکردیم
وسط شور بودیم، هر کی تو حال خودش بود؛ دیدم یه سایه ی آشنا پیشم وایساده تو حال خودشه داره مستی میکنه...
یکم دقت کردم دیدم محمد رضاست
ته دلم لرزید...
گفتم عجب حالی داره
دلم لرزید گفتم نکنه شهید بشه؟؟
به خودم گفتم نه بابا این هیچیش نمیشه
تو همین فکرا بودم ته دلم گفتم خدا رحم کنه میترسم شهید بشه با این حالش... چنان زجه میزد، گریه میکرد که مو به تنم راست شد... بعد عزاداری تو سر و کله ی هم زدیم، چایی خوردیم و برگشتم؛ ولی تو فکر بودم... یادمه بهم میگفت: "شهید بشی بنر بزنم برات تو دانشگاه، بشم رفیق شهید"
الان میگم کجایی داداش! که جامون عوض شده...
خوش به حال تو و بد به حال من...
#نقل_از_دوست_شهید
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#یادت_کردیم
#یادمون_باش...
#ابـــووصــال ✨
@shahid_dehghan
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
📝🍃| #خاطره...
محمدرضا خـاکی بود، خیلی اهـل تفریـح و گـردش و بیـرون رفتن بود، واسه رفـقاش مرام و معـرفت میزاشت، اگر کسـی بهش رو میزد روشـو زمین نمینداخـت، تا جایی که مـا واسـه کارهای اداریمون، واسه خـرید کردنمون، واسه مسافـرتامون، واسه کـسب درآمدمون، همیشه دوسـت داشتیم محمـدرضا همراهـمون باشه، هیچـوقت از با محمـدرضا بودن خسته نمیشدیم زمان پیشـش خیلی سریع میـگذشت چونکه مخـصوصا محـمدرضا اهل شوخی و خنده بود، اگر هم از کـسی نـاراحت میشد سریع به روش میاورد، کینه تـوزی نمیکرد و همیشـه دنبال آشـتی دادن و دوستی بود، شاید همـین خوشرویی و خوش اخلاقیش محـمدرضا رو واسه حـضرت زیـنب (سلام الله علیها) قیمـتی کرد.
نقل از :(دوست شهید)🌱
#ابووصــال 📘
| @shahid_dehghan
🍃 بسم رب شهدا والصدیقین 🍃
#خاطره
محمدرضا خیلی هیئتی بود و حضورش در مراسم ها و مجالس اهل بیت علیهم السلام ترک نمی شد.
همین هم باعث شده بود تا زمینه های اعتقادی و معنوی اش عمیق تر و شوق شهادت در او ریشه دار شود.
مدرسه که بود اغلب شبها در هیئت دانش آموزیشان می ماند و به کارهای اجرایی علاقه مند بود.
شب های محرم در یک شب، به چند هیئت و مسجد می رفت و استفاده می کرد.
گاهی هم برای آخرین مجلسی که قصد رفتن داشت، می گشت تا جایی پیدا کند که شام می دهند!! با اینکه می توانست به خانه رود ولی روی این قضیه اصرار داشت؛ می گفت: "غذای #هیئت یه چیز دیگه ست"
🔺به روایت تعدادی از بستگان شهید بزرگوار
#شهدا_هیئتی_بودند
#مقید_به_حفظ_ارزشها_در_هیئت
#مجالس_اهل_بیت_را_زنده_نگه_میداشتند
#هم_شور_هم_شعور
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#ابـــووصــال ✨
🍃🌺 @shahid_dehghan
🍃🌹 بسم ربشهــدا 🌹🍃
#خاطره
#اذان_آزادی✨
سه روز قبل از شهادت، او را دیده بودم. غروب🌅 پنجشنبه، بیستویکم آبان که بچهها درگیر شدند،
ما دیرتر به آن نقطه رسیدیم، او با دوستانش به شهادت رسیده بودند. آنها را به عقب بردند، اضطراب شدیدی داشتم و دلم💔 گواهی میداد که اتفاقی افتاده است. هرچه گشتم، پیدایش نکردم، میترسیدم از بچهها سراغش را بگیرم.
از یکی از دوستان سراغش را گرفتم که گفت با بچهها به عقب رفته است. اما با حرفش آرام نشدم و تا صبح⛅️ نذر و نیاز کردم که سالم باشد. صبح یکی از بچهها در حالی که گریه میکرد 😭به طرفم آمد. فهمیدم که با سه نفر دیگر همزمان شهید شدند. به برکت خون این چهار شهید، شهر آزاد شد و با فتح قسمتهای زیادی از آن منطقه، با روشن کردن موتور برق، اولین اذان بعد از آزادی از بلندگوی مسجد شهر پخش شد.🌸
#نقل_از_همرزم_شهید_بزرگوار
#ابـــووصــال ✨
|• @shahid_dehghan
🍃بسم رب شهدا والصدیقین 🍃
#خاطره
در تمام زندگی بیست ساله اش، یک بار برات کربلا را گرفت. هر چند پایان عمر این دنیایی اش🌏، مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات (س) و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء (ع) و مهمانی ارباب در کربلا.
ماه مبارک رمضان 🌙
سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان...
حرکت ساعت نُه صبح بود. ما احتمال می دادیم که به تعویق افتد، لذا سحری خوردیم... از همان ابتدای سفر در اتوبوس🚌،
با اینکه هم سفرها را نمی شناخت،
ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس.
دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد.
حدود ساعت ⏰یازده صبح بود که از حد ترخص گذشتیم. همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفت: «خب دیگه! وقت افطاره!»
- محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت ناهار بشه!❗️
_ «نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه! شما طولانیش نکن!»
و شروع کرد به افطاری خوردن!
یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛ فقط از یک نفر خجالت می کشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت می کرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا می پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت، محدودیتهای سخت گیرانه ی سایرین را قبول نمی کرد. وقتی شرع به او اجازه ی کار درستی را می داد، برای عرف و نگاه مردم، خواست بقیه ارزش قائل نبود.
_ «از خدا جلو نزنید!!!»
#نقل_از_خواهربزرگوار_شهید 🍃
#ابـــووصــال ✨
🍃🌸| @shahid_dehghan
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین🍃
#خاطره
محل شهادت
دوره فتوشاپ را میگذراندم و در حد مقدماتی کارهایی انجام میدادم.یکی از کارهایی که از آن لذت میبردم نوشتن اسم خودم روی سنگ مزار شهدا به عنوان شهید بود،وقتی عکس طراحی شدهام را در گروه دوستان خودم در یکی از شبکه های اجتماعی گذاشتم همه خوششان آمد.تعداد زیادی از بچه های عاشق شهادت پیدا شد،اما من دلم سمت او کشیده شد. #محمدرضا هم درخواست داد تا برایش طراحی کنم.وقتی آن عکس را فرستادم خیلی خوشحال شد و به جای خالی محل شهادت اشاره کرد.گفتم حالا شهید شو تا محلش مشخص شود،قبول نکرد و گفت که محله شهادت را سوریه بنویس،نوشتم....
آن موقع تخیل بود اما به واقعیت تبدیل شد.آن عکس در شبکه های اجتماعی خیلی معروف شد🖼♥️
نقل از :(دوست شهید بزرگوار )
#ابووصــال ✨
📚💌 @shahid_dehghan
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم رب شهدا والصدیقین
#خاطره
محمدرضا توی مدرسه خیلی شیطونی میکرد!
من حتی توی ماه چند بار مجبور میشدم برم مدرسه و برای کاراش تعهد بدم
اما بااین حال، مدیر مدرسه محمدرضا بهم میگفت:" خانم دهقان، محمدرضا یه حالت معنویت خاصی تو وجودش هست! حیفه این بچه هدر بره! شما برو یه دانشگاه خوب پیدا کن واسه محمدرضا! نزار هر جایی بره."
من و محمدرضا اون تابستون هر روز دنبال دانشگاه بودیم😊
چندجا امتحان داده بود اما دانشگاه رضوی مشهد، بدجور به دلش نشسته بود!
یادمه روزی که با پدرشون رفت واسه ی مصاحبه مدام به من زنگ میزد و میگفت:
مامان من شنیدم حتی نهارشون از حرم امام رضا(علیه السلام)هست! مامان یعنی من جیره خوار حرم امام رضا میشم!😍 مامان متوجه ای؟!
خیلی دوست داشت😊
یروز نشستم بهش گفتم محمدرضا من دلم نیست شما بری مشهد😔
خیلی بهش برخورد! تمام امیدش ناامید شد!
پرسید چرا؟🤔
گفتم من دوست دارم شما راه نزدیک بری، هربار بخوای بری من واقعا دل تو دلم نیست! نصفه جون میشم! فک کنم بمیرم تااون موقع که شما فارغ التحصیل بشی!
اولش سعی کرد یکم دلیلو منطق بیاره ولی بعد ۳-۴ روز اومد گفت باشه مامان هرچی شما بگی!من اصلا دوست ندارم شما ناراحت بشی♥️
خیلی راحت از خواسته قبلیش زد...
#نقل_از_مادر_بزرگوار_شهید 🍃
#ابـــووصــال ✨
🍃🌷 @shahid_dehghan
بسم رب الشهدا و صدیقین
#خاطره
#نوجوانی_سالم🌸🍃
در اردوی جهادی که از طرف دبیرستان اعزام شدند، بیشتر بچه ها چون با آب و هوای آن منطقه سازگار نبودند، مریض شدند.
اما #محمدرضا این طور نبود. سالم و قوی و پرانرژی بود.
اگر کم بودی در امکانات بود حرفی نمیزد و اهل گله و شکایت نبود.
جهادگری، اهل سازش و توانمند بود.
#ابووصال
#نقل_شده_از_معلم_شهید🍃🌸
@shahid_dehghan
«و فدیناه بذبح العظیم»
او را به قربانی بزرگی بازخریدیم.
سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷
اینجانب «محمدرضا دهقان امیری» فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت میدهم و به یگانگی حضرت حق و شهادت میدهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم الانبیاء. حضرت محمد (ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب (ع) و یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد (عج) برپاکننده عدل علوی در جهان و منتقم خون مادر سادات خانوم فاطمه الزهرا (س) میباشد (الهم عجل لولیک الفرج)
با سلام بر همه دوستان، آشنایان و اقوام و... این حقیر از همه شما عزیزان تقاضای حلالیت دارم و تشکر میکنم از پدر و مادر عزیزتر از جانم که تمام تلاش خود برای نشان دادن راه سعادت به فرزندشان انجام دادند و این حقیر حتی نتوانستم قدر کوچکی از این فداکاریها را پاسخ دهم از این دو بزرگوار حلالیت میخواهم و از صمیم قلب نیازمند دعایشان هستم؛ و تشکر میکنم از برادر عزیزم و امیدوارم که شهادت و روحیه جهادی را سرلوحه خود قرار دهی و همچنین خواهر عزیزم و حامی همیشگی من که نهایت لطف را بر من داشته است و من فقط با بدی پاسخش را دادم امیدوارم هم اکنون نیز دعایت را برای برادرت دریغ نکنی و همیشه به یادش و زینب گونه پایداری کنی.
از همه دوستان دانشگاه و مسجد و استادان و مربیانم و ... درخواست حلالیت دارم و از شما دوستان میخواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر گردنم دارید درگذرید.
براساس آیه مبارکه ۱۵۶ سوره بقره «الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا الله و انا الیه راجعون» آنها که هرگاه مصیبتی به آنها رسد صبوری کنند و گویند ما از آن خداییم و به سوی او بازمیگردیم.
صبر را سرلوحه خود قرار دهید و مطمئن باشد که هر کسی از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی میماند خداوند متعال است اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام الصائب خانوم زینب کبری (س) کوچک قرار است روضه ابا عبدلله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام میگیرد.
قال الحسین (ع): «إن کان دین محمّد لمیستقم الاّ بقتلی فیاسیوف خذینی»
اگر دین محمد تداوم نمییابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیرها مرا در بر گیرید.
#وصیت_نامه
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے
#ابـــووصــال
#شهدا_همیشه_نگاهی😔🙏 #افتخار_دهه_هفتادی_ها
#شهدا_عند_ربهم_یرزقونند
#الهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلك
|• @shahid_dehghan
🍃بسـم رب الشهدا و الصدیقین 🍃
#خاطره
حدودا اواخر شهریور بود یا اوایل مهر ماه ۹۴
روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم که صدای گوشی 📱همراهم به صدا در اومد
نوشته بود Mamadreza
تلفن رو برداشتم گفت: «داریم میایم دنبالت بریم بیرون»
رسیدن خونهٔ ما با موتور 🏍سه ترکه رفتیم تا شهرک شهید محلاتی و طبق معمول گلزار شهدای شهرک
بعد از خوندن فاتحه یه دوری توی شهرک زدیم.
برحسب عادت محمد بدون دست موتور سواری میکرد😅😯
خلاصه رسیدیم تجریش گشنمون بود
ساعت⏰ طرفای ۲۲ بود
محمد گفت: «بریم یه سر هیئت پویانفر بعد بریم یه چیزی بخوریم.»
ما گفتیم گشنمونه نمیایم😔
محمد گفت: «باشه شما بیرون وایسید
روضه ی اولشو گوش بدم میام حیفه از دستم میره»
گفتیم باشه برو بیا سریع
حدودا بیست دقیقه طول کشید تا بیاد
وقتی اومد گفت: «دمتون گرم خیلی بهم چسبید.»☺️
اصلا شارژ شده بود یهویی...
ما گفتیم حالا که شارژی شام مهمون توایم 😅😁
خلاصه از جایی که خیلی به رستوران چمن علاقه داشت رفتیم اونجا.
ساندویچ🍔 رو گرفتیم محمد گفت: «بریم توی اون چمن های اون رو به رو بشینیم بخوریم»
تا نشستیم روی چمنا
بارون🌧 شروع شد 😐
گفتم این نظر بود تو دادی😄
گفت: «خوبه که! بارون خیلی هم خوبه»
شانس ما بارون بودا
بندم نمیومد⛈
حالا اینا یه طرف، چه جوری با موتور🏍 برگشتیم طرف دیگه...
وقتی رسیدیم منزل حالتی شبیه به موش آب کشیده داشتیم.😅
منو رسوند خونه و تیکه کلامی هم داشت که «مشتی هستی وصفا دادی»😊
🔸#نقل_از_دوست_شهید_بزرگوار #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری🌷
#ابــووصــال ✨
🍃 @shahid_dehghan