eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
6.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی: @Ghoqnooos_7494 ارتباط باخادم : @Ebno_zahra135 تبلیغات : @Vesal_Tablighat
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃| مادر : یک مورد اتفاق افتاد که برای خودم نیز بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم.آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود وقتی من را دید فقط گریه می‌کرد او تعریف می‌کرد: که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچه‌ای پاک و طاهر بودم و قرآن‌خوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم به سبب آشنایی با دوستان از راه به‌ در شدم و 17 سال خدا و ائمه را شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است اسم من بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا می‌زند «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم چهره‌اش به دلم نشست🕊 10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم آن جوان می‌گفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبه‌ام و مال‌های حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگی‌ام را فروختم تا مال‌های حرام از زندگی‌ام بیرون برودو حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.😇 🆔| @shahid_dehghan
🍃| 🔸بازیگوش در مسیر خانه تا مدرسه،کیفش رو به هوا پرت مےکرد، این ڪار برایش نوعی تفریح محسوب میشد.🍀 دوم ابتـدایی بـود ڪه در مسـیر برگـشت بہ خانه به خاطر حواس پرتی اش تصادف کرد و پایش شکست.🕊 چند روزی در خانه بستری شد اما هیچوقت دسٺ از بازیگوشے‌ هایش بر نداشٺ.🌸 📝| @shahid_dehghan
[ هو الشهید] دوازدهم خرداد سال ۹۴ بود که خبر شهادت اولین شهید فاتحین پخش شد. خبر تلخی بود... حتی برای محمد که تازه از بستر تصادف بلند شده بود و هنوز بدنش جراحت داشت. بدنش زخمی بود اما خودشو برای مراسم تدفین به بهشت زهرا رسوند. یادمه بعد از مراسم، از نزدیک مزار اومد کنار، یکی از فرماندهانش در فاتحین، همراه همسرش دورتر ایستاده بودن و من باایشان فاصله چندانی نداشتم. نگران محمد بودم و زخم های بدنش و لباس مشکی که تنش بود و آفتاب داغ خرداد ماه... متوجه حضور فرمانده شد، چند قدمی نزدیک شد برای احوالپرسی اما یهو راهشو کج کرد و رفت... باهم که تنها شدیم،گفتم: محمد! مؤدبانه‌تر بود که برای احوالپرسی و احترام می رفتی! تعجب کرد: مگه تو هم اونجا بودی؟؟؟ 🔸گویا همین که متوجه حضور یک خانوم کنار اون بنده خدا شده، عقب کشیده... حتی انقدر توجه نکرده که خواهرشو ببینه!!! 🔶 می گفت: خانومش معذب میشد اگه می رفتم جلو! بعدا ازش عذرخواهی می کنم... همین..!؟ دلیلش برای جلو نرفتن، نامحرم بودن نبود! معذب شدن اون خانوم بود!نامحرمی جای خودش... همون روزا بود که عکس شهید بختیاری رو می آورد و باخنده می گفت: ببین! بااین مدل مو هم میشه شهید شد... 🔻 گاهی فکر می کنم ما که دم از شهید میزنیم، چقدر در رابطه با نامحرم مثل شهید غیرت به خرج میدیم؟؟ ♦️ هرشب دلم بهانه تو هیچ بگذریم... امشب دلم دوباره تو را هیچ شب بخیر... ♦️ 🔺دلتنگی خواهرانه زیاده اما بازگویی مرام شهید مهمتره 🔺محرم و نامحرمی همیشه پابرجاست، فضای مجازی هم استثنا نیست. 🔺آدمها وقتی شهید میشن محرم میشن..!!؟ 🔺مدل مو امروزی اما غیرت ابالفضلی 🕊| @shahid_dehghan
📩| خستگے ناپذیر دو کوهه مسئول پشتیبانی بود و کارش سخت و پرتحرڪ بود.از هشت صبـح تـا هشت شــب خادمی بود و از نه شب تا یازده شب هم بازدید از گردان تخریب بود ڪه باید با زائـران خواهـر همراهی می کردیم و پای ثابت این کار، او و یکی از دوستان بودند.🌸 تازه ساعت دوازده شب تا چهار صبح کنار رادیو دوکوهه باید پست می دادیم.هیچ وقت نمی نالید و با عشق و علاقه ڪار می ڪرد.خلوص نیت در عملش بود و خستگی نداشت.همیشه برای انجام کارها داوطلب بود.بنیه قوی و بدن سالمی داشت که او را سرحال نگه می‌داشـت تا وظیفه خادمی‌ -اش را به نحو مطلوبی انجام دهد. 🗣| راوے:دوست شهید 🌹🍃| @shahid_dehghan
🍃| 📚| "ࢪفیـق با معـࢪفـٺ" اهل رفـاقـت بود. با آدم هاے زیادے رفیق بود. هواے رفقـایش را داشت. تا جایی ڪه میتوانست ڪمڪ شان مےڪرد و نسبت به حرمتے ڪه بین رفقایش بود‌،حساسیت نشان مے داد و بامعرفت بود.حتی نسبت به دوست دوستـانش ارزش و احتـرام قائل بـود. نقل از :(دوسٺ شھید) •●|🌸 @shahid_dehghan
🍃| 📚| "نحوه شھادت ها را بدان" تاڪید داشت که حتماً نحوه شهادت شهداے مـدافع حـرم را بدانم. نحـوه شـھـادت بیـشـترشـان را مےدانـست، اطلاعات بسیارخوبی داشت و شهدا را ڪامل مےشناخت.🕊 نقل از :(دوست شھید) •●|🕊 @shahid_dehghan
🍃| بعضی شب ها که نیمه های شب بیدار مےشدم مےدیدم، محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید ڪوچڪش را در دسـت گرفتہ و در حال قرائت قرآن است.او با قرآن خیلے مأنوس بود و ماهیانه 3بارختم قرآن می ڪرد.📖 با اینکه 20 بهار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه اش سفارش کرده بود که برایش تنها 5 روز روزه و 20 نماز صبح قضا ڪنم. پیامک مےفرستاد ڪه حلالم ڪن و دعا ڪن که شهید شوم.🕊 🌸 🌷|• @shahid_dehghan
🍃| 📚| 🔰 قھر‌ بی ڪینه در دنیای رفاقت قهر و آشتی با هم بود.دعوا و آرامش هم بود. دیر عصبانی می‌شد و اگر از دست کسی ناراحت بود،بی محلی می‌کرد و توجهی نداشت. قهر می کرد اما کینه‌ای نبود. طاقت قهرهای طولانی را نداشت و عاطفی و دل نازک بود و زود آشتی ‌مےکرد.اما هربارکه آشتی مےکرد صمیمیت ها چند برابر می‌شد.💫 نقل از :(دوست شهید) 📚| @shahid_dehghan
🍃| #خاطره آقامحمد اینجا نشسته بود،من اونجا پایین پای آقا رسول نشسته بودم.دیدم به نشانه ی احترام انگار یهو ایستاد.گفتم:چه خبره؟گفت:باباے آقا رسول اومدن❗️ شروع کرد با آقای خلیلی صحبت کردن اصرار به آقای خلیلی که #دعا_کن_شهید_شم ،تا اینجا اومدے،دم غروب🌄،ماه مبارکه ،کنارآقا رسولم هست دعا کن من شهید شم ✨پدر شهید خلیلی مصرانه میگفت: ان شاء الله عاقبتت بخیر شی. محمد می گفت:نه اینا چیزا به دردم نمیخوره، این دعاها به دردم نمیخوره😔شما دعا کن من شهید شم.آنقدر #پیگیری کرد که ایشون گفت: ان شاء الله #شهید_شی،ان شاء الله عاقبتت #شهادت 🌷 آنقدر اون روز ذوق کرده بود.می گفت:روزے این ماهمو گرفتم.پدر شهید خلیلی برام دعا کرد شهید شم.هرچی هم گرفت از این اصرارش گرفت.آدم مصری بود نقل ازخواهربزرگوار #شهید_محمدرضا_دهقان •💌|@shahid_dehghan
•🍃•| من یادمه ما هروقت می‌رفتیم حرم‌امام‌رضا (ع) (محمد صحن اسمائیل‌طلا رو خیلی دوست‌داشت) جاے خاصی رو داشتیم. بهـش می‌گفتیم مـا همـه اینجا می شینیم وقتی می‌دید ما کجا نشستیم بعد می‌رفت شروع میکرد طواف‌کردن به قول‌خودش، کیفیت زیارتش تو حرم امام‌رضا(ع) همیشه به این حالت بود.آنقدر دور حرم تو حیاط‌ ها می‌ چرخید یه موقع ده دور،هفت دور.طورے ڪه پاهاش درد می گرفت شاید ساعت ها طول می‌ڪشید و من همیشه می‌گفتم این چه وضع زیارت ڪردنه‼️ بشین یه جا دعا بخون ،نماز بخون بهش میگفتم که چیکار می‌کنی؟ می گفت:من آنقدر دور آقا می گردم تا آقا خودش به من بگه حالا بسه حالا اینجا بشین و با من حرف بزن و بعد می شینم حرفامو می زنم. (نقل از مادر بزرگوار شهید) 📿| @shahid_dehghan
🍃| آقا یک مدت بود می دیدیم محمد دست از شیطنت هاش و سر از گوشی برداشته،یک جلد کلام الله مجید مرتب دستشه و از تمام فرصت هاش در طول شبانه روز برای قرائت قرآن استفاده میکنه...داخل مترو، سر کلاس، زمان استراحت و ...خیلی ها که گفتند به به چه پسری.ولی از اونجایی که من ایشون رو از نزدیک میشناختم گفتم برم بپرسم ببینم قضیه چیه!!به محمد نمیخوره یک دفعه اینطور متحول شه... پرسیدم داستان چیه؟ تو که ته ته پشت کارت شکستن رکورد توی بازی «ساب وی» بود... گفت: "صادق! ختم قرآن برداشتم اونم چند تا..." گفتم چرا چند تا؟؟ گفت: "خوبه دیگه. تو نمیخوای؟؟" گفتم نه بابا نصف نیمه میخونم رها میشه... گفت: "حالا تو بگیر یه دونه، من درستش میکنم" ما رو برد یک جایی پیش یک بنده خدای عزیزی بهمون گفتن این ختم قرآن به نیت فلانی فرزند فلانی اینم پاکت 100 هزار تومن پول ناقابل بابت اجرت😂اونجا بود که تازه دوزاریم افتاد محمد الکی با خدا معامله نمیکنه😂 تازه بماند بعد از اون قضیه،از سهمیه ی من برای دریافت نماز و روزه قضای اموات هم استفاده کرد... محمد با تمام شیطنتش مصداق بود... به نقل از دوست 📝|•° @shahid_dehghan
🍃بسم رب شهدا والصدیقین 🍃 در تمام زندگی بیست ساله اش،یک بار برات کربلا را گرفت. هر چند پایان عمر این دنیایی اش🌏، مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات (س) و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء (ع) و مهمانی ارباب در کربلا. ماه مبارک رمضان 🌙 سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان... حرکت ساعت نُه صبح بود. ما احتمال می دادیم که به تعویق افتد، لذا سحری خوردیم... از همان ابتدای سفر در اتوبوس🚌،با اینکه هم سفرها را نمی شناخت،ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس. دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد. حدود ساعت ⏰یازده صبح بود که از حد ترخص گذشتیم.همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفت: «خب دیگه! وقت افطاره!» - محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت ناهار بشه!❗️ _ «نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه! شما طولانیش نکن!» و شروع کرد به افطاری خوردن! یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛فقط از یک نفر خجالت می کشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت می کرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا می پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت، محدودیت های سخت گیرانه‌ی سایرین را قبول نمی کرد. وقتی شرع به او اجازه ی کار درستی را می داد،برای عرف و نگاه مردم،خواست بقیه ارزش قائل نبود. _ «از خدا جلو نزنید!!!» 🍃 ✨ 🍃🌸| @shahid_dehghan