📜| #خاطره
🍃| #خادم_شهدا
خیلی خوشحال بودی ازینکه خادم الشهدا هستی.
بقیه هم مثل تو خوشحال بودندو ذوق میکردند؟
یکی از شبها که نوبتت بود حسابی پوستت کنده
شد. حدود پنجاه شصت نفر خـانـم دانشجو تجمـع
ڪرده بودند و اصـرار داشتند ساعـت دوازده شـب
برونـد گـردان تخـریب. ولۍ چون هواے دو ڪوهه
بهاری بود و آن ایام بارندگی زیـاد بود با درخواست
آنها مخـالفت شد. اما آنها آن قـدر اصـرار ڪردند تـا
بالاخره اجازه صادر شد. یک نفر به عنوان همراه، با
اینگروه اعزامشد.اماهمانشب بارندگی شدید شد.
بیسیم زدند ڪه بارندگی شدید شده و آب گرفتگی
مشکل ایجاد کرده.
توهم بدون معطلی پشت وانت پریدی و برای کمک
رفتی. هر لحظه امکان داشت واقعا سیل بشود اما
تو تا صبـح رفتۍ و برگشتۍ. تـو هـم مۍتوانستۍ
مثل بقیه بخوابی، اما بیدار ماندی. تو خادم الشهدا
بودی و از هیچ خدمتی دریغ نمیکردی..
🦋•﴾@shahid_dehghan﴿•🦋
📜| #خاطره
🍃| #برادرباغیرت
با موتور خودت دنبالت آمد و تا آموزشگاه
رساندت. کوله ات را تحویل گرفته و به خانه
برگشتید. صادق نیم ساعتی دم در منتظر
ماندن تا با خانواده خداحافظی کنی.حدود
ساعت ده رفتید هیئت پویانفر و همانجا دم
در نشستید و چند دقیقه ای با روضه حضرت
زینب گریه کردید.دوستان دیگر هم بودند باهم
ساندویچ خوردید و صادق بعد از شام موتور را
گذاشت و همگی با ماشین تو را تا آموزشگاه
رساندند.
موقع خداحافظی آرام صورت همدیگر را
بوسیدید.صادق گفته بود ((محمد یادت نره
شهید شدی دست منم بگیر)) گفت که اگر شهید
شدی دستش را بگیری اما حدس میزنم آن لحظه
خودش هم حرف خودش را باور نداشت!
به گمانم مطمئن بود که برمیگردی چطور
می توانست دل بکند از تو؟ از توی برادر.
تویی که برادری را در حقش تمام کرده بودی مثل
آن شب مراسم چیذر همان شب که همسر صادق
تنها در مراسم شرکت کرده بود و صادق قرار بود
آخر شب بعد از مراسم بیاید دنبال همسرش اما
نتوانست.دست به دامان تو شد تو هم به اندازه
کافی پول نداشتی تا برای همسرش آژانس بگیری
همسر رفیقت را از چیذر تا خیابان محلاتی پیاده
همراهی کردی. فرمان موتور را دست گرفته بودی
و جلوتر میرفتی آن بنده خدا هم پشت سرت.
اینجور کارها کار هرکسی نیست! صادق حق داشت
بعد از رفتنت اینطور پریشان بشود.
برای رفتن برادر با غیرتش...
🌟•﴾@shahid_dehghan﴿•🌟
🕊
📜| #خاطره
💎| #بستنی
خطاهای همدیگر را هم پنهان میکردید.
مثلاً همان یواشکی بستنی خوردن ها.
یادت که هست؟ دوست پدرت توی کارخانه
بستنی کار میکرد و شما هم به واسطهٔ او
سمیهٔ بستنی تان به راه بود.چند وقت یک بار
با کارتون برایتان بستنی می آورد و سه طبقه
کشوی فریزر پر از بستنی میشد.
سهمیهٔ تان روزی یکی بود ولی هرکدام سه تا
بستنی میخورید و کاغذش را پنهان میکردید.
مادر هم با خبر بود ولی هر وقت میپرسید :
«کی شیش تا بستنی خورده؟» هردو میگفتید:
«نمیدونیم!»
از تو میپرسید: «تو چندتا خوردی؟» مهدیه
جواب میداد: «یه دونه خورده»
از مهدیه می پرسید: «تو چندتا خوردی؟» تو
جواب میدادی: «آبجی یه دونه خورده.»
خبر نداشتید که مادر دستتان را خوانده و به
خاطر دل مهربانش چیزی نمیگوید.
بعد می گفت راستش رو بگید. اجازه بگیرید و
بخورید. به گمانم باز هم بی اجازه به بستنیها
ناخنک می زدید. و باز هم با هم دعوا می کردید
و باز هم از هم دفاع میکردید و باز هم زور تو
بیشتر از مهدیه بود...
🌟•﴾@shahid_dehghan﴿•🌟
🕊
📜| #خاطره
🍃| #سیم_برق
همان موقعی که به آقا مجید سلام دادی و بعدش
گیر کردی توی رشته های سیم برق.همانجایی که
توپ و خمپاره، به تیر برق خورده بود و سیمهایش
آویزان مانده بود.تو و آقا رضا کمی از دیگران عقب
افتاده بودید برای همین با سرعت بالا میراندی،
افسر نیروی انتظامی هم نبود که موتورت را
توقیف کند و خودت را جریمه. همینطور بی باک
میراندی که متوجه آقا مجید شد که او هم از
طرف دیگر به سمت بچه ها می رفت. دستت را
برایسلام بالا آوردهو گفتهبودی:«سلامآقامجید.»
سلام گفتنت همان و با گردن رفتن توی سیمهای
برق همان. آقا رضا که حواسش به مسیر پیش رو
بود چند لحظه قبل از سانحه متوجه شده و فریاد
زده بود: «حواست کجاست محمدرضا؟»
اما سرعتت آنقدر زیاد بود که فرصت عکس العمل
نداشتی.با گردن رفتی توی یکی از همان سیم ها
و سیم گیر کرد به گلویت نزدیک بود نفست بند
بیاید. بنده خدا آقا رضا سریع پرید پایین موتور
را عقب کشید تا گردنت آزاد شد. بعد هم محکم
زده بود توی سرت و گفته بود: « معلوم هست
چیکار می کنی؟» نمیدانم مظلوم شده بودی یا
با خنده و شیطنت گفته بودی:«آخه آقا مجید رو
دیدم.»
چقدر عصبانی بود وقتی گفته که: « امام زمان رو
که ندیدی، آقا مجید بود دیگه!»
🌟•﴾@shahid_dehghan﴿•🌟
🕊
📜| #خاطره
🍃| #برادرباغیرت
با موتور خودت دنبالت آمد و تا آموزشگاه
رساندت. کوله ات را تحویل گرفته و به خانه
برگشتید. صادق نیم ساعتی دم در منتظر ماندن
تا با خانواده خداحافظی کنی. حدود ساعت ده
رفتید هیئت پویانفر و همانجا دم در نشستید و
چند دقیقهای با روضه حضرت زینب گریهکردید.
دوستان دیگر هم بودند با هم ساندویچ خوردید
و صادق بعد از شام موتور را گذاشت و همگی با
ماشین تورا تا آموزشگاه رساندند.موقعخداحافظی
آرام صورت همدیگر را بوسیدید. صادق گفته بود
((محمد یادت نره شهید شدی دست منم بگیر))
گفت که اگر شهید شدی دستش را بگیری اماحدس
میزنم آن لحظه خودش هم حرف خودش را باور
نداشت! به گمانم مطمئن بود که بر میگردی چطور
می توانست دل بکند از تو؟ از توی برادر.
تویی که برادری را در حقش تمام کرده بودی مثل
آن شب مراسم چیذر همان شب که همسر صادق
تنها در مراسم شرکت کرده بود و صادق قرار بود
آخر شب بعد از مراسم بیاید دنبال همسرش اما
نتوانست. دست به دامان تو شد تو هم به اندازه
کافی پول نداشتی تا برای همسرش آژانس بگیری
همسر رفیقت را از چیذر تا خیابان محلاتی پیاده
همراهی کردی. فرمان موتور را دست گرفته بودی
و جلوتر میرفتی آن بنده خدا هم پشت سرت.
اینجور کارها کار هرکسی نیست! صادق حق داشت
بعداز رفتنت اینطور پریشان بشود.برای رفتن برادر
با غیرتش...
🌟•﴾@shahid_dehghan﴿•🌟
🕊
📜| #خاطره
🕌| #زیارت
همه چیزت عجیب و غریب بوده. مثلا زیارت رفتن
و زیارت کردنت.یکگوشه صحن مینشستی، حرف
میزدی.وقتیهمکهخستهمیشدیراحتمیخوابیدی
مهدیه با چشم های خودش دیده بود. همان سالی
که پدر مدیر کاروان بود و یک کاروان ۴۰ نفره
راهی کربلا شده بودید. سال ۹۴. میگوید تو را
خوابیده توی صحن پیدا کرده.شانه هایت را تکان
داده و بیدارت کرده: «محمد، خجالت بکش. بلند
شو. توی حرم امام حسین خوابیدی؟» و تو هم با
همان چشمان خواب آلود گفته بودی: «تو هم اگه
عقلت میرسید میخوابیدی.»
به حرف مهدیه گوش که نکرده بودی هیچ، خودت
هم مدام نصیحتش کرده بودی. مثلا اگر در حال
دعا کردن پیدایش میکردی سرت را بالا و پایین
میکردی و میگفتی: «چرا مثل یهودیا اینجوری
میکنی.»
تصورش هم بامزه ست. حتما مهدیه موقع دعا
خواندن تکان میخورده و عقب و جلو میرفته.
بعد می گفتی: «بیا یه گوشه بشین حرف بزن و
کیف کن. نمیدونی چه کیفی داره آدم بخوابه و
بعد چشم که وا کنه، شش گوشه جلوی چشمش
باشه. بشین با آقا کیف کن.»
🌟•﴾@shahid_dehghan﴿•🌟
🕊
📜| #خاطره
🌕| #خادم_شهدا
تو خادم الشهدا بودی و از هیچ خدمتی دریغ
نمی کردی.حاج حسین یکتا را هم همان جا
دیدی.یک روز موقع نماز ظهر بی سیم زدند که:
«همه جمع شید. حاج حسین یکتا داره می آد.»
به قول علی شما هم جوجه بسیجی بودید و
عاشق اینکه فرمانده ها و قدیمی های جنگ را
ببینید. هردو با لباس خاکی جلو رفتید و سلام
و علیک کردید. حاج حسین تو را بغل کرده و بعد
با مشت به پشت تو زده بود و گفته بود: «شما
خادمید. خادم رو باید زد.»علی را هم بی نصیب
نگذاشته بود. بعد رو به پسرش کرده و گفته بود:
«پسرم، اینا خادم هستن، باید اینا رو بزنی، هرچی
بزنی هیچ چی نمیگن.»نمیدانم آنجا هم چشمانت
از شیطنت برق زده یا خجالت کشیده بودی وسرت
را پایین انداخته بودی؟ اصلاً شاید سرخ هم شده
بودی. اما فکر که میکنم میبینم اصلا آدم خجالت
کشیدن و سرخ شدن نیستی. به نظرم حتی بعید
نبود که همان موقع توی دلت برای حاجحسین هم
نقشه بکشی.
🌟•﴾@shahid_dehghan﴿•🌟
🕊
📜| #خاطره
📝| #دهان_کثیف
دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت یاد
میگرفت و در خانه تکرار میکرد، به او میگفتم:
دهانت کثیف شده و برو آن را بشور.چون بچه
بود باور میکرد و دهانش را می شست. یک بار
حرف زشتی را دوبار تکرار کرد.سری اول شست
و برگشت.سری دوم که آن فحش را مجدد گفت
تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است.این بار
رفت و با مایع و صابون دهانش را کف آلود کرد و
شست و پیش من آمد و گفت که حالا دهانش تمیز
شده است.
🌟•﴾@shahid_dehghan﴿•🌟
🕊
📜| #خاطره
🍃| #عکس_شهادت
یادت هست سر مزار شهید محرم ترک از مهدیه
خواستی که همان جا از تو عکس بگیرد؟ مهدیه
گفته بود: چرا اینجا؟ بریم سر مزار آقا رسول،
اونجا عکس میگیریم.
و تو گفته بودی: نه. این شهید کلید فتح شهدای
ایران در سوریه است. اولین شهیده. شهید محمود
رضا بیضایی هم اینجا عکس داره. رسول خلیلی
هم عکس داره. من هم اینقدر اینجا عکس میگیرم
تا شهید بشم.
حرفت برای مهدیه خنده دار بود. گفته بود: اگه با
عکس گرفتن بود الان نصف ملت ایران شهید شده
بودند.
اما آن عکسی که تو میگفتی جنسش فرق داشت با
همه عکس هایی که بقیه انداخته بودند..
🌟•﴾@shahid_dehghan﴿•🌟
📜|#خاطره
🕊|#صلاح_شهادت
اوایل آشنایی من و محمدرضا، وقتی دم به دم
همدیگر دادیم یادم میآید که به دلیل تسلط من
بر حرفهعکاسیزیاد دراینمورد صحبت میکردیم.
محمد به این رشته علاقه داشت و میگفت: به
عکاسی علاقه مندم و در مقابل تو هیچ هنری
ندارم.
وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف میزند و
افتاده حال است به شوخی میگفتم: چقدر مودب
هستی آقاجون شهید بازی در نیار. او جواب میداد:
ما هنر شهادت نداریم.
هر بار این این جمله را از او می شنیدم در دلم
نهیبی میزدم و نگاهی به چهره محمد میکردم
و در دلم میگفتم: احساس میکنم تو هنرش را
داری. به خودش هم چند بار گفتم. جوابش این
بود: «من آرزوی شهادت دارم اما خداوند صلاح
ما را بهتر میداند.»
📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| #خاطره
🍃| #وصیت_فرزند
مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط
امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی
داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش
بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت: وقتی
شهید شدم مرا آنجا دفن کنید. من که باورم
نمیشد، حرفش را جدی نگرفتم.نمیدانستم
که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و
روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم.
حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب
عجیبی دیدم، خانه مان نورانی شده بود و
من به دنبال منبع نور بودم.
دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و
شهدا یکی یکی وارد خانه ام شده اند.
همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند
روی سرشان دست در گردن یکدیگر بهم لبخند
میزنند.مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع
نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست.
آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و
در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران
نباش، محمدرضا پیش ماست. آن شب تا صبح
اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند همان
ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و
بقیه شهدا روی زمین نشست.
📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜| #خاطره
💫| #رفتنت
بعد از رفتنت هم همه چیز را به شوخی و خنده
گذرانده بودی. هر بار که زنگ زدی و خندیدی و
مسخره بازی در آوردی.
گفته بودی: «دارم فوتبال بازی میکنم. میخورم
و میخوابم. فعلا که هیچ خبری نیست.» گله هم
میکردند که چرا دیر زنگ زدی جواب میدادی:
«خط ها از این طرف خرابه. کابل ها رو زدن.
نمیتونیم زنگ بزنیم. اینقدر سوز میاد و سرده
که نمیتونم بیام بالای پشتبوم زنگ بزنم.»
همان روزها تهران سیل آمده بود و دل مهدیه
خون بود و با خودش میگفت: «آسمان هم سر
ناسازگاری دارد و مثل دل من غمگین است.»اما
تو که شنیدی گفته بودی: «همین که پامون رو از
تهران گذاشتیم بیرون برکت سرازیر شد.اصلا ما
مایه بدبختی بودیم.» هیچ از سختیهای جنگ
چیزی نمیگفتی.آنبندههایخدا هم خیال میکردند
واقعاً خبری نیست و تا چند روز حالشان خوب
بود. هرچند خبر شهادت حاج عبدالله و امین
کریمی که آمد، مجبور بودند باور کنند که تو در
میدان جنگی، بعدها که همرزمانت از سختی ها
میگفتند، مادر و مهدیه فقط به هم نگاه میکردند
که تو چرا این همه خوشحال بودی؟
📝《 @shahid_dehghan 》📝