eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ موهای بافتہ شدم افتادہ بود روی شونہ‌م با دست انداختمشون روی ڪمرم و گفتم: ــ پدر و مادر اجازہ بدن منم راضےام تشریف بیارید! مادر حمیدی از روی مبل بلند شد و گفت : ــ ان‌شاء‌الله ڪہ خیرہ! مادرم سریع بلند شد و گفت : ــ ڪجا؟ چیزی میل نڪردید ڪہ...! بلند شدم و ڪنارشون ایستادم، مادر حمیدی ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت : ــ برای خوردن شیرینے میایم! دفترچہو خودڪاری از توی ڪیفشدرآورد و مشغول نوشتن چیزی شد. برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم : ــ این شمارہ‌ی خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید با مادرم دست داد، دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت : ــ چشم امیدم بہ شماستا و گونہ‌م رو بوسید... دستش رو فشردم، توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم. حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ! واقعا مادر یڪ طلبہ بود! به قَلَــــم لیلی سلطانی
وارد حیاط دانشگاہ شدم چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روی شونہ‌م : ــ بَهههه عروس خانم! چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم : ــ اولاً سلام...دوماً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟! با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت : ــ سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمےاومد خونہ‌تون شمام اجازہ نمے‌دادی بیان همونطورڪہ قدم بر مے‌داشتم گفتم : ــ بیا بریم ڪلاس دیر میشہ! بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت : ــ دہ‌دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چی‌شد! پوفے ڪردم و گفتم : ــ وااا چے بشہ؟! هیچے نشد! بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت : ــ خب بابا حمیدی رو نخوردم! خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ‌ی چادرم رو گرفتہ بودم گفتم : ــ بهار من ڪہ قبول نمےڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق! همونطور ڪہ دست‌هام رو تڪون میدادم ادامہ دادم : ــ هےاصرار پشت اصرار آخر قبول‌ڪردم بابام‌ اجازہ‌بدہ بیان،از این زنای ڪَنہ بود بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت: ــ شنید! با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم، چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ‌های دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم : ــ حمیدی پشت سرم بود؟! زل زد بہ چشم هام و گفت : ــ نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودی ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادی! داشت مےاومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ‌ی غیبتم پیش سهیلے رد ڪردی! نفسم رو بیرون دادم و گفتم : ــ درد نگیری فڪرڪردم حمیدی پشت سرم بودہ! بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم : ــ راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدی اومدہ خواستگاریم آخہ چیزی ازش حس نڪردہ بودم... بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت: ــ از آن نترس ڪہ های و هوی دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توی دارد! با چشم‌هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدی نزدیڪ ما راہ مےاومدبا دیدن نگاہ من لبخند ڪم‌رنگے زد، خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روی شونہ‌ش گذاشت و گفت : ــ مهدی بیا ڪارت دارم..! قیافہ‌ی سهیلے جدی و ڪمے اخم آلود بودمتوجہ نگاہ خیره‌م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود! سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ‌شدیم به قَلَــــم لیلی سلطانی
جلوی آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد. همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت : ــ هانیہ! هانیہ! هانیہ! خونسرد گفتم : ــ جانم... از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم: ــ جانم برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم: _جانم!شد سہ بار...بےحساب! مادرم پوفے ڪرد و گفت : ــ الان میان! چادرم رو از روی رخت آویز برداشتم و گفتم : ــ مامان خواستگاری منہ‌ها،تو چرا هول ڪردی مادرم همونطور ڪہ در رو باز مےڪرد گفت : ــ اون از بابات ڪہ نشستہ سریال میبینہ این از تو ڪہ تازہ یادت افتادہ آمادہ‌شے، پدر و دختر لنگہ‌ی هم بیخیاااال! با گفتن این حرف از اتاق خارج شد، بےتفاوت برگشتم جلوس آینہ و آخرین نگاہ رو بہ خودم انداختم...با صدای زنگ در صدای مادرم هم بلند شد! ــ هانیہ اومدن! آماده‌ای؟ نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم... پدرم ڪنار آیفون ایستادہ بود آروم گفت : ــ باز ڪنم؟ مادرم با عجلہ اومد بہ سمت من و بازوم رو گرفت، همونطور ڪہ من رو بہ سمت آشپزخونہ مےڪشید گفت : ــ باز ڪن دیگہ! با تعجب بہ مادرم نگاہ ڪردم و گفتم : ــ مامان شهیدم ڪردی،میدونستم اینطور هول میڪنے قبول نمیڪردما مادرم بازوم رو رها ڪرد و گفت : ــ میمونے همینجا هروقت صدات ڪردم چایی میاری،اول بہ خانوادہ‌ی پسرہ تعارف میڪنے بعد من و بابات بعدم آروم ڪنار من میشینے! چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم : ــ از صبح هزار بار گفتے! با پیچیدن صدای یااللهِ مردونہ‌ای مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و از آشپزخونہ خارج شد... به قَلَــــم لیلی سلطانی
|•🌸🌿 •| °🍭🍒° زندگی همیشه بهت یک شانس اضافه میده که اسمش فرداس...
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 (س) ♨️فضائل حضرت معصومه(س) 👌 شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا