رمان عشق گمنام
پارت ۱۴
اومدم درو با کلید باز کنم که در باز شد تصویر آرمان نمایان شد .
آرمان :چه عجب اومدی به نظرت جزوه دادنت طول نکشید ؟
من:آرمان خیلی عذر میخوام مجبور شدم به ویدا یکم تو مباحث کمک کنم.
آرمان :خب حالا میری ؟
من: آره .تو کجا میری؟
آرمان : با بچه ها داریم میریم مسجد برای محرم برنامه ریزی کنیم .
من :آها
آرمان اومد بیرون من هم رفتم داخل حیاط در رو هم پشت سرم بستم .
به طرف در هال را افتادم .
در رو باز کردم .
من:سلام
مامان که داشت از پله ها می اومد پایین گفت:سلام عزیزم ،سبزی هارو دادی؟
من:آره تشکر هم کرد خاله .مامان کجا داری می ری ؟
مامان : دارم بجای یکی از پرستارا میرم شیفت بنده خدا مادرش مریض شده .
من:اها ،شب هستی خونه ؟
مامان :فکر نکنم .بابات هم که شب جلسه داره اونم دیر میاد خونه شام هم خورشت
قیمه براتون بار گذاشتم یه یک ساعت دیگه زیرشو خاموش کن .
من:چشم .
مامان :خب دیگه من برم ،خدافظ
من:یا علی
مامان رفت منم از پله ها بالا رفتم .
دستگیره ی در اتاقم را باز کردم وارد اتاق شدم .
چادرم رو در اوردم آویزونش کردم
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۶ بود آلارم گوشیم رو برای ساعت ۷ تنظیم میکنم .خودم هم روی تخت ولو میشم .
از اتفاق امروز کلی به خودم بد بیراه میگم .
اخه این چه کاری بود کردم بعد هم به خودم میگم خب من از قصد که این کارو نکردم .
خودم به بی خیالی میزنم .کم کم به خواب میروم .
****
با صدای آرمان که میگوید :آوا این گوشیت خودشو کشت ،حالا کاشی هم صداش مثل بقیه هشدار ها بود ،انگار پادگان نظامی راه انداختی.
بیدار می شوم ،آرمان راست می گوید زنگ آلارم گوشیم خیلی رو اعصابه.
من:خب حالا برو زیر گاز رو خاموش کن .
اون موقع که خوابیدم خیلی خسته بودم ،لباسام رو هم عوض نکردم ،الان بلند شدم لباسام رو با لباس های خانگی عوض کردم .
رفتم پایین .....
ادامه دارد🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت :۱۵
رفتم پایین رو به آرمان گفتم :ارمان قراره با ویدا فردا بریم پارک اجازه هست ؟ خودت که میدونی مامان بابا اجازه میدن .
آرمان کمی فکر میکند می گوید :نوچ
من: چرا ؟خسته شدیم هی تو خونه قرار گذاشتیم .
آرمان :خواهر جان من برای خودت میگم .
رومو به حالت قهر میگیرم میرم توی آشپزخانه خونه غذا رو بکشم .
من:آرمان خان بیا غذا رو آماده کردم
آرمان بعد از ۵دقیقه اومد توی سکوت غذارو داشتیم میخوردیم که صدای تلفن سکوت رو شکست بلند شدم رفتم طرف تلفن برش داشتم جواب دادم :الو
&سلام آوا
ویدا بود
من:سلام ویدا خانم
ویدا:آوا حرف زدی با اقا ارمان ؟
من:آره نمیزاره
ویدا:منم به علی گفتم گفت تنهایی خوب نیست .
ولی گفت به برادر دوستت بگو اگه فردا کاری نداره .
بیاییم همراه شما .
من:اگه بیان که خوبه منو تو باهم اون دوتا هم با هم .
ویدا: آره خوبه ،پس به آقا آرمان بگو .
من:باش .
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم به طرف اشپز خونه راه افتادم .
روی صندلی نشستم روبه آرمان گفتم :آرمان حالا که نمیزاری بریم ،میایی همراهمون ،علی آقا هم هست شما دوتا با هم منو ویدا هم باهم .
آرمان کمی فکر کرد گفت :باشه من فردا صبح کارام رو انجام میدم عصر هم بریم .
بلند شدم اومدم طرف آرمان گونه اش رو ماچ کردم گفتم ؛:مرسیی داداش گلم
آرمان :آآآآآوا تو که میدونی من از این کارا خوشم نمی آید .
خندیدم گفتم :بله که میدونم آرمان خان
آرمان کمی می خندد میگوید:خدایا به همه خواهر دادی به ما که رسید ....
من:آررررررررمان
ارمان: جانم
من:دیگه نمیدونم چیکار کنم از دست تو .
آرمان کمی رفت تو فکر بعد گفت :اگه نمیدانی از دست من چیکار کنی ،عدد ۳رو به سامانه ....ارسال کنید .
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم شروع کردم به خندیدن .
از خنده ی من آرمان هم بلند بلند شروع کرد به خندیدن این قدر خندیدیم که دل درد گرفتم .
من:بلند شد آرمان خودتو جمع کن ،من نمیدونم تو چطوری میخوانی طلبه بشی .
آرمان :خیلی دلتم بخواد .
بلند میشوم از پله ها بالا میروم به سمت اتاقم .
داخل میشوم وبرای امتحان پس فردا میخونم ،رشته ی منو ویدا پزشکی بود .
من از بچه گی این رشته رو دوست داشتم وبرای بدست آوردنش خیلی تلاش کردم .
بعد از کمی مطالعه کردن کتابم رو میبندم ،به روی تخت دراز میکشم .کمی ان طرف این طرف میشوم ،وبه خواب میروم .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز🥀
✨| #آرامجان
مولاے من...
چہ طور آتش او را بسوزاند
در حالے ڪه او امید بہ فضل
و رحمتٺ دارد....
+دعا؎ ڪمیݪ
بىقرارِ دیدنت، این خاکِ باران خورده است
خوابِ چشمان مرا امشب خیالت برده است
#شبتون_شهدایی✨
✨شهید مرتضے آوینے:
ما همه افقهای معنوی انسانیت را در شهدا
تجریه کردیم، ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل
مییابد، عشق را هم، امید را هم، زهد را هم،
شجاعت را هم، کرامت را هم، عزت را هم،شوق
را هم؛و همه آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیدهاند، ما به چشم دیدیم...
#مکتبسلیمانی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد شهدا را زنده نگه داریم حتی با فرستادن یک صلوات 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🌷🌷🌷🌷🌷
چه در کربلا باشیم، چه نباشیم
بلوغ زائر #اربعين
در حفظ عضویت او
در لشکر خدا و اهل بیت هست💛✨
•[﷽]•
『#سلامصبحتونشهدایی🌱🖤』
امروز جمعه ۱۴۰۰/۷/۲
🗓| محاصره منزل امام خمینی (ره) در نجف اشرف
#جمعههای_مهدوی💚
📿|ذکــر روز جـمعـه:
«صلوات همراه با عجلفـرجهم»
🔸|#شهیدمحمدرضادهقانامیرے
#یادشهداباصلوات
4_5936143431595199244.mp3
3.4M
یه سلام میدم به سوی حرم کربلا...
Shab19Safar1399[07].mp3
6.19M
💔🖤 من نیمه جان مسافر از ره رسیده ام .....
دعای ندبه۱.mp3
38.37M
#دعای_ندبه
🏳لبیک مولاجانم !!!! یا صاحب الزمان
🤔چند صبح جمعه به انتظار او نخوابیده ای⁉️
🤲الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🤲
📌 پایِ حسین بِمان
«بُرِش اوّل»
🌃 به خاطر وجود سربازان عُبیدالله مجبور بودند روزها پنهان شوند و شبها حرکت کنند. بالأخره روز هفتم محرم بود که خود را به کربلا رساندند.
«بُرِش دوّم»
📜 روز عاشورا زمانی که مُسلم بن عَوْسَجه زخمی بر روی زمین افتاده بود. امام حسین و حبیب بن مَظاهر به بالین او رفتند. بعد از صحبت امام حسین، حبیب به مسلم گفت: «اگر شهادتم نزدیک نبود، دوست داشتم به من وصیّت کنی تا حق دینی و خویشاوندی خود را ادا کرده باشم.» مسلم به امام اشاره کرد و به حبیب گفت: «تو را وصیت میکنم به این شخص... تا جان در بدن داری از او دفاع کن.»
🔸 قطعا هرچه از یاران حسین مخصوصاً حبیب و مسلم بگوییم، اما باز هم نمیتوانیم آنها را بهطور کامل توصیف کنیم. یارانی که همهٔ هستی خود را در راه حسین فدا کردند.
⁉️ ما کجای تاریخ ایستادهایم؟ آیا میتوانیم فدایی امام شویم و پایِ امام زمان بمانیم؟
ادامه دارد...
#کجای_تاریخ_ایستادهایم ؟
حال ما 😔
در هجر مهدی
کمتر از یعقوب نیست
او پسرگُم کرده بود و
ما پدر گُمکردهایم...😭
#اللهمعجللولیکالفرج
#آقایمن❤️
42.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری ؛ #جمعه_های_انتظار
#امام_زمان_عج_الله
دل بی تو به جان آمد🖤 یابن الحسن ❣ وقت است باز آیی
#اللهمعجللولیکالفرج
↯♥
#اللّٰھمعجللولیڪالفرج
شش گوشہ امام حسین علیه السلام
در شب زیارتے قبل اربعین
۱۶صفر۱۴۴۳| ۱مھر۱۴۰۰
↯♥
#اربعین۱۴۴۳
#امام_حسین
این لبیک گفتن زمینه ساز اون لبیک هست الکی که نیست ⛅️⚡️
#رائفیپور