6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی بی سی دروغگو ننگ به نیرنگ تو!👇🏻
حرف های پاورقی قشنگه در این مورد ...😂
🔴 پاورقی
🌻
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
🌱موضعگیری رهبر انقلاب درباره اهانت جنونآمیز نسبت به قرآن کریم در چندکشور اروپایی:
🔸 اهانت جنون آمیز به قرآن با شعار آزادی بیان نشان میدهد هدف حملات استکبار، اصلِ اسلام و قرآن است. علیرغم توطئه استکبار، قرآن روزبهروز پرفروغتر شده و آینده از آن اسلام است. همه آزادیخواهان جهان باید درکنار مسلمانان با سیاست پلید توهین به مقدسات و نفرتپراکنی مقابله کنند.
🌻
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
روزگار دو روز است؛
روزی به کامِ تو و روزی به زیانِ تو!
چون به کام تو بود سرمست نشو و چون به زیان تو بود غمگین نشو؛ زیرا هر دو مایه آزمایش توست..✨
✍🏻امامعلی(ع)..
🌻
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
پیامخدابہتو:
[بندهمن..
هرکسمنرا
وکیلخودقراردهد
مناوراناامید
نخواهمکرد]♥️🔐
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
هدایت شده از 🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
InShot_۲۰۲۳۰۱۲۶_۱۲۰۴۱۸۶۳۵.mp3
1.33M
امشب لیلة الرغائب، شب آرزوهاست
شبی که خدا بی حساب می بخشد...
#لیله_الرغائب
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
گوینده: خانم فائزه کبیری🗣
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
شهدا🥀
دلمڪه در بند شما باشد...
خوبے اش این است از بند دنیا آزاد مے شود
و سرانجام در #بندشما شدن چیزے
جز شهادت نیست..💔
#اللهم_الرزقنا_شهادت🕊🌱
●➼┅═❧═┅┅───┄
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
هدایت شده از narges
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#part_13
عمو :بهرام(پدرم) توی راه با یه ماشین سنگین تصادف کرده و چون گوشیش له شده بود نتونسته بودند زودتر خبر کنن
ماما:واییییی خدااااا
من:هق هق
عمو:خودش هم توی سرد خونه هست
صدای گریه هامون بالا رفت مهدیه سریع زنگ زد به مامانش که بیاد
مامان انقدر جیغ کشید که بی هوش شد
دینگ_دینگ
مهدیه رفت در رو باز کرد خاله فاطمه اومد پیش مامان
مهدیه هم پیش من گوشی هامون زنگ می خورد و پیامک ها به سرعت می اومدند می دونستم تا فردا خونه پر از مهمون میشه
مهدیه:بیا کمک کن بریم حلوا وبقیه رو اماده کنیم
تقریبا ساعت ۱۳ شده بود سریع وضوم رو گرفتم و با مهدیه نمازم رو خوندم هیلی توی سجده با خدا صخبت کردم اخه چرا
ولی خدا صلاح ما رو بهتر میدونه
توی اشپزخونه بود داشتم حلوا اماده میکردم که مهدیه گفت فاطمه چادرت سر کن چند تا مرد اومدند چادر سیاهم رو سرم کردم رفتم بیرون دیدم داییم هستند با گریه افتادم توی بغلشون هق هقم بلند شد
کم کم اروم شدم از بغلشون اوموم بیرون حلوا هارو با گریه گذاشتم توی بشقاب
دادم مهدیه گذاشت بیرون مامانم نشیت زن ها که می اومدند صداشون بالا میرفت خاله فاطمه اومد
اب و قند برد فک کنم مامان حالش بد شد مهدیه زنگ زد به برادرش
مهدیه:الو داداش می تونی بیای به این ادرس
محمد:...........
مهدیه:میگم بهت
.
.
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
هدایت شده از narges
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#part_14
مهدیه رفت بیرون عمه با جیغ و داد وارد خونه شد
عمه:واییییییی برادرم مرد وای خدااا....
بقیه سعی داشتن ارومش کنن مامان با دیدن عمه گریه اش شدت گرفت
حلوا هارو گذاشتم روی میز
.
.
مهدیه اومد کمکم اماده شدیم بریم جنازه رو تحویل بگیریم
مهدیه کمکم کرد که اماده شم ولی عمو مخالفت کرد و من همونجا موندم زنگ در رو زدند برادر مهدیه بود
مهدیه پلاستیک رو از دستش گرفت
برادرش جلو اومد
محمد:تسلیت میگم انشاالله غم اخرتون باشه
با صدای گرفته ای گفتم
من:ممنونم
بعدش هم رفت
مهدیه پلاستیک رو برد اشپزخونه منم رفتم که دیدم گلاب و زعفران و کمی دیگه هست برای حلوا برای
من:دستش دردنکنه شرمنده کردید
مهدیه:چرت و پرت نگو وظیفه است
من:ممنون که هستی رفتم بغلش
هق هق
نمازم رو خوندم تسبیحات حضرت زهرا رو گفتم و رفتم بیرون
عمو و دایب زنگ زدند که فردا بریم قبرستون
حالم بد بود
توی اشپزخونه بودم .
چشمام سیاهی رفت فقط دیدم مهدیه دوید به سمتم
چشمام رو با صدای الارم باز کردم نمازم و دعای عهدم رو خوندم
.سرتا پا مشکی کردم رفتیم قبرستون
.
از تاکسی پیاده شدم متوجه شدم
خاله ها دایی ها عموها عمه ها اومدند همینطور بچه هاشون محدثه و ریحانه رو هم دیدم
.
.
.
بابا رو داشتند خاک میکردند و من نمیتونستم هیچ کاری کنم
بابا خداحافظ
خداخافظ ای پشتوانه ام
خداحافظ ای تکیه ام
(بابا غم مرگ تو زد آتش جگرم را
بشکست پدر بار فراقت کمرم را
تنها نه قدم از غم مرگ تو شکسته
داغ تو شکسته کمر و بال و پرم را
غمهای دلم قاتل جانم بود آخر
آماده اجل ساخته بار سفرم را
از جور عدو رفت ز کف عز و جلالم
چون برد فلک سایه لطف پدرم را
《
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
به زور از قبر جدام کردند ساعت ۹
رفتیم خونه انقدر خسته بودم انقدر حالم بود که فقط تونستم قرص بخورم و بخوابم
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#part_15
40بعد
_______
نمازم و دعای عهد رو خوندم امادهش دم سر تا پا مشکی چهلم بابا هم تموم شده بود ۴۰ روز از رفتن بابا می گذشت و من و مامان هر روز شکسته تر میشدیم چشمام ضعیف تر شده بود لاغر تر شده بودم حالم خیلی داغون بود
اومدم پایین نگاهم خورد به ساعت که داشت ۶رو نشون میداد
نگاهم خورد به مامان خیلی شکسته شده بود
من:سلاام مامان خوشگلم
مامان:سلام دخترم صبحانت رو بخور
بعداز خوردند صبحانه و پوشیدن کفش هام
رو پوشیدم زنگ زدم مهدیه
من:الو سلام مهدیه خانم؟
مهدیه :سلام مسخره چطوری؟
من:بدک نیستم
کجایی بیام دنبالت ؟
مهدیه :خونه علی
(مهدیه نتونستند مراسم برگزار کنن رفتندمشهد)
من:بیام دنبالت یا با اقاتون میاین؟
مهدیه اگه زحمتت نیست بیا دنبالم
من:باشه اومدم
رسیدم در خونه مهدیه اینا تک زدم اومد پایین
رسیدیم دانشگاه پیدا شدم
رفتیم کلاس
بعداز تدریس اومدیم بیرون
نشستم روی چمن ها مامان زنگ زد
مامان: الوسلام فاطمه جان برگشتنی یکم خوراکی و تخمه بگیر
من:سلام چشم مامان جان
خیلی خوشحال بودم مامان داشت خودش رو پیدا میکرد ولی خیلی بد بود خودت رو شاد نشون بدی ولی دلت پراز غم باشه
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#part_16
بعداز کلاس سوم رفتم نمازم روخوندم رفتم وسایل که مامان گفته و یکم خوراکی های دیگه رو خریدم
و رسیدم خونه
سلام مامان جان من اومدمم
مامان:سلام خوش اومدی دخترم
بیا ناهارت رو بخور
من:وا مامان مگه نمیدونی روزه هستم
مامان اوه یادم رفت قربونت پس بشین یکم حالت خوب شه
لباس هامو با یک تیشرت صورتی خرسی شلوار سیاه پوشیدم و اومدم پایین
مامان"مامان جان نمیخوای ازدواج کنی؟
من ناباورانه به مامان نگاه نیکردم
من:وا مامان جان نکنه از دستم خسته شدی😁
مامان:وا دختر جون این چه حرفیه
من:پس چی؟
مامان:یکی ازت خواستگاری کرده پسره خوب و مذهبی و همچی تمومه بگم بیاد؟
نخواستم دل مامان بشکنم
من:اوم....باشه.....بیاد
مامان :قربونت برم
مامان سریع رفت زنگ زد وقتی سماسش تموم شد وا مامان مگه ترشیدم انقدر هولی
مامان:نه دختر جان ولی خوب میخوام زودتر بری سر زندگی خودت
اووو مامان ما رو تا کجاهاش رو دیده
داشتم کتاب میخوندم که صدای اذان اومد رفتم نمازم رو خوندم و روزه ام رو باز کردم
یکم که گذشت رفتم سراغ گوشیم
رفتم پیج اینستا هیئت تصمیم گرفتم با مهدیه بریم هیئت
زنگ زدم به مهدیه
من:سلام مهدیه خوبی؟
مهدیه:سلام جانم من خوبم تو چطوری؟
من:منم خوبم
میگم ببین اگه اقاتون اجازه میده فردا بریم هیئت؟
مهدیه:چه عالی باشه فردا بهت خبر میدم
خداحافظی کردیم چند تا فیلم که دانلود کرده بودم رو گذاشتم روی تلویزیون و با مامان نگاه میکردیم
که نگاهم خورد به.....
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋