↻ #تلنگر ‹.💛.›
جالبہهاعجیبهستیمتمومما
آرزویشهـادتداریم؛ولـیازشهدامون
فقطچفیہانـداختنروتقلـیدڪردیم
#حواسمونکجاپرتشدھ؟🚶🏻♂
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_142 بعد بازجویی به سمت اتاقم میرم، چند تا دونه قرص مسکن میخورم و میخوابم. *** #دوماهبعد دو
#Part_143
بعد پوشیدن شلوار مشکی و مانتوی مشکی رنگم که بالاش طرح زرشکی داره به شال ها و روسری هام نگاه میکنم. روسری براق شیری رنگی بر میدارم و سرم میکنم و مدلی میبندم.
وسایل هام رو داخل کیف کوچولو و جمع و جور مشکی رنگم میذارم و چادرم رو بر میدارم و از اتاق خارج میشم.
چادرم رو جلوی آینه مرتب میکنم و همراه بقیه از خونه خارج میشیم.
کفش های راحتی مشکی رنگم که پاشنه ی کوتاهی داره رو پام میکنم و سوار ماشین میشم.
هنذفری و گوشی ام رو از توی کیفم بیرون میارم و به بخش آهنگ هام میرم.
آهنگی از حامد زمانی پلی میکنم و مشغول گوش دادنش میشم تا برسیم.
***
جلوی در میرسیم از ماشین پیاده میشم و زنگ رو میزنم.
که همون لحظه صدای ماهان می پیچه و میگه:
- کیه؟
- باز کن!
که باهم وارد خونه میشیم، مشغول سلام و احوالپرسی میشیم و بعد سلام احوالپرسی به سمت اتاق میرم و چادر و کیفم رو روی جالباسی آویزون میکنم.
از اتاق خارج میشم و کنار رویا میشینم، ثمین و محمدرضا هنوز نیومده بودند.
- خوبی رویا؟
که میخنده و میگه:
- از احوالپرسی های شما اسرا خانوم.
- چه خبر؟
- سلامتی
و آروم میگه:
- عمه شدنت مبارک!
که ذوق زده داد میزنم:
- چی؟
و محکم بغلش میکنم، و میبوسمش و میگم:
- مبارک باشه گلم.
- فردا میای بریم خرید؟
که میخندم و میگم:
- من قربون دخترخانومتون بشم، امیرحسین میدونه؟
- نه هنوز بهش نگفتم، از کجا میدونی دختره؟
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_143 بعد پوشیدن شلوار مشکی و مانتوی مشکی رنگم که بالاش طرح زرشکی داره به شال ها و روسری هام نگ
#Part_144
که محکم میمیگم و میگم:
- عشق عمه است دیگه!
که چشم هاش رو ریز میکنه و میگه:
- نه خیرم جیگر مامانشه.
که عمه صدا میزنه و میگه:
- بیاید کمک کنید سفره ها رو بذاریم.
رویا تا میخواد بلند بشه میگم:
- تو بشین، باید بیشتر مواظب خودت باشی عزیزم.
که میخنده و چشمی میگه، میز رو میچینیم ثمین هم سعی داره خودش رو توی دل همه جا کنه...
بعد خوردن شام، روی مبل ها میشینیم که امیرحسین میگه:
- آبجی اسرا این جمعه میای بریم شمال تا هفته بعد؟ دوستت کیانا خانوم هم میاد.
که ثمین رو به محمدرضا میگه:
- محمد ماهم باهاشون بریم؟ اخه ماه عسل هم نرفتیم
و دستش رو روی دست های محمدرضا میذاره که محمد رضا غرید:
- فعلا کار دارم، بعدا میبرمت خودم.
که ثمین انگار پنجر میشه چیزی رو با چشم و ابرو بهش میگه و از جاش بلند میشه، که محمدرضا هم دنبالش میره...
- کیانا باشه منم هستم.
رویا با ذوق میگه:
- چه خوب، امیرحسین و بقیه برای یک مسئله کاری میرن ما خانوم هاهم بریم خوش گذرونی!
همه میخندیم که همون لحظه ثمین میاد و کیفش رو از روی مبل بر میداره و میگه:
- من دیگه برم خونه، خدانگهدار.
ولی ته چهره اش ناراحتی ای موج میزنه، و صورت محمدرضا هم قرمز شده بود!
بقیه کم کم میرن و خداحافظی میکنیم، که بابا میگه:
- حاضر شید بریم!
که به سمت اتاق میرم و چادر و کیفم رو بر میدارم رو به رویا میگم:
- مراقب خودت باش، هروقت خواستی بریم خرید بگو!
که بغلم میکنه و میگه:
- چشم، توی شمال میخوام سوپرایزش کنم و کارش بهونه است.
- چه خوب! خدانگهدار.
و به سمت ماشین میریم و حرکت به سوی خونه...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_144 که محکم میمیگم و میگم: - عشق عمه است دیگه! که چشم هاش رو ریز میکنه و میگه: - نه خیرم ج
#Part_145
با اسما آماده میشیم و بعد خوردن چند لقمهی کوچولو صبحانه که توی راه حالم بد نشه، شماره رویا رو میگیرم که بعد چند بوق کوتاهی صداش داخل گوشی میپیچه:
- سلام، به به چطوری رویا خانوم؟ ما آماده ایم.
- تو راهیم، ۱۰ دقیقه دیگه بیا پایین.
- چشم.
و گوشی رو قطع کردم و درون کیف دستی کوچیکم گذاشتم.
***
#زمانحال
#رها
با صدای زنگ در درخونه دفتر رو میبندم و به سمت در میرم، در رو باز میکنم، که همون لحظه میترا و فرشته با پیتزا وارد میشن.
- Hello
که میترا داد میزنه:
- رها به خدا دیوونه میشی انقدر درس میخونی، حتما الان هم داشتی زبان تمرین میکردی!
اما فرشته تنها پیتزا ها رو روی میز میذاره و شالش رو از سرش بر میداره و رو به میترا میگه:
- خودت نمیخونی مانع نشو، بزار خانوم پلیسمون بخونه.
موهای لَختش رو تازه طلایی رنگ کرده بود و خیلی تغییر کرده بود...
مانتوی قرمزش رو هم در آورد و روی مبل انداخت و آستین های لباسش رو بالا فرستاد و روی میز نشست و مشغول خوردن پیتزا شد.
- بشنید دلی از عزا در بیاریم بعدش هم بریم سراغ درس!
روی میز ها میشنیم و مشغول خوردن پیتزا میشیم که فرشته آهی میکشه و میگه:
- یاد مامان افتادم، ولی الان اون اون سر دنیاست و من اینجا.
میترا پیتزاش رو پر سس کرد و گفت:
- فرشته تو چرا نرفتی پیش مامانت؟
که فرشته هم تنها برای خودش لیوانی نوشابهی زرد ریخت و گفت:
- بعد که مامان از بابا طلاق گرفت، مامان رفت خارج و من اون موقع سنم کم بود و بابا نزاشت برم و من رو پیش خودش نگه داشت، الانم مجبورم اون زن عفریته و پسرش ایلیا خان رو تحمل کنم!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
#Part_146
تا این حرف رو زد زنگ گوشیش بلند شد و نام و تصویر ایلیا که پسر سوسولی بود روی صفحه افتاد.
که فرشته گفت:
- بفرما اینم خودش، معلوم نیست باز چه گندی زده من باید برم جمعش کنم.
و گوشی رو جواب داد:
- بله؟
- باز چی کار کردی؟ که من باید بیام گندت رو جمع کنم؟
که بعد چند دقیقه داد زد:
- چی؟ کی به تو اجازه داد ماشین بابا رو بر داری و با اون دوست دخترت بری دور دور؟ ایلیا زود آدرس رو برام بفرست حرف نزن، فقط آدرس.
و گوشی رو قطع کرد، و با عجله مانتو و شالش رو برداشت و پوشید و بعد برداشتن کیف و گوشیش گفت:
- خداحافظ دخترها، یک شب خواستیم خوش باشیم که اون یک شب هم کوفتمون کرد.
و سریع رفت بیرون، من و میترا هم بعد خوردن پیتزا به اتاقم رفتیم و مشغول خوندن درسمون شدیم.
دفتر رو برداشتم و دوباره شروع کردم تا بخونم، فردا هم با دخترها باید میرفتیم کلاس تقویتی...
فرشته یک سال از ما بزرگتر بود، پارسال کنکور داد اما قبول نشد! و امسال دوباره کنکور میده..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
چهرھ مۍپوشانۍ از من، گرچه دلخونم ولۍ..
جان حیدر! هر شب از من رو بگیر اما بمان..
ای کاش می ماندی 🙂💔
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
「 ... بِسْمِࢪَبِقْـآسِمْاَلْجَبَاْڕِیْݩْ ...」
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
ذکر روز یکشنبه:
یا ذالجلال والاکرام
(ای صاحب شکوه و بزرگواری)ذکر روز یکشنبه که به اسم امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) می باشد موجب فتح و نصرت می شود روایت شده است که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و زیارت حضرت زهرا (س) خوانده شود.
#مرتبه۱٠٠
↻ #تلنگر ‹.💛.›
#صرفاجھتاطلاع . .
گاهۍیکجوابِنیمہتلخبهپدرومــادر
کدورتوظلمۍمیآوردکہصدتــا نمازِ
شبخواندنآنراجبراننمۍکند..!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
💔😭🚶🏾♂
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
❪•مۍگفـت:
تـٰازمانۍڪہاعتࢪافنڪنۍ
خدایـٰا؛مناگـہمیخواستم
خوببشـم،خوبمیشـدم
خوبنمیشـۍ . . .!✋🏻•❫
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•| 🥀 |•
+نوشتهبود
اونایےکهخوبزندگےمیڪُنند
خوبهممیمیرن...
بههیچےدݪنمےبندنحتےجونشون
مرگشونمثلِاز در،ردشدنِ...
+یکعددوصلهےناجورباآرزوےشهادت
#فرزندانفاطمھ..🌸'!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
میگفت:
ازپاهاییکهنمیتوانندمارابهاَداینمازببرند،
توقعنداشتهباشمارا
بهبهشـتببرند'!💔🖐🏼
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
❪•♥️بھـمگفـت:خیـلۍقلبـمدردمیڪنہ!
گفتـم:دلیلشچۍمیتونـہبـاشہ؟
گفت:یـہمدتـہحسمیڪنماز
حجمزیـادگنـاهـامہڪہقلبـممآرومـنـدارھ))💔
گفتـم:مشتـۍگنـاھنڪن؛خیلۍهم
سختنیـست؛))
گفت:چنـدبـارتوبـہڪردمولۍشڪستم
خستمـازـخـودم🥀••
گفتم:ببینحـاجۍهمـینڪہتوبہڪردی
یعنۍخـــداتخریـدتت،صداتڪردهبرگردۍ
تـانصفمسیـرورفتـۍبـاڪمڪخـــدا
ازایننصفبہبعـدمبـاخودتـہ
اینڪہپـاروۍنفستبزارۍوفرمـونو
ڪدومطـرفبچـرخونۍشـرطہمشتـۍシ✋🏻•❫
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_146 تا این حرف رو زد زنگ گوشیش بلند شد و نام و تصویر ایلیا که پسر سوسولی بود روی صفحه افتاد.
#Part_147
#اسرا
آمادهی رفتن بودیم، کیانا یک طرف کنارم ایستاده بود و رویا هم یک طرف، و هر کدوم مثل بچه کوچیک های دوساله دستم رو به طرف خودش میکشه و میگه:
- بیا بریم ماشین ما!
که اسما که به صندوق عقب ماشین کسری تکیه داده میگه:
- الان بریم پیش کیانا...
که رویا اخم میکنه و میگه:
- پس من چی؟ تو بیا تو ماشین ما بزار اسرا بره ماشین آقا کسری!
که کیانا چشمکی میزنه و میگه:
- موافقید ماشین کسری رو بگیرم ما خانوم بریم ماشین کسری مردها هم باهم بیان؟
که اسما جیغی میکشه و میگه:
-خیلی هم عالی، سر اسرا هم دعوا نمیشه و رو به رویا با پوز خند ادامه میده:خواهرم رو هم از من جدا نمیکنید.
که کیانا میگه:
- بشینید تو ماشین تا مخ کسری رو بزنم، فعلا بای!
که به سمت اسما میرم و تنها در جواب کیانا میگم:
- کوفت.
کیانا بعد حدود پنج دقیقه با سوئیچ ماشین کسری میاد و پشت فرمون میشینه و روبه من میگه:
- تو جلو بشین، بزار رویا و اسما پشت راحت باشن!
منم جلو میشینم که بعد حدود سی دقیقه مردها آماده میشن و حرکت میکنیم!
هنوز از شهر خارج نشدیم کیانا نزدیک یک فروشگاه مواد غذایی ماشین رو پارک میکنه و رو به من میگه:
- پاشو بریم مغازه رو خالی کنیم و بیایم!
که لبخندی میزنم و شکمویی زمزمه میکنم، و همراه کیانا از ماشین پیاده میشم و چادرم رو آزاد روی سرم رها میکنم!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_147 #اسرا آمادهی رفتن بودیم، کیانا یک طرف کنارم ایستاده بود و رویا هم یک طرف، و هر کدوم مثل
#Part_148
و با کیانا وارد مغازه میشیم، کیانا به گفتهی خودش کل مغازه رو خالی کرد و تا تونست لواشک و پاستیل و چیپس و پفک و... برداشت!
بعد حساب کردن پولش از مغازه خارج میشیم و به سمت ماشین میریم و حرکت به سوی شمال و خوشگذرانی!
***
بعد حدود ۳ ساعت راه ماشین میایسته و هر کاری میکنیم تا روشن بشه اما انگار نه انگار...
#باماهمراهباشید
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_148 و با کیانا وارد مغازه میشیم، کیانا به گفتهی خودش کل مغازه رو خالی کرد و تا تونست لواشک
#Part_148
کیانا از ماشین پیاده میشه و کاپوت رو میده بالا، آستین های مانتوش رو یکمی بالا میده تا مانتوش کثیف نشه، بعد یکمی دست کاری کردن ماشین که حدود چهل دقیقه طول میکشه به سمتم میاد و میگه:بشین پشت فرمون استارت بزن!
پشت فرمون می شینم و با داد رو به کیانا میگم :
-وای کیانا از صبح رقتی به خون کاپوت افتادی بنزین نداریم که!
کیانا از حرص پوست لبش رو میخوره و میگه:
- وای،کسری بهم گفت ببر بنزین بزن اما یادم رفت!
رویا با صدای خواب آلود میگه :
- چه خبره؟
کیانا شروع میکنه به توضیح دادن برای رویا،که گوشیم رو بیرون می کشم و شماره امیر حسین رو می گیرم... که بعد چند بوق کوتاهی صداش درون گوشی می پیچه و با عصانیت و نگرانی میگه:
_کجایید شما خانوما؟ چرا رویا گوشیش رو جواب نمیده؟
که با مِن مِن میگم:داداش آروم باش، بنزین تموم کردیم توی راه موندیم!
خیالش که راحت میشه حالمون خوبه میگه:الان کجایید؟
_دقیقا نمیدونم اما حدود یک ساعتی میشه که توی راه مکث کردیم!
که آنتن میره و گوشی قطع میشه...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_148 کیانا از ماشین پیاده میشه و کاپوت رو میده بالا، آستین های مانتوش رو یکمی بالا میده تا م
#Part_149
از توی پلاستیک خوراکی ها لواشکی بر می دارم و مشغول خوردن می شم، اسما خوابه و رویاهم مشغول کار کردن با گوشی تا دره ای آنتن بود و بتونه دوباره تماس بگیره...
***
حدودا بعد چهل دقیقه امیرحسین اینهاهم می رسن صورت کسری کاملا قرمزه شده بود رو کیانا داد می زد:
-
مگه نگفتم ماشین بنزین نداره؟
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_149 از توی پلاستیک خوراکی ها لواشکی بر می دارم و مشغول خوردن می شم، اسما خوابه و رویاهم مشغول
#Part_150
بعد حدود سی دقیقه کار ماشین درست میشه و حرکت میکنیم، بعد یکمی حرکت کردن به مسجدی میون راه میرسیم، ۲۰ دقیقه ای میشه که اذان ظهر رو گفتند بعد وضو گرفتن به سمت خانوم ها میرم و مشغول خوندن نمازم میشم، بعد خوردن ناهار و یکمی استراحت حرکت میکنیم به ادامهی راه...
*
بعد حدود یک ساعت و نیم به شمال و ویلای عمه میرسیم، دوتا اتاق داشت که یکی برای ما خانوم ها و دیگری هم برای مردها... از شدت خستگی روی تخت رها میشم و چشم هام رو میبندم که از بعد چند دقیقه چشم هام گرم میشه و کم کم به عالم بی خبری فرو میرم.
*
با صدای شر شر بارون چشم هام رو باز میکنم و از خواب بیدار میشم، به سمت پنجره میرم و پنجره رو باز میکنم.
بارون زیبایی میباره که دلم میخواد برم و زیر بارون قدم بزنم و آرامش رو بچشم، از بچگی بارون رو دوست دارم.
که همون لحظه صدای اذان صبح بلند میشه و بوی هوای بهاری فضا رو پر میکنه، بوی گلهای بهاری، بوی خاک نم خورده و بوی باران...
بوی عشق
بوی بندگی...
چادر سفیدم رو از داخل کیفم بر میدارم و سرم میکنم و از اتاق خارج میشم...
آسمان نزدیک های صبح بود ولی هنوزم هوا خودش رو به تاریکی میزد.
بعد وضو گرفتن به سراغ خدایی رفتم که بودنش جبران همه نبودن هاست...
خدا یهویی شکرت!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_150 بعد حدود سی دقیقه کار ماشین درست میشه و حرکت میکنیم، بعد یکمی حرکت کردن به مسجدی میون را
چهار پارت خدمت شما عزیزای دل ☺️♥️