eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت بیست وشش وارداتاقم شدم گوشیموبرداشتم شماره خانم قاجاری گرفتم تودیدارازخانواده شهداباهش آشناشدم مسئول جمع آوری آثارشهدای استان قزوین بود بعداز چندتابوق جواب داد خانم قاجاری:الوسلام موسوی جان خوبی خواهری؟ -ممنونم شماخوبی؟پسرکوچولوتون خوبه؟ خانم قاجاری:ممنون اونم خوبه جانم کاری داشتی عزیزم -خانم قاجاری من قصددارم یک دوروزه برم شلمچه،کاروانی هست تواین مدت اعزام بشه خانم قاجاری:آره عزیزم،ماخودمون فرداشب میریم یه دونه جای خالی داریم شهداطلبیدنت -پس اسم منوبنویسید خانم قاجاری:باشه حتما -ممنونم یاعلی یاعلی رفتم توپذیرایی -آقاجون فرداشب میرم شلمچه آقاجون:به سلامتی،انشاالله بهترین تصمیم بگیری -انشاالله ساکم بستم وگذاشتم گوشه اتاقم صبح پاشدم رفتم دانشگاه تااز زهرا خداحافظی کنم به استادمرعشی بگم فعلاسرکلاسش نمیرم استادمرعشی توسالن سایت هسته ای دیدم رفتم سمش استاد -سلام استادخوب هستید °°ممنونم شماخوبید؟ ممنونم استادیک هفته ای سرکلاستون نمیام °°چرا میخام برم راهیان نور ••انشاالله خیره التماس دعا -ان شاالله استجابت دعا رفتم دفتربسیج -سلام زهرا +زهرا:سلام خوبی؟ -ممنون توخوبی؟ اومدم خداحافظی زهرا:کجاان شاالله -دارم میرم راهیانور تابه پیشنهادخواستگاری استادمرعشی فکرکنم زهرا:انشاالله موفق باشی التماس دعا -استجابت دعا ساعت۱۰شب راه افتادیم به سمت اهواز تقریباساعت۱۲ظهررسیدیم مدرسه ای که محل اسکان بودزنگ زدم خونه گفتم رسیدم اونروز هیچ جانرفتیم اماروزبعدراهی شلمچه شدیم کفشام ورودی شلمچه درآوردم وقدم به خاک مقدس شلمچه گذاشتم یه قسمت کاملا خالی ازسکنه راانتخاب کردم اول دورکعت نماززیارت خوندم بعدنشستم روخاک وشروع کردم درددل کردن شهدامن این چادرازشمادارم خودتون هم کمکم کنیددرموردازدواج یه تصمیم عالی بگیرم یاشهیدململی تومنو تومسیرعفت-حجاب قراردادی خودتم کمکم کن تاتوام ازدواج هم یه تصمیم عالی بگیرم بعدازاول رفتیم هویزه ،سوسنگرد،دهلاویه روزدوم صبح رفتیم طلائیه وای واقعاعجب طلای طلائیه بعدازظهردوم منطقه فتح المبین وچاذبه فتح المبین خیلی منطقه سرسبزی بوداماوقتی نمازومغرب وعشاخوندیم به غربت منطقه پی بردم برنامه روز سوم خیلی خاص بوددیداراز مسجدجامع خرمشهروجزایرمجنون شب سوم وقتی خواب دیدم توشلمچه ام شب ململی یه سری رزمنده ها دارن عزداری میکنن منتظرموندم مراسم تموم بشه رفتم سمتش احوال پرسی کردم بهم گفت خواهرموسوی به این بگونه بهترازاینو سرراهت میزارم مسافرت تموم شدومن تصمیم گرفتم جواب منفی بدم وارددانشگاه شدم استادمرعشی پیداکردم -استادشرمنده جواب من منفی °°چرا جریان خوابموکاملش براش گفتم °°خانم موسوی پیش شهیدتون برای من بنده خیلی دعاکنید ماجرای خوابم به جزخودم آقاجونبرگزارنمیشه، عکس العمل زهراوقتی داشتم خوابم وجواب منفیم براش تعریف میکردم خیلی تعجب برانگیزبود خوش حال شدویه برق خوش حالی توچشماش دیدم دوروزازجواب منفی من به استادمرعشی میگذره وماامروز ۴ساعت باایشان کلاس داریم چقدرروبروشدن بااستادبرام سخته واردساختمان فیزیک شدم ازدوردیدم بچه هاکنارهم جمع شدن رفتم سمت زهراگفتم :چرانرفتیدسرکلاس ،زهرا:روبردزدن کلاسهای استادمرعشی این هفته برگزارنمیشه،-ای بابا پس بریم خونه ،زهرا:آره بریم تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشدیم یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استادمرعشی گذشت وامروز کلاس تشکیل میشه سرکلاس منتظرحضوراستادبودیم که پابه کلاس گذشت °°سلام بچه ها خسته نباشید ممنون استادشماهم خسته نباشید °°بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ازتون میخوام حلالم کنید صدای همهمه بچه ها بلندشدچرااستادمشکلی پیش اومداستادازما راضی نیستید °°ساکت چه خبرتونه کلاس گذاشتیدروسرتون هیچکدوم ازحرفای شما صحیح نیست اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشماداشتم امابه یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صنعت شریف تهران یه استادعالی میان اینجا،باحرفای استادچشمام خیس اشک شدروگونه هام ریخت خودم مقصررفتن استادمیدونستم استادکه حالم دیدگفت:خانم موسوی میخایدبریدبیرون حال وهواتون عوض بشه بیایدبعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدیدبه برادرزادتون سیدهادی،°°بله چشم،کلاس تموم شدمنو استادتوکلاس بودیم..... ....
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت بیست و هفتم اسم برادرزادتون آوردم تا بچه ها فکردیگه نکنند -اشکال نداره °°خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دورمیشم فقط برای اینکه بانگاهی شایدیه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم واینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردادست تودست دیگری جلوی من هستیدازتون میخوام حلالم کنیدانشالله موفق باشید یاعلی ترم سوم دانشگاه هم تموم شد سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران وبرادران جمع کردگویا برنامه ای مهمی درپیش بودحالامن جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم مسئول کل بسیج دانشجویی استان قزوین مسئول جلسه بودن بسم الله الرحمن الرحیم پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شدخواهان حضور کلیه حضور مسئولین بسیج دانشگاه هستیم محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب درترم پاییز همزمان باروز حجاب وعفاف درمهرماه شدبوددراین جشن بایدبانوی محجبه معرفی وازشون تقدیربشه بنده یکی از خواهران درنظرم هست امابازم شمانظرتون بگیدیکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بودگفت :ببخشیدبهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تودانشگاه ما خواهرموسوی هستن اتفاقا نظربنده روایشان بودآیاهمه موافقندهمه موافقت کردندقرارشددیگه سایربرنامه خودمون انجام بدیم سه هفته از جلسه میگذره وهمه بچه هاشدیدا مشغولند داشتم بایکی ازخواهران صحبت میکردم که مرتضی صدام کرد °°خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم -بله بفرماییدمندرخدمتم آقای کرمی +میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم -بله بفرمایید بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه +بریم پیش شهدای گمنام ؟ -بله طوری کنارشهدا نشستیم سرش انداخت پایین تسبیحش گرفت دستش +خانم موسوی من -شماچی +من میخواستم اجازه بدیدمادرم زنگ بزنن منزلتون برای امرخیر -آقای کرمی اجازه بدیدمن فکراموبکنم باپدرم مشورت کنم +بله حتما اما تاچه زمانی -آخرتابستان مرتضی باصدای بزوردرمیومدوسراسرازشرم بودگفت:خانم موسوی زیادنیست -اجازه بدیدفکرکنم بااجازتون یاعلی +یاعلی واردخونه شدم هیچکس خونه نبودباخودم گفتم -إه عزیز آقاجون کجارفتن شماره آقاجون گرفتم سلام آقاجون من اومدم خونه کجایید؟ آقاجون:سلام باباجان بامادرت اومدیم یه سربه پدرومادرمون بزنیم داریم میایم خونه گوشی قطع کردم آقاجون اینارفته بودن بهشت زهرا صدای زنگ دربلندشدبعداز خوردن ناهاررفتم سمت آقاجون گفتم -بوبویی بریم مزارشهدا آقاجون گفت:خدابه خیرکنه چی باز میخوادبگه رفتیم مزارشهدا خیلی خجالت میکشیدم چجوری موضوع خواستگاری آقای کرمی بگم آقاجون:نرگس بابامن منتظرم دخترم بگی -خیلی خجالت میکشم آقاجون:کسی ازت خواستگاری کرده -پسرحاج کمیل آقاجون:خوب به سلامتی توچی گفتی؟ -لپهام قرمز شدوسرم انداختم پایین مبارکت باشه بابا یهوهول شدم وگفتم نه آخرتابستان میخوام جواب بدم یهوگفتم خاک برسرم آقاجون گفت خندیدگفت باشه وروجک بابا بچه ها شدیدامشغول کارهای مربوط به جشن بودن توآمفی تئاترهمه جمع بودیم بچه ها داشتن تمرین تئاتری درموردمدافع حجاب میکردن منوزهراهم داشتیم درمورددکورصحنه صحبت میکردیم باصدای مرتضی وآقای صبوری همگی دست از کارکشیدیم √سلامممممم خدمت تمامی بسیجیان امام خامنه ای همه بالبخند جوابشو دادیم +خانم موسوی یه سوپرایزبراتون دارم؟ +برای من بله -خوب چی هست بچه هاهمه بیایدهمه بچه هادورم جمع شدن فقط همتون آرامشتون حفظ کنیدمخصوصاخانم موسوی.بسم تعالی دخترم طی جلسه پیرامون حجاب ملی بانوی مسلمان ایرانی ازجریان محجبه شدن شماباخبرشدم به داشتن فرزندنخبه وباایمانی چون شماافتخارمیکنم وبرای حضرتعالی توفیقات روزافزون راازخداوندمتعال وبانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا(س)خواستارم «سیدعلی حسینی خامنه ای»»»»خانم موسوی حضرت آقاهمراه نامه هم یه هدیه هم براتون فرستادن چفیه خودشون ویه قواره چادرمشکی ویه انگشتر،سکوت تمام امفی تئاترفراگرفته بوداشکام همینطوری میریخت بالکنت زبان وصدای لرزان گفتم :واقعااین نامه برای منه+بله ،یک ساعتی گذشت یه ذره ازشوک نامه وهدیه دراومدم اماصدام به شدت بغض آلودرفتم سمت مرتضی باصدای گرفته +آقای کرمی،‌چطوری شده حضرت آقاازجریان محجبه شدنم باخبرهستن ؟من اصلا نمیتونم باورکنم *خانم موسوی حضرت آقابیشترازچیزی من وشمافکرش میکنیم حواسشون به کشورهست همین الان ببینیدبزرگترین کشورهای درگیرجنگ داعش هستن ولی توکشورمون امنیت کامله بااونکه همسایه های نزدیک ماهمه توآتش جنگ باداعش هستن...... ....
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت بیست و هشت این آرامش وامنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم امامسئله حجاب شماچندهفته پیش بنده وسایردوستان توفیق زیارت حضرت آقاداشتیم اونجامطرح شد بعدازماجرای حضرت آقااحترامم تودانشگاه دوچندان شده بود ۱۰روزمونده به آخرتابستان تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکرکردم میخوام فردابهش جواب مثبت بدم به نظرم میتونم توسراسرزندگی بهش تکیه کنم ساعت۷بایددانشگاه باشم قراره امروزیه باربرنامه اجراکنیم هرقسمتی که اشکال داشت رفع کنیم سوارماشینم شدم وبه سمت دانشگاه حرکت کردم بعداز یه مسیری متوجه یه موتوری پشت سرمه باخودم گفتم شایدهم مسیره هستیم رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم کیفم برداشتم اومدم حرکت که کنم همون موتوریه بایه چاقوبه سمتم اومدپارکینگ دانشگاه یه جای کاملاپرت بودشروع کردم به دویدن که بهم رسیدچاقوگرفت سمتم گذاشت روبازوم وگفت کیفت بده عموببینه گوشیم توکیفم بودپرازازعکسای بی حجابی شروع کردم به کشیدن کیفم ازدست من بکش اوبکش آستین چادرم پاره شدتوموقع همین مرتضی رسیدوماشینش پارک کردانگارفرشته نجاتمودیدم دادزدم -کمک مرتضی سریع رسیددزده دربرابرمرتضی جوجه بودوقتی دیدنمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرداماچاقوفروکرددست مرتضی فرا رکرد -وای خاک برسرم آقای کرمی چیشدداره ازدستتون خون میادبایدبریم بیمارستان +آروم باشیدچیزی نشده -توروخداسواربشیدداشت ازدستش خون میرفت الان همه لباسش خونه میشه یادم افتاددیروزیه شال سفیدخریدم دستم بردم سمت داشبوردشال درآوردم یه دقیقه ماشین پارک کردم -دستون بدیداینوببندم بهش دستش بستم چندقطره ازخون روی چادروشلوارلی منم ریخته شدرسیدیم بیمارستان پرستاره گفت:کجااینطوری شده؟چه نسبتی باهم دارید؟ داشت دست مرتضی بخیه میزدگفتم نامزدمه بادزدکیفم درگیرشد گوشی مرتضی دست من بودگوشی مرتضی زنگ خوردشماره زهرابودجواب دادام -الوزهراجان *نرگس سادات تویی -آره *گوشی داداشم دست توچکارمیکنه -بیایدبیمارستان *باشه الان میایم پرستارصدام کردخانم بیاسرم همسرت تموم شدبروصندوق حساب کن یه آبمیوه برای خودت بخرمعلومه خیلی دوستش داری رنگ به روت نمونده بارسیدن زهرااینامرتضی مرخص کردن امامن ازش خجالت میکشیدم چراگفتم نامزدمه حرف پرستارم شنید اونروزکارکنسل شدقرارشدآقای صبوری بره ماشین مرتضی ببره خونشون منم زهراومرتضی بردم خونشون رسوندم رسیدم خونه تاواردشدم عزیزجون منودیدهول کردگفت:خاک برسرم نرگس کجابودی چراآستین چادرت پا ره شده؟چرا شلوارت خونیه ؟چه بلایی سرت اومده؟ همه چیز برای عزیزجون وآقاجون تعریف کردم آقاجون:خداشکرآقامرتضی رسیده وگرنه معلوم نبودچی میشدباباجان تایم رفتنتوتغیربدید -آره تغییرمیدیم عزیزجون:حاج آقاشماپاشویه زنگ بزن خونشون ازش تشکرکن بعدهم بگوشب یه سرمیریم دیدنش آقاجون:باشه چشم حاج خانم رفتم تواتاق از زهرایه پیام داشتم پیاموبازکردم ،نرگس سادات آجی ازفرداساعت۱۰بیادانشگاه -باشه چشم خواهری *زهرا:شب میایدخونه ما -آره زهرا:برواستراحت کن خیلی ترسیدی امروز عزیزجون:نرگس دخترم بده چادرت بندازم بیرون ازامروز به بعدچادرمهندسی توسرکن -باشه شام خوردیم به سمت خونه مرتضی ایناحرکت کنیم پدرم سرراه براش چندتاآبمیوه خریدچشمای مرتضی خیلی خوش حال بودیه ساعتی نشستیم بعداومدیم خونه ساعت ۹،صبح بودچادرمهندسی ازداخل کمدبرداشتم لباس پوشیدم به سمت دانشگاه راه افتادم رسیدم دانشگاه اومدم برم سمت بسیج دانشگاه که صدای مرتضی مانع ازادامه حرکتم شد +خانم موسوی برگشتم سمت صداش -سلام آقای کرمی،بابت دیروزواقعاشرمندم +دشمنتون شرمنده -ممنونم +خانم موسوی دیروز یه حرفی توبیمارستان زدیدمنظورتون این بودکه پاسختون مثبت؟ سرم انداختم پایین -آقای کرمی من خیلی کاردارم بااجازه تون +میگم مادرم امشب باحاج خانم تماس بگیرن رفتم سمت بسیج دانشجویی برنامه انجام دادیم وتاساعت۶غروب طول کشیدرسیدم خونه عزیزجون:سلام دخترگلم -سلام عزیزجون خسته نباشید عزیزجون:برولباستوعوض کن بیا باهات حرف دارم -بفرماییدمن درخدمتم عزیزجون:نرگس سادات امروزهمسرحاج کمیل زنگ زده بوداینجا خوب به سلامتی عزیزجون:زنگ زده بودتوبرای آقامرتضی خواستگاری کنه،نظرتوچیه نرگس سادات؟ عزیزجون من درس دارم عزیزجون:مادرفدای شرم وحیات بشه پس مبارکه ....
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت بیست و نه قراره ساعت۶غروب مرتضی اینا بیان خونمون یه کت وشلوارمجلسی کرم رنگ پوشیدم بایه روسری بلندسفیدطلاکوب روسریمومدل لبنانی سرم کردم چادرسفیدرنگ سرکردم اومدم توپذیرایی عزیزجون:مادرفدات بشه که مثل فرشته هاشدی ساعت ۶بودصدای زنگ دربلندشدآقاجون دربازکرد سلام حاج کمیل خوش اومدی همه نشسته بودند عزیزجون:نرگس دخترم چای بیار اول به حاج کمیل وخانمش گرفتم بعدبه مامان وبابام زهرابه مرتضی رسیدم یه کت وشلوارمشکی باپیراهن سفیدپوشیده بود حاج کمیل:حاجی اگه اجازه میدیداین دوتاجوان برن حرفاشون باهم بزنن بابا:حاجی صاحب اختیاری نرگس باباباآقامرتضی بریدحیاط حرفاتون بزنید جلوتراز مرتضی رفتم توحیاط +چه حیاط خوشگلی دارید -ممنونم +خانم موسوی ایناادعانیست خودتون ۳ترم بامن هم دانشگاهیدزندگیم فدای حضرت علی وبچه هاش ازلحاظ مالی هم خودتون میدونیدکه مشکلی ندارم یه۴۵دقیقه حرف زدیم وارداتاق شدیم مادرمرتضی:دخترم دهنمون شیرین کنیم -هرچی آقاجونم بگه آقاجون:مبارک باشه حاج کمیل :تاریخش عالیه زندگیشون ان شاالله سیره رسول الله باشه مرتضی ایناکه رفتن دیدم گوشیم داره ویبره میره اس ام اس بودبازکردم ازطرف زهرابودزنداشم جونم داداش میگه فرداساعت ۸حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه -چشم خواهرشوهرجان ازخواب بیدارشدم -مامان مامان من کدوم مانتووروسریموبپوشم عزیزجون:الان میام کمکت چی شده نرگس جان -مامان الان میان من چ‍_______ی بپوشم عزیزجون:اون مانتوصورتی آستین سه ربع باشلواردمپامشکی باساق دست سفیدوروسری سفیدداشتم حاضرمیشدم صدای زنگ دراومد عزیزجون:پسرم بیایدبالا +ممنونم مادرجان به نرگس خانم میگیدبیان یهورفتم بیرون باخجالت گفتم :من حاضرم قراربودزهراوهمسرش بامابیان آزمایش دادیم گفتن فرداجواب حاضره قرارشدمرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبودبابچه ها بیان دنبالم بریم برای خریدحلقه خیلی استرس داشتم گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم شماره زهرانمایان شد -جانم زهرا +حاضرباش میایم دنبالت -باشه واردپاساژشدیم زهراگفت:علی جان من اینجایه لباس دیدم بریم اون ببین بعدروبه ماگفت شماهم بریدحلقه بخرید بامرتضی آروم وخجول به حلقه ها نگاه میکردیم +نرگس خانم اگه ازحلقه ای خوشتون اومدحتمابگید -بریم داخل دوتارینگ ساده سفیدانتخاب کردیم داشتم ازمغازه میومدم بیرون که مرتضی صدام کرد +نرگس خانم یه لحظه بیااین انگشترزمردببین انگشترگرفت سمتم قشنگه خانم؟ -بله قشنگه +مبارکت باشه -آخه این گرون آقای کرمی +نرگس خانم دیگه ازبعدشماسادات منی من همسرت بانوجان دیگه اونطوری صدام نکن -چشم امااین گرونه +نه نیست مبارکت باشه .....
پایان رمان گذاری 😊🌹
💚ظهورنزدیک است..💚 💕کانال نذر ظهور بقیه الله ✅اخبار و وقایع قبل و بعد ازظهور ✅وقایع آخر زمان ✅مطالب اخلاقی ✅شهدایی و ازهمه جذابتر😍 رمان ها وداستانی های جالب ومفید کپی برداری با ذکر لینک 💜 جهت ارتباط با مدیر کانال👇 @zhoor124124 جهت ارتباط با آدمین تبادل👇 @talabh31 https://eitaa.com/zhoornazdik
بسم الله الرحمن الرحیم...💚 دعای فرج را با هم میخوانیم🤲🏻: اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریبأ کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ  🌹🌹🌹🌹
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامه‌ای! به قول دوستانش در مدرسه عالی شهید مطهری؛ می گفتند: محمدرضا حلقه وصلی بود بین تمام دوستانش. 🍃 به خاطر اخلاق خوبی که داشت و مهربانی‌اش، با هر طیف جامعه تفاهم داشت.☺️ اینگونه نبود که قیافه بگیرد و فقط دنبال بچه‌حزب‌اللهی‌ها باشد یا فقط جذب بچه‌هایی باشد که خیلی پایبند نیستند. با هر تیپ و ظاهری، تعامل می کرد. وقتی می خواست به مسجد برود، بهترین لباس‌هایش را می پوشید.👕 اگر در آن لحظات، کسی محمدرضا را می دید که داشت به موهایش اتو می‌کشید و لباس نو و تمیز می پوشید یا کفشش👟 را واکس می زد، فکر می کرد محمدرضا به مراسم عروسی می رود یا جایی دعوت است که باید به آنجا برود در حالی که می خواست به مسجد برود، نماز بخواند و برگردد.☺️ 📚 🌷 ۱۱📚
🙂🌿 ‌• • -تو تنهاییات به چی فکر میکنی؟! +به خیلی چیزا.. -مثلا؟! +شهادت.. تشییعی این چنینم آرزوست💔
گفت: حـــجاب به چه درد میخوره؟⁉ ❓چرا بعضیا چـــادر سر میکنن؟ گفتم: تا حالا به بانکا دقت کردی؟⁉ میله های محـــافظ قطوری که پشت پنجره ها و درای شیشه ایش کشیدن رو دیدی؟❗👀 گفت:آره گفتم:تا حالا به کرکره ها و محافظای محـــکم طـــلا فروشیا دقت کردی؟❓ گفت:اوهوم گفتم: تا حالا به پنجره طبقه اول خونه ها دقت کردی؟ محافظاشونو دیدی؟❓ گفت:خب آره ولی اینها چه ربطی به سوال من داره؟❓❗ گفتم: ✖آدمای عــــاقل از چیزای با ارزششون به دقت محفاظت میکنن و “زن”ها با ارزش ترین مخلوقات خدا هستن. 😇 ☝پس باید با دقت و به بهترین وجه از خودشون محفاظت کنن. عقل میگه بهترین حجاب، پوشیدگی تمام زیباییها و جذابیتا از چشم بقیه است، چادر هم بهتر از همه این کار رو انجام میده.👏👏 گفت: من تا حالا فکر میکردم حجابو آخوندها از خودشون درآوردن😳 ولی حالا متوجه شدم این دستورالعمل حجاب فقط از آدمای دلسوز برمیاد.☺
سرمایه ندارم ببرم محضر ارباب سرمایه سری هست فدای سر ارباب از کودکی یاد گرفته ام که بگویم: مادر پدرم فدای مادر پدر ارباب... شبتون حسینی 🌱🌙
•😇🌸• ✨ براۍاینکه‌فردایت‌مثل‌دیروز‌نشود ، از‌امروز بهترین‌بهره‌را‌ببر.😃 بهترین‌بهره‌امروز‌تاسف‌براۍ دیروز‌نیست‌ ؛ توبه‌ا‌زدیروز‌‌است‌.🍃 فرق‌تاسف‌و توبه‌این‌است‌که‌وقتۍ‌ در‌توبه‌تاسف‌میخورۍ‌در آغوش‌گرم‌خدا‌هستۍ‌‌😍 واوتورا‌نوازش‌میکند‌و برات‌گذشته‌را‌جبران‌میکند‌🦋 اماانسان‌در‌تاسف‌تنهاست‌ وهیچ‌کمکۍ‌به‌اونمیرسد . . . 💌 😌♥️
دِل‌‌بَستَن‌بِہ‌دُنیایۍ‌کِہ‌‌صآحِبِش‌‌شَب‌و‌رُوز اَز‌دستِ‌‌اَصحـٰابِش‌‌گرِیہ‌میکُنہ . . شَرعاً‌حرآمہ!☝🏻🍂 ؟!
نه سیستم راهزینه‌ی خود میکند و نه به سیستم هزینه تحمیل میکند. _بسیج
واقعا اگه یه پسر ۱۷ سال و ۳۶۴ روزه دختر خودتون رو هم بکشه و جسدش رو بندازه توی سطل زباله بهش میگین کودک مجرم؟ 👤 حسام الدین کاظمی °`🌿-🕊
✍ دلنوشته انتظار فرج و دیده تر کافی نیست گریه و اشک به هنگام سحر کافی نیست آی مردم پسر فاطمه تنهاست هنوز قرن ها رفته و او منتظر ماست هنوز... 🌷 الّلهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفَرَج🌷 🌴💎🍁💎🌴
🌴💢🌴 *!؟* دَر آینده تُو کتاب‌های تاریخ مینویسَند و ازمآ روایَت میکُنَند که: یه‌جَمیعَت خیلی زیادی بُودَن که خُودِشُون‌رو سینه زَن و نُوکرِ اِمام حُسین(ع) میدونِستَن کُلی بَچه حِزبُ اللهی داشتَن... کُلی بَچه هیئَتی و مَذهَبی داشتَن... کُلی حُوزه عِلمیه داشتَن... [وَلی حَتی ۳۱۳ تآشُون واقعی نَبُودن که امام زَمانِشُون ظُهُور کُنه...💔😔] *هَمه فَقَط مُدَعی بُودَن که خُوب‌اَند . . . !✋🏿*😔🚶‍♂😔🚶‍♂ 🌴💎🌹💎🌴
🌿فکرایی که تو ذهنت میاد رو شناسایی کن🔍 ببین این فکر برا خودته یا هوای نفست🤔 👈🏻 مثلا اگه یه حسی بهت گفت برو نامحرم چت کن بگو این فکر مال من نیست،،هوای نفسِ 👈🏻یا گفت برو فلان فیلم،عکس رو ببین بگو این فکر مال من نیست این هوای نفسِ👍 ❌ سریع باهاش برخورد کن✊ بگو تو غلط میکنی که میخوای منو بدبخت کنی😡 غلط میکنی که میخوای منو از چشم امام زمانم بندازی😕 بگو اگه موقع انجام گناه مرگم رسید چی؟؟ اگه دیگه وقت نشد توبه کنم چی؟؟ این همه به حرف توعه احمق گوش دادم به کجا رسیدم؟ عمرااااا بهت لذت بدم...حالا ببین😒👍 خلاصه اونقدر باهاش دعوا کن اونقدر بترسونش👊 تا مجبور شه کوتاه بیاد👌 اگه دیدی بازم کوتاه نمیاد جریمه براش در نظر بگیر🤨 یادت باشه اگه بهش لذت بدی بدبختت میکنه👍 😌😍
متبرک است تمام آن روزی که با یاد ونام آغازشود امروزمون شهدایی تر از دیروزمون ان شاءالله
❤️ خواستم دور ڪنم فڪر حرم را اما من بدون تو ، دلے زار و پریشان دارم آه، در ڪنج رواقٺ ڪه نشستم، دیدم زیر پاهاے خودم ملڪ سلیمان دارم 💔 💚 🌱 🌱           🌴💎🌹💎🌴