eitaa logo
شهید گمنام
3.4هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.2هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
ما بــــــــرای مجازات نمی شویم، بلکه به وســیـــلــه مجازات می شویم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهـل‌ ولایــت‌ بــودن‌ دشــوار‌ اسـت..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 ای‌شهیدأَمَّنْ‌يُجیب‌بخوان‌برای‌دل‌ مضطرمنکه‌شایدبه‌دعای‌‌توتمام‌شود بی‌قراری‌های‌دلم... ❤️🍃 @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭 🌸 دو تنها و دو سرگردان وبی کس 💡 نشر این مطلب است. با انتشار این کلیپ کلی ثواب می برید... ❣@shahid_gomnam15
اجازه می داد دانشجو اشتباه بکند. بعضا فضایی ایجاد می کرد که دانشجو از او انتقاد بکند یا سوال بپرسد و جسارت به دست بیاورد. می گفت مگر ما خودمان چجوری یاد گرفته ایم. بگذار این ها هم اشتباه بکنند تا یاد بگیرند. هیچ وقت ندیدم دانشجویی بابت یک اظهار نظر علمیِ اشتباه، از دکتر سرزنشی شنیده باشد. اشتباه را یادآوری می کرد ولی هیچ وقت تحقیر نمی کرد. @shahid_gomnam15
روزی را خدا می رساند، برکت پول مهم است.. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.. @shahid_gomnam15
گفتم: کاش می شد من هم همراهت به جبهه بیایم! لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: هیچ می دانی سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است؟! همین حجابت را رعایت کنی، مبارزه ات را انجام داده ای... @shahid_gomnam15
در این دنیا فقط پاکی، صداقت، ایمان، محبت به مردم، جان دادن در راه وطن و عبادت باقی می ماند. @shahid_gomnam15
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد..؟ @shahid_gomnam15
یہ‌نگاه‌بہ‌این‌دلم‌میندازی . . . :)💔🕊! @shahid_gomnam15
اصلا خبر دارۍ ڪه‌ از دورۍ دارم‌ دق‌ میڪنم؟ هر شب‌ با عڪس‌ ڪربلا یہ‌ گوشہ‌ هق‌ هق‌ میڪنم . . . :)💔! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
ابراهیم می گفت: برای رفع گرفتاری ها، با دقت تسبیحات حضرت زهرا (س) را بگویید. این تسبیحات را پیامبر زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختی های بسیاری بودند. @shahid_gomnam15
میشودبطلبید؟! بخداحالمان‌خوب‌نیست . . .💔!
شهید گمنام
تقريبًا سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم. سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه ها
آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت. تا اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر (ص) ميفرمايد: »هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست ميدهد«. و نيز فرمودهاند: »کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود«. ابراهيــم با تعجب به صحبتها گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا وگفت: من امروز ســر واليبال 500 تومان تو شــرط بندي برنده شدم. بعد هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مســتحق بخشيدم! حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندي نکن. هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان! ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شــرط بندي نميکنم. آنها هم شــروع کردند به مســخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه ميبازه. يکي ديگه گفت: پول نداره و... ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شــما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم. که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد. دوســتش می گفت: بــا اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيه كرد كه ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
شهید گمنام
آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا اح
شــرطبندي نكنيد. امــا يكبار با بچه هاي محله نازيآباد بــازي كرديم و مبلغ ســنگيني را باختيم! آخــرای بازي بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شــرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. از طرفي ما چنين مبلغي نداشــتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازي تمام شــد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: كســي هســت بياد تك به تك بزنيم؟ از بچه هاي نازيآباد كســي بود به نام ح. ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم َ برق بود. با غرور خاصي جلو آمد وگفت: سرچي!؟ ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد. ابراهيــم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد! ابراهيم به جز واليبال در بســياري از رشــته هاي ورزشي مهارت داشت. در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود. تقريبًا از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقالب هر هفته صبحهاي جمعه با چندنفر از بچه هاي زورخانه ميرفتند تجريش. نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند. فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشــت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥درماه رجب، وضعیت عالَم، عادی نیست! اتفاقات خاصی رخ خواهد داد... فقط باید نحوه‌ی رویارویی با آنها را آموخته باشیم. @shahid_gomnam15
🌷کتاب ( کتاب مخفی) 🌷 صدای شیهه اسب دوباره بلند می شود . سوار نیم نگاهی به اسبش می اندازد . اسب چند قدم این طرف و آن طرف می رود . مدام سرش را تکان می دهد. کمی دورتر غباری در دل کویر بلند شده است . سوار به غبار نگاه می کند و می گوید: _ رفیقانم برای کشتن تو آمده اند ! ماهان ترسیده و رنگ پریده به دور دست و غباری که بلند شده نگاه می کند . تعداد اسب هایی که پیش می آیند پیدا نیست. ماهان به سوار نگاه می کند و می گوید: _ برای چه باید بمیرم؟! من خیال جاسوسی شما را نداشتم ! سوار شمشیرش را بالا می برو و می گوید : _ پیش از دیدن این کتاب می شد از جاسوسی تو در گذریم و جوانمردانه تو را در این برهوت رها کنیم ! اما اکنون با وجود این کتاب دیگر زندگی بر تو حرام شده است ! آن چه تو درباره علی نوشتی قابل چشم پوشی نیست ! سطر به سطر این کتاب دشمن ماست ! با دو دستش شمشیر را گرفته و آن قدر بالا می برو تا ضربه اش کاری و تمام کننده باشد . هنوز اسب شیهه می کشد . انعکاس آفتاب در شمشیر ، چشمان ماهان را می زند . ماهان دست بر چشم می گذارد و منتظر مرگ می ماند . به ناگاه صدای فریاد سوار بلند می شود . ماهان حیران و متعجب نگاهش می کند . سوار با رنگ کبود ، دست بر ساق پایش گذاشته و به ماری سیاه که بر خاک می خزد نگاه می کند. ماهان ترسیده از جا بلند می شود. سعی می کند خودش را از مار دور نگه دارد . به تندی شمشیر و کتاب را از روی خاک بر می دارد . سوار نگاهش می کند ، اما توان حرف زدن ندارد . پیداست زهر مار در بدنش اثر کرده . پوست پایش سیاه شده و تمام تنش می لرزد . دانه های درشت عرق بر صورت سوار نشسته است . ماهان کتاب را میان کیف چرمی می گذارد و با عجله خودش را به اسب می رساند . دستی بر یال اسب می کشد و نوازشش می کند. _ نترس حیوان . نترس ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷کتاب(کتاب مخفی) 🌷 افسار اسب را به دست گرفته و با یک جهش بلند بر اسب می نشیند و با ضرب دو پا اسب را هی می کند و به تاخت در برهوت پیش می رود . صدای زوزه باد برهوت را پر کرده است . ماهان سوار بر اسب ، سخت و دشوار پیش می آید . غبار سپید در هوا موج می خورد و از روشنایی آفتاب کم می کند . توی این طوفان بی آن گاه راه از بیراه پیدا نیست . ماهان دست هایش را برابر صورتش گرفته تا گرد و خاک در چشم هایش فرو نرود. شمشیر برهنه را از میان شال دور کمرش گذرانده و کیف چرمی را میان جامه زیرین پنهان کرده است . از میان سپیدی غبار ، تصویری موهوم از سایه سیاه یه چشمش می آید . اسب در حالی که سرش را پایین انداخته ، با قدم های کوتاه به طرف سایه سیاه پیش می رود . کم کم چند خانه کوچک خشتی در برابر ماهان پدیدار می شود. انگار بادیه ای کوچک در وسط برهوت روییده! ماهان از اسب پایین آمده و با قدم های کوتاه خود را به دیوار یکی از خانه ها می رساند . زوزه باد توی گوشش می پیچد ! باد بر سر و صورتش می وزد . ماهان خود را به دیوار کوتاه خانه می چسباند تا از تازیانه های باد در امان بماند. چشم بسته ، دست هایش را بر دیوار خشتی می کشد . دستش به در چوبی می رسد . مشت بر در می کوبد . آن قدر می کوبد و می کوبد تا پنجره کوچکی بالای دیوار باز می شود . پیرزنی که صدایش در باد به سختی به گوش می رسد ، می گوید : _ کیستی؟! ماهان نمی تواند نگاهش کند . از بیم خاک و غبار ، سرش را به در می چسباند و می گوید : _ مسافری که راه را گم کرده ! در را باز کنید . @shahid_gomnam15
یک بار در خانه صحبت وصیت نامه شد، به پوستر حاج همت روی کمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من، همان جمله حاج همت است. ”با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.” @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا