eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
37.4هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
10.9هزار ویدیو
108 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. خادم کانال 👇👇 @labaikya_mahdi_313 تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه السلام ✨ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِکَ اللَّهُمَّ وَ کَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِکَ وَ مَنَاراً لِبِلَادِکَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِکْمَتِکَ وَ مُتَرْجِماً لِوَحْیِکَ وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ عَنْ مَعْصِیَتِهِ فَصَلِّ عَلَیْهِ یَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّیَّهِ أَنْبِیَائِکَ وَ أَصْفِیَائِکَ وَ رُسُلِکَ وَ أُمَنَائِکَ یَا رَبَّ الْعَالَمِینَ.
💢 فریب ابلیس 💢 ✅ شما طبق برنامه خدا به همسرت آرامش بده و از خود خدا هم آرامش بگیر. ⭕️ ممکنه برخی بگن اگه ما به همسرمون آرامش بدیم ممکنه اون سوء استفاده کنه. 😤 نه بزرگوار! 🔞 این دیگه فریب شیطانه؛ یکی از حیله های خیلی مکارانۀ ابلیس هست. ❌ ⭕️ متاسفانه بعضی از اطرافیان هم مثلاً میخوان دلسوزی کنن، میان و همچین راهنمایی های غلطی میکنن. 😒 💢 مثلاً میگه به شوهرت رو نده وگرنه پررو میشه!😈 زیاد حرفای شوهرت رو گوش نده وگرنه زیر سرش بلند میشه!😒 ⭕️ یا مثلاً بعضی مردها میخوان همون اول کار گربه رو دم حجله بُکشن! ❌ به این حرفای شیطانی گوش ندید. ✅ شما اون حرفی که خدا زده رو عمل کن. نترس چیزی ازت کم نمیشه. در نهایت ضرر نمیکنی....
داستان واقعی قسمت 89 و 90 نسل سوخته 👇
🔻 ۸۹ 👈این داستان⇦《 کرکر مردی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حالم خیلی خراب بود ... - اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می‌تونی چیزی رو که میگی باور کنی❓ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه‌ی پلاستیکی داره ...😳 تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می‌گرفتی، می‌زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...⚡️ 🔻مامان اومد جلو ... خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...😠 کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می‌خواست اونجا نچسبونه ...🙄 هر لحظه که می‌گذشت ضربان قلبم شدید تر می‌شد 💓... 🔹خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می‌خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ... مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می‌خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره‌اش می کنم ...⚡️ 🙌و دو دستی زد تخت سینه‌ام و هلم داد ... بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ... از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه‌اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...😡 هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...😐 بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم👊 بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ... ▒برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ... یه قدم👣 رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم👁 که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ... هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...😨 همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...😡 جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...😱 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 👇👇👇
🔻 ۹۰ 👈این داستان⇦《 در برابر چشم 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست🔑 ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ... اینجا چه خبره❓ ... با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ... اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده😡 ... می خواد من رو بزنه ... برق از سرم پرید ...⚡️ نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ... کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم 👂... 🔹مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی❓ ... پوسترت❓ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ... و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ... ⭕️بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه❓ ... رفتم جلوش رو بگیرم ... بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ... ▫️پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه‌اش زیر تخت بود... دستش رو می‌کشیدم ... التماس می‌کردم ... - تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...😔 مادرم هم به صدا در اومد ... - حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست 🌹... این کار رو نکن ... و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می‌کشید ... که پاره‌شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی‌گذاشت ... جلوی چشم های گریان و ملتمس من😭 ... چهار تکه‌شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله‌های گاز ...🔥 🔻پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا🌹 جلوی چشمم می‌سوخت ...🔥 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ
مداحی آنلاین - شکسه بال و پر شدم - میرداماد.mp3
7M
🔳 (ع) 🌴شکسه بال و پر شدم از اثر زهر جفا 🌴این دم آخری شدم روضه خون کرببلا 🎤 👌بسیار زیبا 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌸آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی!؟ لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم! وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم: محمد( تورجی زاده )جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی! صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام! رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده!؟ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا! فرمودند: شما ما را دوست دارید؟! گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده. بعد گفتند: این دختر شماست؟ برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند. آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن. از این قبیل ماجراها در مورد شهید تورجی بسیار رخ داده. که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم. خوابهای عجیبی از او نقل شد که از نقل آنها صرف نظر کردیم. 📚 کتاب یازهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نظام تربیتی پروردگار عالم چگونه است؟ ➕توصیه امام صادق(ع) در مورد تربیت فرزند که اکثر والدین آن را نمیپذیرند! ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌷♦️🌷♦️🌷 ♦️🌷♦️ 🌷 سلام بعد از ظهرداغتون ناب و خدایی خیلی از دخترخانمها گله دارند از اینکه چرا ازدواجشون دیر شده یا مادرا ناراحتن برای دیر ازدواج کردن پسراشون البته حق هم دارند. تو این زمان از دنیا _هرچی جوان زودتر ازدواج کنه بهتره ولی به تقدیر و سرنوشت هم بستگی داره _ اینطوری نیست که خدا حالا یه بنده را آفریده و رهاش کرده _ خیر برایش سرنوشتی هم رقم زده بعضی از سرنوشت ها قابل تغییر نیستند بعضی ها ممکنه تغییر پیدا کنه مثلا گناه مسیر زندگیتون را عوض می کنه و در آینده شما تاثیر خواهد گذاشت یا مثلا خوب بودن و با خدا بودن در آینده آدم تاثیر خواهد گذاشت و........... اینارا گفتم تا یک داستانی را براتون تعریف کنم داستان قدیمی هست ولی بسیار جذاب هست 👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆 داستان امروز مثل داستان واقعی. شاعر معروف دعبل خزائی هست که داستان زندگیشون در کتاب دعبل و زلفا به زیبایی نوشته شده حالا داستان امروز ما هم شبیه همون شاعر هست ولی کمی با تفاوت داستان امروز ما سرنوشت یک.... 👇👇 در سال‌های پیش یک جوانی بود که زیاد سفر می کرد به کوه و دره و بیابون و..... تا یه روز در سفرهایش که به جنگلی رسیده بود بود به شب خورد و مجبور شد شب را در جایی همون نزدیکی بماند و دنبال سرپناهی می گشت . که یک کلبه میون جنگل دید و رفت سمت کلبه دید زنی باردار در این کلبه تنها هست _ جوان ازش پرسید همسرت کجاست؟ زن گفت همسرم چوپان هست و گوسفندان را به صحرا برده و هر سه چهار شب یه بار به خونه بر می گرده و........ خلاصه جوان از زن اجازه گرفت که شب را در اتاقک کناری بماند و زن هم که اجازه داد و جوان شب را اونجا موند نصفه های شب بود که دید صدایی از اتاقک زن تنها می آید. و بیدارشد و صدا بلند کرد که ای زن چی شده؟ زن که از درد زایمان به خود می پیچید صدا زد ای جوون بیا و مردی کن و امشب کمکم کن تا بچه ام به دنیا بیادو......... مرد جوان که هیچی نمی دونست گفت چه کمکی کنم؟؟ گفت بیا داخل اتاق و پشتت به من باشه تا. بچه ام به دنیا بیاد و نافش را برام ببر و کمک حالم باش و امشب خدا ترا فرستاده و بیا و برام برادری کن و......................... خلاصه مرد جوان که دلش به حال زن سوخته بود قبول کرد و کمکش کرد و آب را گرم کرد و خلاصه بچه به دنیا آمد 😁🌷🌷🌷🌷🌷 یه دختر زیبا و نمکین و............. اون جوان اون شب وقتی به ناموس مردم کمک کرد و خیانت نکرد خداوند. هم چشم دلش را باز کرد جوان وقتی نوزاد را به پارچه پیچید تا ببره نزد مادرش دید دو تا آدم سفید پوش دارن از اتاق بیرون می روند جوان با تعجب پرسید شما کی هستید؟ یکی گفت من به امر خداوند اومدم تا تفدیرش را به پیشونیش مهر بزنم جوان متعجب تر پرسید حالا تقدیرش چی هست! ؟؟؟؟؟؟ نفر دومی گفت سرنوشت این دختر با شما رقم خورده و خداوند چنین خواسته و........... مرد جوان که از تعجب کم مونده بود شاخ دربیاره__. با خودش گفت یعنی من باید بشینم و این نوزاد بزرگ بشه بشه زن من؟؟؟؟؟ ‼️‼️‼️😳 من این تقدیر و سرنوشت را نمی خوام هم اکنون نوزاد را می کشم تا دیگر سرنوشتش به من گزه نخورد............ جوان یه چاقو کشید پهلوی نوزاد و نوزاد دیگر نفس نزد و جوان پا به فرار گذاشت تا.................. سالها گذشت و جوان هم که حالا مرد عاقلی شده بود روزی در بازار دختر جوانی را دید و مجذوب این دختر شد و پرسان پرسان آدرس دخترک را به دست آورد و گفت بین این همه دختر این دختر بد جور چشمم را گرفته این دختر باید نصیب من بشه.. خلاصه رفت خواستگاری و همه چی به خوبی و خوشی جور شد اما دخترجوان به پسر جوان گفت آقا ببخشید همه به این وصلت راضی هستند و منم راضیم فقط من یه مشکلی دارم باید بهتون بگم که بعدا اگر خواستید با من ازدواج کنید پسر جوان گفت چه مشکلی؟؟؟ دختر جوان گفت زمانی که من بدنیا اومدم جوانی پیش مادرم بود و نمی دونم چرا یهو پهلوی منو چاقو می کنه و فرار می کنه بعد از اون. من مداوا شدم ولی جایش هنوز باقی مونده و گاهی درد میگیره پسر جوان تا این را شنید هوش از سرش پرید و صدا زد خدایا من غلط کردم هرچی که تو بخواهی همان می شود و بقیه همه بهانه هست ................................................... خوب داستان امروزمون به پایان رسید امیدوارم از این داستان هم خوشتون اومده باشه و هم اینکه تلنگر و امیدی باشه برای دختران و پسران مجرد لطفا نشر این داستان فقط با لینک کانال مجاز هست 👇👇👇 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
1_396474206.mp3
6.68M
🍃با مادرم ایشالله اربعین میام حرم 🍃سلام بدم به محضرشما قدم قدم 🎤سید رضا_نریمانی 💔 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
سیمرغ ۳۱۳: طلوع کن، تا هوای صبح بتابد به چشم هايت! وقتی بوسه های تو، گونه هايم را گل می اندازد تا عطرت بريزد روی پيراهنم! وقتی دوست داشتنت را از رگ هايم عبور داده است! کمی بيشتر از وقتی، که عشق نفس می کشد ... بخیر🦋 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
درد و رنج مردم اذیتش می‌ڪرد، هرگز بی‌تفاوت نبود همیشه در حال جهیزیه دادن به یڪ خانواده بود مخصوصاً دخـتران شهدا. به فقرا و مستمندان می‌رسید، به سـاخت مسجد ڪمڪ می‌ڪرد، برای بچه‌های بی‌سرپرست مڪانی رو درست ڪرده بود ڪه مدتها بعد از شهادتش، ڪسی خبر نداشت اگر میخواست پولشو جمع ڪنه یکی از ثروتمندترین افراد می‌شد؛ ولی همین ڪه انقلاب شد، مغـازه‌اش را ڪرد تعاونی وحــدت اسلامـی از جیبش می‌گذاشت تا اجناس ارزانتر به دست مردم برسد. 🌷شهید سیدمجتبی هاشمی🌷 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
✨حضرت محمدصلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: اى مسلمانان ! حاضران به غیبان برسانند : کسی را که به من ایمان آورده و مرا تصدیق کرده است ، به ولایت علی سفارش می  کنم☝️ ، آگاه باشید ولایت علی ، ولایت من است و ولایت من ، ولایت خداى من است👌 . این عهد و پایمانی بود از طرف پروردگارم که فرمانم داد تا به شما برسانم .✨✅
نماز توسل به امام جواد ع. .👌👌👌 باید بعد از نماز عصر بلافاصله خونده بشه
داستان واقعی قسمت 91 و 92 نسل سوخته 👇
🔻 ۹۱ 👈این داستان⇦《 تنهایم نگذار 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...🤕🤒 ⭕️چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می‌خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید❓ ... یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می‌خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می‌کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...😔 ✨خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...🍃✨ 🔸صبح می‌خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ... مهران ... به زور لبخند زدم ...😏 - سلام ... صبح بخیر ... 🔹بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد 👀... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ... چیزی شده❓ ... 💢 نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می‌گرده ... بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می‌دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درسهات تمرکز کنی ...📚 برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ... بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار❓ ... ▫️و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می‌کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی‌شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می‌کردم ...😔 اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...✨🍃 ♨️ شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 👇👇👇
🔻 ۹۲ 👈این داستان⇦《 نت برداری 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می‌کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...❤️😍 🔹مهمانی‌ها و دورهمی‌ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه‌ها ... هر چند به زحمت ۱۵ نفر آدم... توی خونه جا می‌شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق‌العاده‌ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می‌داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...🍃✨ بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی‌کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می‌داد ... و علی‌رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می‌شد ...✨🌺🍃 🌙شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ... - راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ... گل از گلم شکفت ...😍 جدی؟ ... مطمئنی خودشه❓... 🔸نمی‌دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ... محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می‌کردم تند نت برداری📝 کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت‌های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...✨ دایی محمد، بچه‌ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم 📝... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ
▪️ 8 ذیحجه (ع) از مکه به کربلا . 🏴تا که خاکی نشده معجر زینب برگرد😔 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌸‌يکبار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا مياري؟! از آموزش و پــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي ديگران خرج ميکني! 🌸نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رسان خداست. در اين برنامه ها من فقط وسيله‌ام. من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جایی که فکرش را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند. "شهید ابراهیم هادی" ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🏴 ✋ کوفیان در دلشان کینه زهراست، نیا مسلمت را بنگر بی کس و تنهاست، نیا کار این بی صفتـان سَب عمویم علی ست بِین شان بُغض علی واضح و پیداست، نیا (ع)🥀 💔🏴 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌱🍃❣ بین زمین و اسمان بودیم، توی هواپیما داشتیم میرفتیم سوریه. نگاهم ب حاجی بود سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشم هایش را بسته بود انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دوتا جنگنده امریکایی رو دیدم ک مثل لاشخور دور ما میپلکیدند. دلم هری ریخت. بخاطر حاج قاسم نگران بودم. یک دقیقه گذشت همونطور ک سرش روی صندلی بود چشمهایش را باز کرد و خونسرد گفت: نگران نباش، چند دقیقه دیگه میرن. دوباره چشمهایش را بست. چند دقیقه که گذشت رفتند. هواپیما میخواست توی فرودگاه سوریه بنشیند که از چپ و راست تیر سمتمان حواله شد. حاجی رو ب خلبان گفت ما سریع پیاده میشیم. تو دوباره تیک آف کن، نمون هواپیما ک به زمین خورد پریدیم بیرون و سنگر گرفتیم تو فرودگاه و هواپیما سریع رفت. هنوز جا نگرفته بودیم ک چند تا خمپاره خورد دقیق همونجایی ک پیاده شده بودیم 🍂 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124