eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
35.9هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
12هزار ویدیو
114 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#وصیت_نامه اولین وصیت من به شما راجع به نماز است چون اولین چیزی که در قیامت به آن رسیدگی می کنند ن
🌷 🌹 🌷☘🌷☘ 🌷 یکی از دختران مسیحی خاطره‌ای در رابطه با شهید علمدار نقل می‌ کند که نشان دهنده تأثيرگذارى این شهید حتی پس از شهادتش است. شهید سید مجتبی علمدار که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود؛ چندین سال پس از جنگ و در سال ١٣٧٥ بر اثر جراحت ‌های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. 🌷خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم، اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می‌ رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می‌ رویم؛ اما باز مخالفت کردند. 🌷دو روز قهر کردم؛ لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. ٢٨ اسفند ساعت ٣ نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم: خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم؛ خواندن. هر چه بیشتر در دعا غرق می‌ شدم؛ احساس می‌ کردم حالم بهتر می‌ شود؛ نمی‌ دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.... 🌷در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: ، بیا بیا. بعد ادامه داد: می‌ خواهم چیزی نشانت بدهم. با تعجب گفتم: آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است. ولی هرچه می‌ گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می‌ کرد. 🌷راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه‌ ای از زمین چاله‌ای بود؛ اشاره کرد به آنجا و گفت: داخل شو. گفتم: این چاله کوچک است گفت: دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم. آن پایین جای عجیبی بود! یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند و سفيدش، نور آبی رنگی پخش می‌ شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. 🌷انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا قرار داشت به عکسها که نگاه کردم می‌ دیدم که انگار با من حرف می‌ زنند ولی من چیزی نمی‌ فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.... 🌷آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: شهدا یک داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند؛ مانند شهید ، شهيد ، شهید ، شهید و.... همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد؛ پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند.... 💚 کانال و 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
👆👆👆👆 🌷 🌹 🌷☘🌷☘ 🌷....آقا نگاهى به من انداختند و فرمودند: علمدار همانی است که پیش شما بود؛ همانی که شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی. 🌷به یک باره از خواب پریدم؛ خیلی آشفته بودم؛ نمی‌ دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌ خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت: به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی ‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم.... 🌷اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌ نام. موقع ثبت‌ نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ١٣٧٨ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ‌ها و مریم عازم جنوب شدیم. کسی نمی‌ دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم. 🌷از بچه ‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌ دانست؛ وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می‌ دادم بیشتر متوجه می‌ شدم که آقا چه فرمودند.... 🌷در طى چند روزی که جنوب بودیم؛ فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ ها نماز جماعت می‌ خواندند؛ من کناری می‌ نشستم؛ زانوهایم را بغل می‌ گرفتم و گریه می‌ کردم، گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. 🌷 خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم؛ احساس می‌ کردم خاک آنجا با من حرف می‌ زند. با مریم دعا می‌ خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌ خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. 🌷صبحِ روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌ رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم. 🌷بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک هایم به یقین بدل گشت؛ آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد؛ وقتی شهادتین را می‌ گفتم؛ احساس می‌ کردم مثل مریم و دوستانش، من هم مسلمان شده‌ ام. 💚 کانال و 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
....!! 🌷یک شب قبل از شروع عملیات بیت المقدس، حسین تو سنگر خوابیده بود، دوستانش وارد سنگر می شوند، با ورودشان در سنگر بوی عطر و گلاب مستشان می کنند؛ بوی عطر از بدن حسین بود! آنقدر از این بو مست شده بودند که حسین را از خواب بیدار کردند، به او گفتند: «حسین! این چه عطری ست که زده ای؟ چقدر خوش بوست گیج مان کرده. بده تا ما هم بزنیم.» 🌷حسین با چشمانی خواب آلود گفت: «عطر کجا بود؟ اصلاً من عطری ندارم؟ دیوانه شدید؟ بیائید مرا بگردید.» ولی دوستانش قبول نمی کردند، لحظاتی گذشت، حسین کاملاً هوشیار شده بود و به دوستانش با تُندی گفت: «چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ داشتم خواب می دیدم.» گفتند:«چه خوابی؟» نگفت. با اصرار زیاد حسین را به حرف آوردند. 🌷حسین با چشمانی اشک بار گفت: «امام زمان (عج) را سوار بر اسب سفید در خواب دیدم که به من گفت: «به زودی شهید می شوی.» خواب امام زمان (عج) او را خوش بو کرده بود!! دوستانش می گفتند: «در حین عملیات تیری به حسین خورد و حسین را به زمین انداخت. او با همان حال قرآن را باز کرد و مشغول به تلاوت قرآن شد. بچه ها می خواستند او را به عقب برگردانند ولی او مخالفت کرد.» 🌷....حسین گفت: «بچه ها با من کاری نداشته باشید مگه امام زمان (عج) را نمی بینید؛ بروید جلو پیش امام زمان (عج)، مرا وِل کنید....» 🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز سيد حسين گلريز راوى: مادر شهيد 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
❣🌟❣🌟❣🌟❣ 💞 (خاطرات شهدا ) 💖دو ساعت مانده بود به عملیات. نیروها آرام و با کم ترین صدا سوار بلم ها شدند و به سمت خط حرکت کردند. حالا نزدیک عراقی ها ساکت نشسته بودیم. قایق ما کنار قایق «علی مورتمی» بود. من و علی خیلی با هم اُخت شده بودیم. 💚 نگاهم را به نی ها دوخته بودم که علی آهسته صدایم زد: «علی، علی!» گفتم: «هان، چیه؟» گفت: «بیا منو بوس کن.» ❤️....خنده ام گرفت و با تعجب نگاهش کردم. گفتم: «به چه مناسبتی؟» گفت: «من شهید می شوم. تا دیر نشده بیا بوسم کن.» خنده ام بیشتر شد. 💖علی خیلی پسر گُلی بود و واقعاً هم دوست داشتنی. هوس کردم کمی سر به سرش بگذارم. گفتم: «برو یکی دیگه رو سیاه کن. ما خودمان این کاره ایم. بوس بی بوس.» گفت: 💞«خودت می دانی. من یکی دو ساعت دیگه رفتنی ام. بعد دلت نسوزد که چرا نبوسیدی.» 💜....گفتم: «علی تو شهید بشو نیستی. می بینمت از زور بی کاری و بی پولی سر میدون کهنه قم دستمال ابریشمی دست گرفتی و می فروشی.» علی خندید و گفت: 💜«حالا من هر چه اصرار کنم تو قبول نکن و مسخره کن. ولی خداییش بیا منو ببوس.» افتاده بودم به دنده شیطنت و هر چه علی اصرار کرد، من اذیت کردم. 💞رمز عملیات را اعلام کردند و گروه ما تا خواست حرکت کند، از سمت عراقی ها دو تا تیر به طرف ما شیک شد. یکی از تیرها به سینه علی خورد.😭 💔علی خم شد و آهسته توی قایق نشست. خودم را انداختم توی قایقشان . علی را بلند کردم. شهید شده بود. نمی دانستم چه کار کنم. همه ناباورانه نگاه می کردند. 💖حرف علی خیلی زود رنگ واقعی خون گرفت. آرام سرش را بلند کردم. بغض گلویم را فرو خوردم و گفتم: «علی جان! همه شماها قبل از رفتن جایگاهتان پیش خدا را دیده بودید. اینجا جای تو نبود. من هم نبوسیدمت که حالا ببوسمت. حالا که بهشتی شدی.» لب هایم را به پیشانی علی گذاشتم. گرمی صورتش دلم را آتش زد.💔 ❤️قایق ها به سمت دشمن حرکت کرد. ما خط شکن بودیم.... راوى: سرهنگ پاسدار علی حاجی زاده 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
جالبههههههه. عنایت شهدا را ببینید.👇👇👇👇 💞....❗️ 💢کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، به عنوان راوی همراهی کنم. ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگه ‌ی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت. وقتی از حماسه ‌ها و مظلومیت‌ های شهدای چزابه برایشان تعریف می‌ کردم، صدای گریه و زاریشان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را می‌ بینند. 💢صحبت هایم که تمام شد، گوشه‌ ای رفتم. حال و هوای آنها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس می‌ کردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشته ‌ام، برایم تاز‌گی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی می‌ کرد متوجه اشک هایش نشوم گفت: «حاج آقا من اشتباه کردم پایم را اینجا گذاشتم.» 💢گفتم: «چطور⁉️ اتوبوس را اشتباه سوار شدید⁉️» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت: «آخر من ارمنی مذهب هستم.» تازه منظورش را فهمیدم. خندیدم، گفتم: «دخترم اشتباه می‌ کنی. هستند. این سرزمین هم برای تمام انسان‌ های آزاده جا دارد.»😍 💢دختر کمی مکث کرد و گفت: «من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما می‌ ترسم که خانواده من را بیرون کنند.😢 برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به (ع) ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم. از آنها خواستم در این راه کمکم کنند.» 💢نمی‌ دانم حرف‌ هایش را تمام کرد یا نه، گفتم: «دخترم توکلتان را از خداوند قطع نکنید. ان شاء‌الله شهدا نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باشید.» مدتی گذشت.... یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامه ‌ای را برایم آوردند. وقتی آن را باز کردم، دیدم از همان دختر خانم بلوچستانی است. نوشته بود: «حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانواده ‌ام نیز شیعه شوند.»😍 راوی: محمدامین پوررکنی 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
.... 🌷شهید وحید محمدی شهید دقیقه ۹۰ دفاع مقدس است. شهیدی است که شاهد زهر خورانده شده بر امامش بود. و وقتی امام فریاد زد حسینیان بپا خیزید بر پا خواست و روز اول مرداد ماه ۶۷ قبل از عید قربان به قربانگاه شتافت و در نبردی تن به تن در جاده اهواز خرمشهر در حالیکه مجروح شده بود در محاصره دشمن قرار گرفت و بدن مجروحش به دست دشمن افتاد. 🌷دشمن بعثی همه ی حقد و کینه اش را از امام و انقلاب امام، با بدن نازنین او تسویه کرد. آثار لگدهای دشمن بعثی بر صورت زیبای شهید وحید محمدی نمایان است. وحید محمدی با ضربات لگد مزدور بعثی به معراج رفت و صورت زیبایش این گونه شد. صورت اهل دنیا و تمتعات آن چگونه است؟ آیا خاری برای حفظ انقلابِ امام بر پایشان خلیده است؟ ❌❌ قلم ها بشکند، اگر ننویسند بر فرزندان خمینی (ره) چه گذشت.... 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
( شوخ طبعی #شهید_علیرضا_کوهستانی ) 💟بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت👌، طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود. یک روز در فاو نشسته بودیم. در همان اورژانس خط اول، با علی رضا چای می خوردیم. 💟....یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس 🐝روی لبه ی لیوان چای علی رضا نشسته. همین طور خیره به مگس بودیم.😳 مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان علی رضا.😄 💟علی رضا هم برگشت گفت: نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها می نشیند و غسل میت اش را می آید توی چایی ما انجام می دهد.😂 راوى: رزمنده نوجوان دوران دفاع مقدس جواد صحرايى 📕بر گرفته از خاطرات پرتقالى" #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥ببینید| مداحی فارسی دو شهید مدافع حرم حزب‌الله «حسن یوسف زبیب» و «یاسر احمد ضاهر» دو تن از رزمندگان حزب الله لبنان بودند که نیمه شب شنبه دوم شهریور ۱۳۹۸ در حمله رژیم صهیونیستی به منطقه عقربای دمشق سوریه به شهادت رسیدند.💔 ♠️🍃 @shahid_hadi124 ♠️🍃🍃♠️🍃🍃♠️🍃🍃♠️
! 💟من خیلی به امام رضا (ع) ارادت دارم. زیارت هر امامی که بروم زیارت نامه امام رضا را هم مى خوانم. در صحن حضرت ابالفضل (ع) نشسته بودم، دلم یاد امام رضا کرد، شروع به خواندن این زیارت کردم. چند دقیقه بعد دیدم یکی از خدام حرم آمد کنارم، شنید زیارت امام رضا مى خوانم. نشست پشت سرم و شروع کرد با من زیارت را تکرار کردن و اشك مى ريخت. 💟بعد از اتمام زیارت رو کرد به من و گفت: زیارت امام رضا را در کنار ضریح حضرت عباس مى خوانى؟ گفتم: اشکالی داره؟ گفت: نه، من خودم آزاد شده امام رضا هستم. پرسیدم: چطور؟ گفت: زمان جنگ من اعتقاد داشتم امام رضا در دست ایرانی ها اسیر شده و باید حرمش را آزاد کنیم. لذا به مادرم که عاشق امام رضا بود قول دادم که بروم به جنگ ایرانی ها برای آزاد سازی حرم امام رضا. 💟....به همین خاطر داوطلبانه به جیش الشعبی پیوستم و مرتب برای مادرم نامه مى نوشتم که مثلاً من الان در شلمچه هستم، جایی که امام (ع) از آنجا وارد ایران شد.... تا اینکه یک روز بلندگوی گردان مرا صدا زد و گفتند تلفن با تو کار داره. رفتم. مادرم بود پای تلفن گریه مى كرد، گفت: تو مطمئنی راه درستی انتخاب کرده اى؟ گفتم: چطور‌؟ گفت: دیشب خواب دیدم.... 💟....گفت: ديشب خواب ديدم در یک صحرای بزرگ، امام رضا (ع) دستهایش را باز كرده و زائرانش را به آغوش مى گيرد، هم اینکه تو نزدیکش شدی دستهایش را بست و به تو گفت: تو با ما نیستی. تو گفتی: من برای آزاد کردن شما و حرمتان آمدم. امام فرمود: تو سپاه را اشتباه آمده ای جبهه من این طرف [است.] تو طرف دشمنان منی. 💟مادر که این رو گفت چند روز فکر مى كردم. دیدم رفتار نیروهای ما شبیه یاران امام رضا نیست. تصمیم گرفتم به طرف ایرانی ها بیام. حرکت کردم به سمت خاکریز ایرانی ها و فریاد مى زدم: آمدم تسلیم بشم. آمدم بیام پیش امام رضا. از خاکریز ایرانی ها تیراندازی کردند دو تا تیر به پاهام خورد ولی یکی از سربازهای ایرانی که عرب خوزستان بود فهمید چی مى گم به کمکم آمد و من را نجات داد. تو آمبولانس گذاشتنم چیزی نفهمیدم.... 💟چشمام رو که باز کردم تو یک بیمارستان بودم. گفتم: من کجام؟ گفتند: اینجا بیمارستانی در مشهد امام رضا است. از پنجره به بیرون نگاه کردم، گنبد امام رضا را دیدم، گفتم: آقا، آزاد شده توام. این زخم گلوله ها نشان محبت و عشق منه. بعد از اون به لشگر بدر ملحق شدم و در جبهه بر علیه حزب بعث و صدام جنگیدم. استخبارات صدام، پدر و مادر و دو برادرم را اعدام و شهید کرد، به همین خاطر وقتی زیارت امام رضا (ع) را خواندى کنارت نشستم و با تو همراه شدم، من آزاد شده امام رضایم. راوى: سيد جواد هاشمى ♠️🍃 @shahid_hadi124 ♠️🍃🍃♠️🍃🍃♠️🍃🍃♠️
🌹❥✺﷽ ✺❥🌹 🔴👌در نظر بگیرید ڪسے در روز یڪ گناه انجام مے‌دهد حتے زیادتر؛ در سال چند گناه انجام داده ، وقتے گناهان خود را بہ یاد میاورم از خود شرم میڪنم. 🔴 ۵ سال است ڪہ من بہ تڪلیف رسیده‌ام، روزے اگر یڪ گناه انجام بدهم مے‌شود ۱۸۲۵ گناه!! برادران و خواهران مواظب خودتان باشید. #شهید_حسین_خصاف #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷همسرم، شهید کمیل خیلی با محبت بود. مثل یه مادری که از بچه‌اش مراقبت می‌کنه از من مراقبت می‌کرد. یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم، من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه.... 🌷بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه.... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می‌چرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی.... شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم، دیدم.... 🌷دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می‌چرخونه تا خنک بشم. پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می‌چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و چون به گرما حساسی می‌ترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کمیل صفری تبار 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124