eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) #تعریف_کن_اسماعیل #قسمت_سوم اسب ها به او رسیدند. دو نفر از آن ها
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) عرقِ سردی روی پیشانی اسماعیل نشست. صورتش داغ و سرخ شد. مانده بود که چه کند. داشت سرش سنگین می شد. نزدیک بود از حال برود. به پای امام (عج) افتاد. اسبِ امام (عج) راه افتاد. اسماعیل با گریه بر دست و پای امام بوسه زد و گفت : کجا بودید مولای من، من سال هاست که دنبال شما هستم! امام زمان(عج) لبخند زنان گفت : برگرد! اسماعیل که پریشان بود، گفت : هرگز از شما جدا نمی شوم، مولا جان! امام (عج) گفت : مصلحت در این است که برگردی! اسماعیل با ناله گفت : نه، از شما جدا نمی شوم! پیرمرد اسبش را جلو راند و به او گفت : اسماعیل، شرم نمی کنی که امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمانش را اطاعت نمی کنی؟ اسماعیل ایستاد و با التماس دست سوی امام(عج) گرفت. زبانش بند آمده بود. اسب ها چند قدم از او دور شدند. امام سر چرخاند و گفت : به بغداد که رسیدی، خلیفه که اسمش منتصر است، تو را می طلبد. وقتی نزدش رفتی و به تو چیزی داد، قبول نکن و به پسر ما که علی بن طاووس است، بگو نامه ای برایت به علی بن عوض بنویسد. من هم به او می سپارم که هرچه می خواهی به تو بدهد! اسب ها خیلی زود دور شدند. اسماعیل تنها ماند. با دستِ خالی و دلی پر از بغض. او با همان بی حالی سمت حرم رفت. خادمِ پیرِ حرم که او را می شناخت، جلویش دوید و با تعجب پرسید: چه شده مردِ غریب؟ چرا آشفته ای؟ کسی تو را آزار داده؟! اسماعیل با صدایی گرفته، گفت : نه! خادم های دیگر دور او جمع شدند. خادمِ پیر پرسید: پس چرا پریشانی؟ اسماعیل راه رودخانه را به آن ها نشان داد و گفت : شما آن چند سوار را آن جا دیدید؟ خادم ها گفتند : آری... انگار از بزرگان عرب بودند! اسماعیل آه بلندی کشید و بر سکویی سنگی نشست و گفت : نه ... یکی از آن ها امام عصر (عج) بود! خادم ها با هم پرسیدند : آن پیرمرد با آن مردِ میان سال؟ اسماعیل گفت : آن مردِ میان سالِ مهربان! خادم صورتش را جلو برد و گفت : زخمِ سیاه ات را نشانش دادی؟ اسماعیل یادِ زخم لاعلاج خود افتاد و با حیرت گفت : آری ... آری! او با دستِ مبارکش آن را گرفت و فشار داد! سپس با عجله پیراهنش را بالا زد و پارچه ی دورِ زخم را باز کرد. از زخمِ سیاه اثری نبود. چشم هایش سیاهی رفت و بی حال شد. خادم ها با شوق اسماعیل را در آغوش گرفتند و او را به اتاق شان بردند. صبح روز بعد، خادم ها اسماعیل را راهی بغداد کردند. اسماعیل اسبش را به تاخت هِی کرد تا به بغداد رسید. مردم زیادی روی پُلِ بزرگ شهر جمع شده بودند. با تعجب به میان جمعیت رسید. چند مرد او را دوره کردند. یکی از مردها پرسید: آهای، تو از بغداد می آیی؟ اسماعیل گفت : آری! مردان دیگر پرسیدند : اسمت چیست؟ اسماعیل بی درنگ جواب داد : اسماعیل ... اسماعیل هِرقلی! جمعیتِ روی پل به طرف او هجوم بردند و به سر و رویش دست کشیدند و عبا و عمامه اش را برای تبرک برداشتند. آن ها شیعیانِ بغداد بودند. بالاخره مأمورانِ حکومتی از راه رسیدند و اسماعیل را از مردم جدا کرده، او را سمت دارالاماره بردند. در راه ، مردی اسماعیل را صدا زد. اسب ها ایستادند. اسماعیل سمت صدا برگشت. سید بود که می خندید! اسماعیل از اسبش پایین پرید. سید هم از اسب پایین آمد. آن دو هم دیگر را در آغوش گرفتند. اسماعیل پیراهنش را با گریه بالا زد و گفت : نگاه کن سرورم... نگاه کن... مولایم شفایم داد. امام عصر(عج) بیماری ام را درمان کرد! سید به پای اسماعیل خیره شد. بی درنگ دست بر پیشانی اش گذاشت. سرش گیج رفت و بی هوش شد. وقتی مأمورها او را به هوش آوردند، گونه های اسماعیل را چند بار بوسید و گفت : تعریف کن اسماعیل... بگو چه دیدی ... تعریف کن...! هر دو سوارِ اسب های شان شدند و اسماعیل لب گشود و تعریف کرد.... پایان🌱 📚منبع: کتاب آفتاب خانه ی ما/نویسنده مجید ملامحمدی خدایا نصیبمان کن دیدار آقاجان را....💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
بِہ‌ جانَم‌ آنچِنان‌ مِهرَٺ‌ نِشَستِہ‌ ڪِہ‌ اَز اَزَل‌ گویا خُدا با ٺُـربَـٺ‌ ٺُـو خَلق‌ ڪَرده‌ عاشِقانَٺ‌ را.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ما قبل از جنگ سوریه برای زیارت به آن‌جا رفته بودیم و آن ‌زمان اصغر به من گفته بود که علاقه‌ دارد روزی توفیق خدمت به حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را پیدا کند و در سوریه بماند. به همین دلیل با آغاز بحران در سوریه، اصغر کارهای اعزامش را پیگیری کرد تا به خواسته‌ قلبی‌اش برسد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
عصـرتـون پر از عطر گل.. پر از زیبایی پر از حس خدایی پر از آرامش و پر از حس خوب زندگی عصر زیباتون بخیر🍇🍎 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 حرم و ضریح مطهر علویه شریفه علیها السلام ۱۴۰۳.۰۶.۱۵ ایشون دختر امام حسن مجتبی هستند که در مسیر کربلا به کوفه به شهادت میرسند‌. این بانوی شریفه به گفته دوستان خیلی معجزات دارند. و میگن به نیابت از ایشون صلوات و هدیه ای بشه به چهارده معصوم. معروف هستند به بی بی شریفه @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_دوازدهم دستش را پیش آورد؛ تلاش می‌کرد بدون هیچ برخوردی بین دستان‌مان، زنجیر
رمان نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود اما من یک قطره آب از گلوی خشکم پایین نمی‌رفت و دلم پیش او مانده بود که معصومانه پرسیدم: «به نظرت کی بود؟» لقمه‌ای که برایم پیچیده بود به سمتم گرفت و با اطمینان پاسخ داد: «اگه نشونه‌هاشو به ابوزینب بگی حتماً میشناسه!» لقمه را از دستش گرفتم و نمی‌دانستم همسرش از کجا باید آن مرد را بشناسد که با صدای نازکش سینه سپر کرد: «ابوزینب از فرمانده‌های حشدالشعبی و عملیات آزادی فلوجه شده. اکثر نیروهای این خط رو میشناسه.» سپس خودش لقمه‌ای خورد و می‌خواست حالم را عوض کند که با شیطنتی ساختگی سر به سرم گذاشت: «ابوزینب می‌دونه کی رو بفرسته شناسایی، طرف داعشی‌ها رو هم سر کار می‌ذاره!» به زحمت خندید تا من هم بخندم اما سه سال در غربت فلوجه، خنده از یادم رفته و امروز تا سرحدّ مرگ ترسیده بودم که دوباره لقمه را کنار سفره قرار دادم و خودم را کنار کشیدم. هنوز همه بدنم از ضرب زمین خوردن درد می‌کرد، مچ دستانم از جای جراحت زنجیر ضعف می‌رفت و نمی‌دانستم کار فلوجه و پدر و مادرم به کجا می‌رسد که دوباره پرسیدم: «عملیات فلوجه کی شروع میشه؟» او هم اشتهایی به خوردن برایش نمانده و به هوای من با غذا بازی می‌کرد که دستش را از سفره عقب کشید و با مکثی پاسخ داد: «نمی‌دونم، ولی میگن نزدیکه!» سپس حسی در دلش شکفته شد، لبخندی شیرین صورتش را پوشاند و مژدگانی داد: «مثل بقیه عملیات‌ها، تو این عملیات هم حاج قاسم شخصاً حضور داره!» هالۀ خندۀ صورتش هرلحظه پررنگ‌تر می‌شد و خبر نداشت من حاج قاسم را نمی‌شناسم که چشمانش درخشید و لحنش غرق اشتیاق شد: «وقتی پای حاج قاسم به معرکه‌ای باز بشه، داعش که هیچ، آمریکا هم حساب کار دستش میاد! الان چند روزه آمریکا و عربستان و یه عده از نماینده‌های پارلمان که طرفدار آمریکا هستن، دنیا رو گذاشتن رو سرشون که چرا حاج قاسم تو فلوجه دخالت می‌کنه؟ آخه می‌دونن وقتی حاج قاسم بیاد تو میدون، فاتحه داعش خونده‌اس!» هنوز مثل همان سال‌های دانشجویی دل پُرشورش برای جنگ و جهاد می‌تپید و من در برابر اینهمه حرارت لحنش، یخِ قلبم باز نمی‌شد و تنها توانستم یک کلمه بپرسم: «حاج قاسم کیه؟» تازه یادش آمد ما زیر ظلم داعش از دنیا بی‌خبر مانده‌ایم که رنگ خنده از صورتش رفت و مردانه حرف زد: «فرماندۀ سپاه قدس ایرانه! این دو سال حاج قاسم و ابومهدی نیروهای حشدالشعبی رو سازماندهی کردن و با همین نیروهای مردمی، نفس داعش رو تو عراق گرفتن!» خجالت کشیدم از نام ابومهدی هم سؤال کنم و بفهمد او را هم نمی‌شناسم؛ اما انگار پس از سال‌ها از غاری بیرون آمده بودم و حرف‌هایش همه برایم نامفهوم بود. سرم را از پشت به دیوار تکیه داده و کلام او به آخر نرسیده بود که خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و من حتی از سایۀ خودم می‌ترسیدم که از همین تاریکی، تمام تنم تکان خورد و بی هوا جیغ زدم. نورالهدی بلافاصله چراغ قوه موبایلش را سمت صورتم گرفت و با آرامش خبر داد: «نترس عزیزم، چیزی نیس، برق رفته. معمولاً شبها این ساعت برق میره.» همزمان از جا بلند شد، به سمت کمد کنار اتاق رفت و همانطور که شمعی را از جعبه بیرون می‌کشید، سر درددلش باز شد: «اونوقت یه عده شعار میدن ایران باید از عراق بره! انگار عراق رو ایران اشغال کرده! دولت اعلام کرده قاسم سلیمانی به درخواست رسمی ما تو عراق حضور داره. امام جمعه بغداد تو خطبه‌های نماز جمعه گفته اگه ایران نبود، داعش سامرا رو با خاک یکسان می‌کرد ولی اینا فقط میگن ایران باید بره! انگار تو این کشور نبودن و ندیدن داعش تا ۳۰ کیلومتری بغداد رسید و اگه حمایت ایران و حاج قاسم نبود، همون روزای اول، بغداد هم مثل موصل سقوط می کرد!» هنوز تمام ذهنم از وحشت امروز زیر و رو شده و از حرف‌هایش چیز زیادی نمی‌فهمیدم که در سکوتی خسته نگاهم در تاریکی فضا گم می‌شد. مقابلم شمع را روی زمین در شمعدانی نشاند و همانطور که کبریت می‌کشید، حرف دلش را زد: «انگار اصلاً نمی‌بینن ۱۳ ساله آمریکا تو این کشور هر کاری دلش خواسته کرده! حالا که ایران حریف داعش شده، آمریکا تو سرشون فرو کرده که ایران کشورتون رو اشغال کرده و باید بره!» از نور لطیف شمع، جمع دو نفره‌مان رؤیایی شده و او هنوز دلش پیش حاج قاسم و ایرانی‌ها بود که غریبانه آه کشید: «همین الان کلی از همرزمای ابوزینب ایرانی هستن! تا الان خیلی‌هاشون شهید شدن...» و هنوز حرفش تمام نشده، کسی در خانه را کوبید و من از ترس، به لباس نورالهدی چنگ زدم. حس می‌کردم تعقیبم کرده‌اند و نورالهدی منتظر کسی نبود که با تأخیر از جا بلند شد و پشت در صدا رساند : «کیه؟» و صدای غریبه‌ای قلبم را از جا کَند... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
رهبرمعظم انقلاب: ماه ربیع الاول، بهار زندگی است.... عیدتون مبارک🍰☕️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊