🍃فکر میکردم ازدواج حواسش را از کارهایی که قبلا میکرد پرت کند، اما هیچکدامشان را ول نکرد. شده بود فرمانده بسیج پایگاه و همهجور برنامهاي راه میانداخت. بچهها را جمع میکرد توی مسجد و به تناسب سن برایشان برنامه ميگذاشت.
از آتشبازی چهارشنبهسوری و مولودیخوانی و اطعامِ عیدغدیر برای اولینبار تا برگزاری اردوهای خانوادگی و انواع مسابقات ورزشی. اينجور وقتها توی مسجد جای سوزن انداختن نبود.
🍃مسجد آنقدر برای بچهها جذاب شده بود که تا دیروقت آنجا میماندند و آخر شب برمیگشتند خانه. آنقدر که گاهی صدای خادم مسجد درمیآمد.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
💠 این روزها بدجور هوایِ یک جایِ دنج به سرم زده
جایی شبیهِ خانه ی مادربزرگ که صبحش بویِ سادگیِ قاجار می دهد و شب ، بساطِ آوازِ جیرجیرک ها میانِ حیاطش پهن است .
می شود کنارِ حوض نشست و با عطرِ گل هایِ گلدانِ لب پریده ی شمعدانی اش مست شد ،
می شود رویِ تخت چوبیِ کهنه اش لم داد و با صدایِ قارقارِ خش دار و جانانه ی کلاغِ بی پروایِ روی درخت ، عشق کرد .
می شود ساعت ها نشست و زندگیِ مورچه هایِ سرخوشِ تویِ باغچه را تماشا کرد ،
می شود کودکانه شاد بود ،
می شود نفس کشید !
#نرگس_صرافیان_طوفان📝
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
برای عصرت
شادی دم کرده ام
بخند و یک فنجان دعا
مهمان من باش
روزت آرام و شاد
و سرشار از خوشبختی
و عشق و آرامش
عصرت بخیر☕️🍰
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آرزوی #شهید_مالک_رحمتی به واقعیت پیوست
🍃حضور شهید مالک رحمتی در اردوی تیم ملی والیبال نشسته کشور ۲اردیبهشت ۱۴۰۳
🏐تیم ملی والیبال نشسته، امسال در #پارالمپیک۲۰۲۴ قهرمان شد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهاردهم من نمیشناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را میشناخت و شاید انتظا
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پانزدهم
عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طرفتر با تلفن همراهش مشغول صحبت بود و شاید کسی از دوستانش برای تبریک تماس گرفته بود که صورتش هرلحظه از خنده شکفتهتر میشد و سرانجام با هیجانی که به جانش افتاده بود، به سمت ما آمد.
مادرم بالای سرم ایستاده و نورالهدی کنار من روی پله نشسته بود و عامر میخواست تنها با من صحبت کند که اشاره کرد نورالهدی برخیزد.
هنوز نامحرم بودیم و فرهنگ سنتی خانوادهها اجازه نمیداد کنارم بنشیند که همان مقابل پله، روبرویم ایستاد و با چشمانی که از شادی برق میزد، مژده داد: «هدیه ازدواجمون قبل از عقد رسید!»
و پیش از آنکه چیزی بپرسم، از خنده منفجر شد و با صدایی خفه فریاد کشید: «درخواستم برای دانشگاه میشیگان قبول شده!»
مات و متحیر نگاهش میکردم و اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید؛ فارغالتحصیل معماری بود و تا آن لحظه حتی یک کلمه از ادامه تحصیل در خارج از کشور حرفی نزده بود که به مِنمِن افتادم: «مگه... تو درخواست داده بودی؟... چرا به من چیزی نگفتی؟»
صورت سبزهاش از شادی به کبودی میزد و نمیتوانست هیجانش را کنترل کند؛ مدام دور خودش میچرخید و کلماتش از شادی میرقصید: «واسه اینکه باورم نمیشد قبول کنن! یعنی هنوزم باورم نمیشه! یعنی واقعاً میتونم برم آمریکا و دانشگاه میشیگان درسم رو ادامه بدم؟! یعنی خواب نمیبینم؟! یعنی واقعاً بیدارم؟»
او از حرارت آنچه باورش نمیشد، تب کرده بود و قلب من مثل تکهای یخ شده و سرما در تمام استخوانمهایم میخزید: «یعنی... یعنی میخوای بری؟»
از اینهمه جنب و جوش و سر و صدا، توجه تمام اقوام به او جلب شده و من پلکی نمیزدم تا شاید حرف دیگری بزند و پاسخش، مسخره کردن من بود: «مثل اینکه نمیفهمی من چی میگم؟ مگه دیوونم که نرم؟ معلومه که میرم!»
لباس عروس تنم بود و کنج صحن، منتظر خطبۀ عقدم بودم و نمیفهمیدم داماد این قصه چه میگوید که لبهایم به سختی تکان خوردند و از تمام حرف دلم، فقط دو کلمه بر زبانم جاری شد: «من چی؟»
پیش از آنکه از اینهمه بیوفاییاش قالب تهی کنم، خندید و خواست پاسخم را بدهد که نورالهدی نزدیکمان آمد و با مهربانی خبر داد: «بلند شید! سید اومد.»
بنا بود خطبۀ عقد توسط یکی از روحانیون سید آستان در همین اتاق کنج صحن خوانده شود و من هنوز منتظر پاسخ عامر بودم که خودش را کنار شانههایم رساند و زیر گوشم نجوا کرد: «مگه میشه بدون تو برم؟»
اقوام همگی وارد اتاق شده بودند، نورالهدی بیخبر از آنچه من از برادرش شنیده بودم، اصرار میکرد عجله کنیم و باید تکلیف این سفر همینجا مشخص میشد که مستقیم نگاهش کردم و مصمم پرسیدم: «اگه من نخوام بیام، چی؟»
جریان زندگی در نگاهش متوقف شد و رنجیدهتر از من بازخواستم کرد: «یعنی من همچین موقعیتی رو از دست بدم؟»
تنها فرزند خانواده بودم که بعد از سالها انتظار و یک دنیا نذر و نیاز و توسل، خداوند مرا به پدر و مادرم داده بود و میدانستم تا چه اندازه به حضورم وابسته هستند. دلبستگی خودم هم به خانواده و وطنم کمتر از آنها نبود و نمیشد به این سادگی از همه چیزم بگذرم!
حدود یکسال با عامر صحبت کرده بودم و در این مدت، حتی به اندازه یک کلمه به من اطلاعی نداده و حالا چند دقیقه مانده به عقد، خبر از سفری طولانی میداد و چطور میتوانستم همراهش شوم؟
همان تماس تلفنی و خبر پذیرفته شدنش در دانشگاه میشیگان، سنگی بود که تمام آیینههای احساس و وابستگیمان را شکست و مراسم عقدمان به هم خورد. خانوادهها وساطت میکردند بلکه یکی از ما از خیر آنچه میخواهد بگذرد؛ اما نه او راضی میشد نه من!
هر شب تماس میگرفت و ساعتها صحبت میکرد؛ عاشقانه تمنا میکرد و ترجیعبند تمام غزلهایش یک جمله بود: «آمال! باور کن من یجوری دوستت دارم که هیچکس تو این دنیا نمیتونه کسی رو اینجوری دوست داشته باشه! باور کن من بدون تو نمیتونم!»
یک ماه تا پروازش بیشتر نمانده بود، در دریای عشقش در حال غرق شدن بود و به هرچه واژه به دستش میرسید چنگ میزد تا مرا هم با خودش به آمریکا ببرد و اعتراف میکنم در به دست آوردن دل من، به شدت مهارت داشت.
هر شب که تماس میگرفت، تیغ مخالفتم کُندتر میشد و شکستن قفل قلعه قلبم راحتتر تا تیر خلاصش را زد: «به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، اگه نیای نمیرم!»
شاید بلف میزد تا تسلیمم کند و همین بلف، پای ماندنم را لرزانده بود؛ میترسیدم دلبستگیام به عزیزانم و اصرارم برای نرفتن، او را از پیشرفتی که شایستگیاش را دارد، محروم کند و همین عذاب وجدان قاتل مقاومتم شده بود تا یک شب که پیش از تماس او، خبری خانه خرابمان کرد...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام میدهد اول
رضا به زوارش....
جواب میرسد از ما
به هر سلامِ رضا....
🪐السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از دو ماه صدای نقاره های حرم امام رضا علیه السلام به صدا در اومد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف یافتگان خدمت امام زمان(عج)/
امام زمان او را به دو چیز بشارت داد!
#قسمت_اول
مردی از اهل کاشان قصد عزیمت به سفر حج نموده و با دوستان خود به قصد مکه راه افتادند. به شهر نجف اشرف که رسیدند آن مرد به بیماری سختی مبتلا شده و پاهایش خشک گردید به طوری که دیگر قادر به راه رفتن نبود.
هرچه کرد قدرتی برای راه رفتن به دست نیاورد تا بتواند با دوستانش در این سفر همراه شود. دوستان با مشاهده ی این امر، او را در همان شهر به یکی از افراد صالح سپردند و خود راهی بیت الله الحرام گردیدند.
شخص میزبان در صحن مقدس امیرمۆمنان (علیه السلام) حجره ای داشت و هر روز او را در این حجره تنها می گذاشت و درب حجره را به رویش می بست و برای کسب روزی به صحرا می رفت.
یکی از روزها که مهیای رفتن می شد به او گفت: از کثرت بی تحرکی و توقف در این مکان دلم به تنگ آمده و از این مکان وحشت دارم. اگر برایت ممکن است امروز مرا با خودت ببر و در بین مسیر مرا رها کن و خودت هر جا که خواستی برو.
پس قبول کرده و او را با خود برد تا در بیرون شهر نجف به مکانی رسیدند که معروف بود به «مقام حضرت قائم ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف و علیه السلام»
در گوشه ای از آن مقام شریف او را نشاند و لباسش را در حوض آبی که در آنجا بود شست و بر روی درختی انداخت تا خشک شود و او را به حال خویش واگذاشت و خودش راهی صحرا شد....
ادامه دارد...
📚منبع: نقل علامه مجلسی در کتاب بحارالأنوار
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪِنارِ زائـِرانِ خُود؛ ڪِنارِ خادِمانِ صَحن . .
چِہ میشَوَد ڪِہ جا دَهی این مَنِ بیقَرار را
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهدا آنقدر پشت خط ماندند...
تا خدا جوابشان را داد...
حال اینجا پشت خاکریز دنیا
آنقدر اصرار کن تا آخر تو هم هوایی بشی...
راستی...
شهدا ساعت ملاقاتشان نیمه شب ها بود
تـو چطور؟
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
زیارت پیرمرد روستایی
پیرمرد روستایی از اطراف خراسان برای زیارت عتبات عالیات مشرف شده بود. در همان ایام یکی از علمای کربلا در خواب محضر مبارک حضرت سید الشهداء صلوات الله علیه رسیده بود و حضرت به ایشان فرموده بودند: فردا برو به فلان مسافرخانه و یک پیر مرد کشاورز خراسانی که به زیارت آمده به ایشان بگو که زیارتش را قبول کردیم.
فردا صبح آن عالم بزرگوار می آید و پیر مرد را پیدا می کند و پیام حضرت را نیز به ایشان می رساند و به ایشان می گویند که شما چکار کرده اید و چه زیارت نامه ای را خوانده اید که مورد تأیید حضرت واقع شده است؟
پیر مرد می گوید من اصلاً سواد ندارم که زیارت نامه بخوانم و کسی هم برایم زیارت نامه نخوانده است.
عالم به ایشان می گوید: وقتی وارد حرم شدی چکار کردی؟
می گوید: هیچی فقط وقتی دیدم که هیچ کاری نمی توانم بکنم، سواد ندارم که زیارت نامه بخوانم کسی هم نبود برایم زیارت نامه یا روضه بخواند، دلم سوخت و به زبان محلی یک شعر برای حضرت گفتم و آن این است:
سنگ کلوخ و در منه
بهر حسین گریه منه
یعنی: سنگ و کلوخ و درمنه ( نام گیاهی است ) هم برای امام حسین صلوات الله علیه گریه می کنند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📬 #ارسالی_اعضا
سلام وعرض ادب
متن ارسالی شما باموضوع زیارت مقبول اون پیرمرد روستایی بنده رو یادخاطره ای انداخت که برمیگرده به چندسال پیش باب الجواد حرم امام رضا .بادوستان داشتیم اذن دخول میخوندیم مشغول خوندن بودیم دیدم پیرمرد قدم خمیده ای اومد دست به پشت خمیده راه میرفت حین راه رفتن سرش بالا آورد نگاه به گنبد کرد و بدون زیارتنامه ای وارد حرم شد.
به حالش غبطه خوردم بااون صفایی که داشت یقین دارم امام رضا نگاهش کرده.
خوشبحال اینجورافراد ارتباط دلی دارن.
----------------------
علیکم سلام و رحمت الله
چه خوب خوش به حالشون. ☺️
خوش به سعادت اینجور افرادی که یه ارتباط قلبی خاصی با حضرات برقرار می کنند و انگار یک راه کهکشانی از قلبشون تا قلب حضرات دارند. همون قدر قشنگ و نورانی.
پیام ناشناس🌹👇
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
زندگی کوچه سبزیست
میان دل و دشت
که در آن عشق مهم است و گذشت
زندگی مزرعه خوبیهاست
زندگی راه رسیدن به خداست
عصرتون بخیر و خوشی🍨🍧
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پانزدهم عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طرفتر
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_شانزدهم
از زمان اشغال عراق توسط آمریکا، فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمبهای شیمیایی که آمریکا بر سر مردم ریخته بود، همچنان کودکان معلول متولد میشدند و آمار بیماریهای جسمی و روانی و سقط جنین در بیمارستانها بیداد میکرد.
حالا چندماهی میشد زمزمۀ حضور تکفیریها در شهر، هول دیگری به دل مردم به خصوص اندک جمعیت شیعۀ شهر انداخته بود. میدانستم حکم تشیع در قانون تکفیریها مرگ است؛ این مدت تصاویر سلاخی مردم شیعه و سنی سوریه را در اینترنت دیده بودم و ندیده میشد تصور کنم چه جهنمی در انتظار مردم فلوجه است.
روزها بود در سرمای زمستان، تب تنش در شهر بالا گرفته و با این حال باور نمیکردیم به این زودی کار از کار بگذرد که همان شب داعش خبر فتح فلوجه را جار زد و شهر رسماً سقوط کرد.
فلوجه، شهری که با بیش از ۵۰۰ مسجد به شهر مسجدها شهرت داشت، از نخستین مناطقی بود که به دست داعش افتاد و خبر نداشتیم تا چند ماه آینده نه فقط فلوجه که شهرهای بزرگ عراق مثل موصل و تکریت هم اشغال میشوند.
شاید از هول همین اتفاق بود که آن شب خبری از تماس عامر هم نمیشد و تمام تن و بدن من از ترس میلرزید. از وحشت آشوب شهر، دلم زیر و رو شده و ساعت از نیمهشب گذشته بود که سرانجام تماس گرفت.
نمیدانست از کدام سرِ قصه آغاز کند و من میخواستم عیار عاشقیاش را بسنجم که مظلومانه پرسیدم: «بازم میخوای بری؟»
میخندید و خندههایش از هر گریهای تلختر بود: «تو که نمیترسی؟»
مگر میشد نترسم وقتی در یک شهر ۳۵۰ هزار نفری، ما شیعیان در اقلیت بودیم و او چارۀ نجاتم را در فرار از شهر میدید: «الان خیلی از سُنیهای فلوجه هم از شهر فرار کردن و رفتن سمت کربلا. شنیدم تو کربلا برای آوارههای فلوجه اردوگاه زدن.»
از سکوتم خیال میکرد تسلیم طرحش شدم و انتهای این نقشۀ فرار، مهاجرت به آمریکا بود که مثل یک جنتلمن سینه سپر کرد: «از فلوجه که اومدی بیرون، با خودم میبرمت آمریکا و اونجا رو چشمام ازت مراقبت میکنم.»
آنچه برایم تدارک دیده بود، رؤیایی به نظر میرسید اما چطور میتوانستم پدرومادرم را اینجا تنها رها کنم که سالها در این شهر زندگی کرده و حالا حاضر به ترک فلوجه نمیشدند.
پدرم پزشک ماهر و قدیمی فلوجه بود؛ تابلوی طبابتش در درمانگاههای اصلی شهر، امید مردم بود و غیرتش قبول نمیکرد در این بحبوحۀ درگیری، بیمارانش را تنها بگذارد.
عامر مرتب با او هم تماس میگرفت تا راضیاش کند از شهر خارج شود و در یکی از تماسها، پدرم با بغضی مردانه التماسش کرد: «من نمیتونم از اینجا برم، مردم به من نیاز دارن اما اگه میتونی بیا آمال و مادرش رو با خودت ببر بغداد.»
عامر ادعا میکرد عاشق من است و باز از ترس جانش جرأت نمیکرد قدم به فلوجه بگذارد. چند روز تا پروازش بیشتر نمانده و پشت تلفن گریه میکرد تا ما از فلوجه خارج شویم و هیچکدام خبر نداشتیم داعش اجازه خروج از شهر را نمیدهد که اگر مردم همه میرفتند، دیگر سپری برای مقابله با ارتش عراق برایش باقی نمیماند.
این را زمانی فهمیدم که پدرم در آخرین تماسی که عامر با او گرفت، در اتاق را بست تا من و مادرم نشنویم و با اینحال شنیدم با صدایی خفه خبر میدهد: «ای کاش همون روز که بهت گفتم میومدی و آمال رو میبردی، خروجیهای شهر بسته شده. دیگه نه ما میتونیم خارج بشیم نه تو میتونی بیای!»
حالا مردم مظلوم این شهر تنها سپر باقیمانده در دست والی فلوجه بودند تا مانع حملۀ همه جانبۀ ارتش شود و به هر آب و آتشی میزد مبادا کسی از شهر خارج شود.
زمستان ۲۰۱۴ سردترین و سختترین زمستان عمرم شده بود؛ در شهر خودم زندانی شده و کسی که میگفت عاشق من است و بنا بود همسرم شود، هر لحظه از من دورتر میشد و در تماس آخر، غیر از بغض و گلایه حرفی برای گفتن نداشت: «آمال! چرا تو الان نباید کنار من باشی؟»
و پیش از آنکه حرف دیگری به زبانش بیاید، بغضش متلاشی میشد و میان گرداب گریه دستوپا میزد: «چرا من الان باید تنها برم؟ چرا باید تو رو تو اون جهنم تنها بذارم و برم؟»
هر کلمه مثل خنجری در قلبم فرو میرفت، خونابۀ غم تا گلویم میرسید و دیگر حتی نمیخواستم طعم اشکهایم را بچشد که چشمانم را در هم میکشیدم مبادا قطره اشکی بچکد و او همچنان میگفت.
نمیفهمیدم چرا من را مقصر این جدایی میداند و دیگر حتی نفسی برای بحث و جدل نداشتم که با اینهمه ادعای عاشقی،راضی به رها کردن من میان هزاران کفتار داعشی شده و امشب راهی سفر رؤیاییاش میشد.
از سنگینی سکوتم، نفسش بند آمده و دیگر کار دلش از گریه گذشته بود که سرم عربده میکشید: «تو نمیفهمی با من چی کار کردی! هزار بار التماست کردم، به دست و پات افتادم ولی تو فقط میخواستی تو این خرابشده بمونی!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
12_Motiee_Misaq-Haftegi950809[02]_(www.rasekhoon.net).mp3
8.21M
🏴 سالروز #وفات_حضرت_سکینه(س)
🌱ایشون از دختران امام حسین (ع) هستند که چند سال بعد از واقعه کربلا به رحمت خدا رفتند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
36.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 #شهید_بهشتی :
عاشق شوید...
زندگی به عشق است...
عشق است كه در درون انسان آتش زندگی و شعلهٔ زندگی را بر میافروزاند...
🔉 #نماهنگ| عاشق شوید
🎙 با نوای #حاج_ابوذر_بیوکافی
🖌 شاعر: محمد مروستیزاده و حبیب اولیاییفر
🎬 تنظیم: محمدرضا خوانساری
🎚 نسخۀ #استودیویی
✨ #پیشنهاد_دانلود
@AbozarBiukafi_ir
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف یافتگان خدمت امام زمان(عج)/ امام زمان او را به دو چیز بشارت داد! #قسمت_اول مردی از اهل کاشان
💠 تشرف یافتگان خدمت امام زمان(عج)/
امام زمان او را به دو چیز بشارت داد!
#قسمت_دوم(آخر)
ماجرا از زبان خودش:
"بسیار اندوهگین بودم و فکرم به شدت مشغول بود. دائم در این اندیشه بودم که در نهایت کار من به کجا خواهد انجامید و برای حل مشکلم به چه کسی باید پناه برم؟!
در همین حال جوانی خوشرو و گندمگون داخل صحن شده و بر من سلام کرد و به اتاقی که در آن مقام بود داخل شده و در نزد محراب چند رکعت نماز در نهایت خضوع و خشوع به جا آورد که تا آن زمان هرگز نمازی مثل آن ندیده بودم.
زمانی که نمازش تمام شد، نزد من آمد و احوالم را جویا شد. عرض کردم: به بلایی دچار شده ام که سینه ام از آن تنگ گردیده و خداوند نه مرا شفا می دهد تا سلامتی ام برگردد و نه مرا از این دنیا می برد تااین گرفتاری و بیماری خلاص شوم.
پس فرمود: اندوهگین نباش. به زودی خداوند هر دو را به تو مرحمت می کند.
سپس از آن مکان بیرون رفت.
در این هنگام متوجه شدم پیراهنی که روی درخت بود روی زمین افتاده است. از جای خود برخاستم و پیراهن را برداشته و شستم و بار دیگر بر روی درخت پهن کردم.
ناگاه به خود آمدم و با خود گفتم من که قدرتی بر ایستادن و تحرک نداشتم! پس چگونه توانستم حرکت کنم؟!
فی الحال یقین کردم که آن شخص حضرت صاحب الزمان (عج) است. پس برای یافتن او از آن مقام شریف خارج شدم و به اطراف آن صحرا نگاه انداختم ولی کسی را نیافتم. پس بسیار نادم شدم و حسرت خوردم که چرا آن حضرت را نشناختم.
وقتی آن مرد صاحب حجره از صحرا برگشت و مرا در آن حال دید متحیر شد و پس از شنیدن آنچه در غیابش رخ داده بود به جهت توفیقی که از دست داده بودیم بسیار حسرت خورد."
پس به برکت عنایت حضرت ولی عصر (عج)، این مرد مجددا سلامتی خود را به دست آورد و زمانی که دوستانش از حج بر گشتند، تا مدت کوتاهی با آنان بود. ولی پس از مدتی بیمار شد و از دنیا رفت و در صحن مقدس به خاک سپرده شد.
و اینچنین صحت آن دو خبری که حضرت حجت بن الحسن (صلوات الله علیه) به او داده بود واقع گردید.
📚منبع: نقل علامه مجلسی در کتاب بحارالأنوار
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✨ ابراز ارادت امیررضا معصومی به ساحت مقدس حضرت فاطمه سلام الله علیها
معصومی در رقابت های جهانی کشتی در اسپانیا با نتیجه ۴ بر ۲ بنجامین کوتر از آمریکا را از پیش رو برداشت و به مدال طلا دست یافت.
مبارک باشه🥇
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
عاقِبَت خَتمِ بِہ خِیرَم مۍڪُنَد این نُوڪَری
هَرڪِہ اَربابَش تُـو باشۍ سَربُلَندِ عالَم اَست....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊