👤 توییت کنایهآمیز خبرنگار تونسی درباره ضدیت سعودیها با محور مقاومت
🌷«نصرالله» شیعه شهید شد و عدهای از سعودیها شادی کردند،
🌷«السنوار» سنی شهید شد و برخی از سعودیها باز هم خوشحال شدند.
😒خب به ما بگو دین پدرت چیست؟ نکند از یهودیان خیبر باشد در حالی که ما نمیدانیم؟
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_هفتم شاید زینب بهانه بود و دلم میخواست از میدان احساس مهدی بگریزم که
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
از حیرت آنچه میگفت تمام تنم تب کرده و ادامۀ حرفهایش را با اضطرابی شدید میشنیدم:
«البته فقط دو ماه از رفتن دخترم میگذره و آقامهدی به این کار راضی نبود اما حالا که دخترم از دستم رفته، نمیخوام زینب هم از دستم بره؛ هر روزی که زینب تنها باشه، بیشتر اذیت میشه! من استخاره کردم و یقین دارم این ازدواج به خیر و صلاح زینب و مهدی و شماست.»
نگاه متحیر مادرم بین جمع میچرخید، پدرم سرش را پایین انداخته بود، مادر فاطمه منتظر پاسخی به من نگاه میکرد و مهدی طوری با ناراحتی نفس میکشید که قفسۀ سینهاش به شدت بالا و پایین میرفت و سید همچنان میداندارِ صحبت بود:
«خب بلاخره آقامهدی مرتب برای مأموریت میاد عراق، با فرهنگ و زبان شما کاملاً آشناست، زینب هم که حسابی به شما وابسته شده اما من نمیخوام شما به خاطر زینب، مجبور به انتخاب باشید. ما فقط خواستۀ خودمون رو مطرح کردیم دیگه انتخاب با خودتونه.»
باید باور میکردم تنها دو ماه پس از شهادت فاطمه، برای خواستگاری من به این خانه آمدهاند و در چشمان داماد این مراسم، جز بغض و حسرت، حسی پیدا نبود که دنیا روی سرم خراب شد.
سالها پیش دلبستۀ یک مرد غریبۀ ایرانی شده بودم و حالا همان مرد از روی اجبار و اکراه به خواستگاریام آمده و دل من دوباره روی دستم مانده و قایق قلبم از اینهمه غمی که در چشمان خواستگارم موج میزد، به گِل نشست.
تا پیش از آنکه بدانم همسر دارد، چنین لحظهای رؤیایم بود و پس از آن که فهمیدم متأهل است، با دلم جنگیده و عشقش را در قلبم سر بریده بودم.
در روزهای پس از شهادت همسرش دیدم آتش عشق فاطمه با جانش چه میکند و حالا او با خاکستری که از دلش باقی مانده و با اینهمه اخمی که تمام خطوط صورتش را در هم شکسته بود، مقابلم نشسته و حتی یک لحظه نگاهم نمیکرد.
مادر فاطمه، قطره اشکی که گوشۀ چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد و باز به رویم لبخند زد تا نرنجم و سید با شیرینزبانی رو به پدرم پیشنهاد داد:
«ما ایرانیها رسم داریم تو خواستگاری دختر و پسر با هم صحبت کنن. حالا اگه شما اجازه میدید، آقا مهدی با دخترتون یه صحبتی داشته باشن، البته اگه ایشون راضی به این قضیه هستن.»
حال دلم از اینهمه آشفتگی احساسم طوری به هم ریخته بود که حتی نمیتوانستم بهدرستی فکر کنم؛ صورت زیبای فاطمه هنوز پیش چشمانم بود و مگر میتوانستم به این سرعت جای حضور مهربانش را بگیرم؟
آنهم در قلب مردی که برای فاطمه هزار بار مُرده و حالا فقط جسم بیجانش تنها به هوای دخترش در این اتاق و روبروی من نشسته بود.
نگاه سنگین مهدی، پدرم را مردد کرده و به احترام سیادت پدر فاطمه رخصت داد و مادرم رو به مهدی تعارف زد: «اگه بخواید میتونید برید تو حیاط صحبت کنید.»
میدانستم باید برخیزم و دنبالش تا حیاط بروم اما برای همراهی با او حتی به اندازۀ همین چند قدم هیچ انگیزهای برایم باقی نمانده که با اینهمه ناراحتی نگاهش، قلبم را مثل تکهای یخ کرده بود.
مهدی از روی مبل بلند شد و به انتظار من سرِپا ایستاده بود؛ مادرم اشاره کرد تا من هم بروم و همین که از جا بلند شدم، زینب با همان انگشتان کوچکش به گوشۀ پیراهن سبزم چنگ زد و قلب نگاه مهدی در هم شکست که میدید دخترش وابستۀ این زن غریبۀ عراقی شده و او نمیدانست با دل خودش چه کند.
طوری از رفتن من به اضطراب افتاده بود که کسی دلش نیامد مانع آمدنش شود و من و زینب با هم از اتاق بیرون رفتیم. چراغ ایوان را روشن کردم تا در تاریکی شب و این خانۀ غریبه، زینب وحشت نکند.
چند ردیف پلۀ سنگی، ایوان خانه را به حیاط متصل میکرد؛ پلهها را آهسته با زینب پایین رفتم و مهدی هم با فاصله پشت سر ما میآمد تا کنار حیاط رفتیم و روی لبۀ سیمانی باغچه نشستیم.
روی دیوار، یک لامپ کوچک مهتابی روشن بود و در همین روشنایی اندک، میدیدم صورت مهدی سرختر شده و شاید خجالت میکشید کنارم بنشیند که روبرویم ایستاد و در سکوت سر به زیر انداخت.
دلم آشوب بود و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که بیتوجه به حضور مهدی، سنگهای داخل باغچه را نشان زینب میدادم و او با یک جمله، تمام ذهنم را به هم زد: «هرچقدر از من دلخور باشید، حق دارید!»
بیاختیار سرم بالا آمد، نگاهم تا چشمانش رفت و دیدم غرق عرق، نگاهش به زمین فرو میرود و کلماتش تک به تک در هم میشکست:
«هیچوقت نمیخواستم بار زندگیم روی دوش کسی باشه. من نمیخوام به خاطر آرامش بچۀ من، آرامش یکی دیگه بهم بریزه! خیلی مخالفت کردم، گفتم هرجور شده خودم کنار زینب میمونم اما اصرار کردن که استخاره عالی اومده...»
او سرش پایین بود و دیگر نتوانستم سکوت کنم که با سنگینی سؤالم، شیشۀ احساسش را شکستم: «پس راضی نیستید، درسته؟»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📍 صهیونیستها مردمانی هستند غرق در خیال خویش
چنان شیفتهی تصویر خود در آینهاند که از دیدن حقیقت عاجزند!
تنها به قوم و قبیلهی خود میاندیشند و دیگران را نادیده میانگارند!
و همین خودبینی، چشم خِرَدشان را کور کرده است ...
خودشیفتگی آنها خودآگاهی را از ایشان سلب کرده است.
بعد از شهادت #یحیی_سنوار؛
👈 با شتاب و غرور، فریاد پیروزی سر دادند. گفتند قهرمانی را از پای درآوردهاند، اما بیهیچ نقشه و تدبیری و کاملا اتفاقی و ناگهانی!
👈 مکان نبرد را فاش کردند، کاملاً نزدیک به خود، یعنی در ۱۵۰ متری استقرار نیروهای خودشان!
👈 از وسایل همراهش سخن گفتند؛ سلاحی برای نبرد، تسبیحی برای نیایش و عطری برای دلانگیز بودن در لحظه پرواز!
👈 اما تصویر واپسین لحظات زندگیاش، حقیقت را آشکار ساخت؛
تنها و زخمی، اما استوار چون کوه؛
با چهرهای پوشیده؛
تا آخرین نفس برای آرمانش جنگید؛
در برابر دشمنی ترسو که با تانک به هماوردی یک نفر تنها رفت!
آنها نفهمیدند چه کردند؛
ناخواسته مردی را نشان دادند که آخرین نفس را هم پای مقاومت گذاشت و باب نصرت الهی را گشود.
تصویر قهرمانِ باشکوهِ اهلِ سنتِ داستان تا سالهای سال برای جهان اسلام و به خصوص اهل سنت تصویر خواهد شد و آرمان خواهد ساخت.
آن چوبی که سنوار که در واپسین لحظات پرتاب کرد، کار اسرائیل را خواهد ساخت؛
خدا دشمنان ما را از احمقها قرار داده است.
✍ حجتالاسلام سیفاللهی
هر روز کربلاست....
#شهید_یحیی_سنوار
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/رفع اختلاف به دعای امام زمان علیه السلام #قسمت_اول شیخ طوسی در کتاب غیبت
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/رفع اختلاف به دعای امام زمان علیه السلام
#قسمت_دوم(آخر)
چند روز گذشت دوستم گفت مراجعه به ابو جعفر در مورد تقاضای خود نکنیم؟
با او رفتم همین که نشستیم نامهای بیرون آورد که مسائل زیادی در آن جواب داده شده بود. رو به دوست من کرده جواب تقاضای او را خواند. سپس به من توجه کرد و به خواندن نامه چنین ادامه داد: «و اما الزراری و حال الزوج و الزوجة فاصلح الله ذات بینهما» یعنی : در مورد درخواست شخص زراری؛ خداوند اختلاف بین زن و شوهر را برطرف کرد.
چنان تحت تاثیر این پاسخ قرار گرفتم که آثارش در من کاملا مشهود بود. از جای حرکت کرده رفتیم. دوستم گفت خیلی تحت تاثیر قرار گرفتی؟
گفتم جا دارد تعجب کنم.
پرسید از چه چیز؟
گفتم جریانی بود که جز من و خدا کسی خبر نداشت. عین جریان را برایم نوشته بودند.
وقتی موضوع را تشریح کردم دوستم نیز شگفت زده شد.
پس از مدتی به کوفه باز گشتم. همسرم که با من قهر کرده و به خانه پدرش رفته بود خودش به خانه آمد و درخواست عفو و بخشش نمود و از من عذرخواهی کرد دیگر بعد از آن هیچ وقت نشد نسبت به من مخالفتی کند تا مرگ بین ما جدائی انداخت.
--------------------------
منابع:
بحار ج ۱۳، ص ۸۵
کتاب امام حجة بن الحسن العسكری صاحب الزمان (عج) . موسی خسروی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
تو در اول سر و جان باختی اندر ره عشق
تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فرمانده نباید
به سربازش بگه برو بجنگ
باید بگه «بیا بجنگ»
حاج اصغر هم همینجوری بود، به جای برو میگفت بیا.... همچین فرمانده ای بود اصغر....
#شهید_یحیی_سنوار
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حالِ خوب
نصیبِ دلهای مهربانتان
عصرتون بخیر 🍨
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
وَإِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَىٰ عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ
و اگر شما را شکّی است در قرآنی که بر بنده خود (محمد صلّی اللَه علیه و آله و سلّم) فرستادیم، پس بیاورید یک سوره مانند آن، و گواهان خود را بخوانید به جز خدا، اگر راست میگویید.
آیه ۲۳/#سوره بقره📝
#استاد_قرائتی:
خداوند در قرآن، بارها مخالفان اسلام را دعوت به مبارزه كرده است، كه اگر شما اين كتاب را از سوى خدا نمىدانيد وساخته وپرداخته دست بشر مىدانيد، بجاى اين همه جنگ ومبارزه، كتابى مثل قرآن بياوريد تا صداى اسلام خاموش شود!
خداوند براى اثبات حقّانيت پيامبر و كتاب خود، از يك سو مخالفان را تحريك و از سوى ديگر به آنان تخفيف داده است. يكجا فرموده: «فَأْتُوا بِكِتابٍ، آیه ۴۹ قصص» كتابى مثل قرآن بياوريد.
و در جاى ديگر: «فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ، آیه ۱۳ هود» ده سوره و در جاى ديگر مىفرمايد: «فاتوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ، آیه ۳۸ یونس» يك سوره. به علاوه مىگويد: براى اين كار مىتوانيد از تمام قدرتها و ياران و همفكران خود در سراسر جهان دعوت كنيد.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_هشتم از حیرت آنچه میگفت تمام تنم تب کرده و ادامۀ حرفهایش را با اضط
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند که سرش را بالا آورد، مستقیم نگاهم کرد و من به تلخی توبیخش کردم: «وقتی راضی نیستید، چرا اومدید؟»
تکه سنگ صیقلی و کوچکی دست زینب بود و با دقت نگاهش میکرد و پاسخ سؤالم در چشمان مظلوم همین دختر بود که مهدی نفس بلندی کشید و بیصدا زمزمه کرد: «زینب داره از بین میره. وقتی کنار شما آرومه، من راضیام.»
صورت شکسته و چشمان غمزدهاش گواهی میداد عشق فاطمه هر لحظه در قلبش شعله میکشد و من چطور میتوانستم وارد زندگیاش شوم وقتی تنها به هوای زینب راضی به ازدواج با من بود!
خبر نداشت از سالها پیش چه احساسی به او پیدا کردم و حالا با این خواستگاری اجباری چه زجری میکشم که بیخبر از حال خرابم، با لحنی لبریز حیا عذابم میداد:
«من امشب خیلی شرمنده شما شدم، شما همون یکی دو روز که مراقب زینب بودید، منو مدیون خودتون کردید و این خواستۀ ما، خیلی خودخواهیه!»
با هر کلمه، تپش قلبم تندتر میشد و کام دلم تلختر و شاید ادامه حرفش به این راحتی قابل گفتن نبود که دوباره نگاهش به زمین افتاد؛ باز با کف دست پیشانیاش را خشک کرد، چندبار لبهایش را از هم گشود و نشد حرفش را بزند که بلاخره دل به دریا زد و چند قدمی جلوتر آمد.
اجازه گرفت و با فاصله از من لب باغچه نشست؛ میدیدم دستانش به نرمی میلرزد و با لحنی لرزانتر حرف دلش را زد: «شما اصلاً به زینب فکر نکنید، خیال کنید امشب یه خواستگار اومده تو این خونه. این مرد رو قبول میکنید یا نه؟»
همانطور که سرش پایین بود، نیمرخ صورتش را نگاه کردم و از همین زاویه، خاطرۀ آن شب در ماشین و میان تاریکی جاده، در دلم طوفان کرد؛ مگر میشد فراموش کنم شبی که مرا از جهنم داعش نجات داده و در پناه حمایتش تا خانۀ نورالهدی رسانده بود و مگر میتوانستم چنین مردی را رد کنم؟
اما مطمئن بودم او مرا نمیخواهد و همین نخواستنش روی شیشۀ احساسم ناخن میکشید که در برابر لحن گرم و مهربانش، به تندی طعنه زدم: «مگه شما به خاطر خودم اومدید خواستگاری که من شما رو مثل یک خواستگار عادی ببینم؟»
به سمتم صورت چرخاند و با لبخند تلخی، دلم را به محکمه کشید: «میبینید من تو این برزخ گیر افتادم، میخواید بیشتر عذابم بدید؟»
چشمانش در هم شکسته و از نگاه و لحن و کلامش درد میبارید: «من اگه شما رو قبول نداشتم که الان اینجا نبودم ولی اگه زینب نبود، اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم.»
با اینهمه صراحت احساسش، خلع سلاحم کرد و اینبار نه برای سرزنش که برای راضی کردن دل خودم با لحنی ساده پرسیدم: «من میدونم همسرتون رو خیلی دوست داشتید، حالا چجوری میتونید با یکی دیگه زندگی کنید؟»
انگار غم از دست دادن فاطمه، دل این مرد نظامی را نازک کرده بود که شیشۀ چشمانش با همین تلنگر شکست، یک قطره بیصدا چکید و درماندهتر از من پرسید: «بهنظرتون راه دیگهای برام مونده؟»
زینب خودش را به پهلویم چسبانده بود، میدیدم کنار من آرامش دارد و دلم نمیآمد رهایش کنم اما زندگی با مردی که مرا نمیخواست، ممکن نبود و باید این ماجرا همینجا تمام میشد که با دلی خون، تیر خلاصم را زدم: «شما میدونید من چهار ماه پیش طلاق گرفتم؟»
میدانستم او دیگر دلی برای عاشق شدن ندارد اما دلم نمیآمد این دختر تنها را پس بزنم و خواستم با خبر طلاقم، منصرفش کنم که نگاه خیرهاش تا چشمانم کشیده شد. به روشنی پیدا بود جا خورده و میخواست تعجبش را پنهان کند که مردد تکرار کرد: «طلاق گرفتید؟»
منتظر پاسخم پلکی نمیزد و چشمانش طوری رو به صورتم ثابت مانده بود که اینبار من نگاهم را ربودم و زیر لب پاسخ دادم: «چهار سال پیش ازدواج کردم و رفتم آمریکا تا چهار ماه قبل که طلاق گرفتم و برگشتم پیش خانوادهام.»
مطمئن بودم از همین خبر پشیمان خواهد شد و او میخواست بیشتر بداند که با مکثی کوتاه و لحنی نجیب پرسید: «اگه اشکالی نداره، میشه دلیلش رو بگید؟»
ای کاش میپرسید دلیل ازدواجم چه بوده تا تمام دردهای مانده بر دلم را نشانش دهم؛ از تهدیدهای وحشتناک عامر و آبرویی که میخواست از من و مهدی با هم ببرد تا بداند حیثیت او و آرامش همسرش، بخشی از دلیل من برای این ازدواج اجباری بوده است.
از دلیل طلاقم پرسیده بود و من چهارسال در زندگی با عامر، زجرکش شده بودم و نمیخواستم حرفی بزنم که فقط به آخرین جرم عامر اعتراف کردم: «به من خیانت کرد.»
سرم پایین بود و منتظر بودم تا انصرافش را از این خواستگاری اعلام کند و بر خلاف آنچه انتظار داشتم، احساسش را به پایم ریخت: «من الان خیلی بیشتر ازتون خجالت میکشم چون شما یه بار زندگیتون خراب شده، حالا این انصاف نیس که یه بار دیگه آیندهتون بهخاطر من از بین بره.»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ| انسان بهشتی
در طول تاریخ تنها ملتهایی به عزت و پیروزی واقعی رسیدند که از وابستگی به ابرقدرتها و قدرتهای جهان، چشم پوشیدند.
شهادت برای ما و ملت عزیز یک آرمان مطلوب است، یک معشوق است، شما ملت ما را به شهادت و کشته شدن در راه خدا تهدید میکنید! هیچ شنیدهای عاشقی را با معشوق خودش بترسانند!
ما شهیدان را از دست ندادیم بلکه آنها را بدست آوردیم؛ ما روزی بدست میآییم که شهید شویم.
#شهید_بهشتی
#شهید_آیتالله_سیدمحمدحسینی_بهشتی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 شهادت بانوی ایرانی به همراه همسرش در لبنان
آنها ترور شدند....!!!
ظهر امروز پهپاد ارتش تروریستی اسرائیل در تروری هدفمند سرنشینان یک خودرو در شهر جونیه، شمال بیروت را هدف قرار داد و خانم معصومه کرباسی به همراه همسرش دکتر رضا عواضه که شهروند لبنانی بود، به شهادت رسیدند.
شهید «رضا عباس عواضة» فرمانده ارشد اطلاعات حزبالله لبنان، به همراه همسر ایرانیشان «معصومه (آرزو) کرباسی» امروز با پهپاد رژیم وحشی و خونخوار صهیونیستی ترور و به شهادت رسیدند.
※ «شهیده معصومه کرباسی» از مدیران رسانهی رسمی استاد شجاعی در «بخش تایملاین عربی» بوده و در تمام این سالها لحظهای از مجاهدت رسانهای در رصد و تولید و انتشار اخبار و محتوا غافل نشدند.
• خصوصاً در جریان طوفانالأقصی و تأسیس کانال جهانخبر (صفحه خبری رسانه منتظر) از پیشگامان رصد اخبار بینالملل در بخش عربی بوده و در آغاز فعالیت این صفحه و انتشار گسترده آن در تایم لاین عربی، نقش بسیار بسیار مؤثری ایفا نمودند.
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
#شهید_معصومه_کرباسی
#شهید_رضا_عباس_عواضه
از این دو عزیز ۵ فرزند به یادگار مانده....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
آدم غبطه میخوره به حالشون....
خود من اندازه ذره ای احساس میکنم قدمی برنداشتم.... ما همش خسته ایم!! بعد ببین اینا چیکار میکنند.
ای خدا
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/کلاس درسی با حضور امام زمان (عج)
#قسمت_اول
علامه نوری در کتب دارالسلام و نجم الثاقب از خط سید سند؛ آقا میرزا صالح فرزند خلف مرحوم آقا سید مهدی نقل نموده است که یکی از صلحای ابرار از اهل حله برای ما نقل کرد:
یک روز صبح از خانه خود برای زیارت سید اعلی الله مقامه بیرون آمدم. در راه از کنار مقام معروف به قبر سید محمد ذی الدمعه عبور نمودم.
در نزد قبر، شخصی را دیدم که منظر نیکوئی داشت و صورت مبارکش درخشان و مشغول به قرائت فاتحه بود. با دقت نگاه کردم، دیدم در شمایل عربی است و از اهل حله نیست.
با خود گفتم که این مرد غریب است و اهتمام ورزیده به زیارت صاحب این قبر و ایستاده و فاتحه میخواند ولی ما اهل این شهر بدون توجه از کنار مقبره اش میگذریم و فاتحه ای نمیخوانیم. ایستادم و حمد و سوره ای خواندم.
از قرائت که فارغ شدم سلام کردم. جواب سلام داد و فرمود علی، به زیارت سید مهدی می روی؟
گفتم بله.
فرمود من نیز با تو می آیم.
مقداری که راه رفتیم به من فرمود: از خسارتی که امسال در اموالت دیدی ناراحت نباش، این به خاطر حجی بود که در ذمه ات بود. مال دنیا می آید و می رود...
به من خسارتی مالی وارد شده بود که به دلیل حفظ اعتبار تجارت، احدی را از آن مطلع نکرده بودم! به همین جهت از شنیدن این جمله بسیار ناراحت شدم و با خود گفتم:
سبحان الله! ورشکستگی من به قدری شایع شده که غریبه ها هم از آن آگاه شده اند.
ولی در جواب او گفتم الحمد لله علی کل حال.
سپس فرمود: ضرری که به تو رسیده به زودی جبران می شود و بعد از مدتی به حال اول خود بر میگردی و دین خود را ادا می کنی.
📚 منبع: کتاب عبقری الحسان. ج ۲، ص۹۲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بارهـا زائِـر تُـو باشَـم اَگر،
باز ڪَم اَست
حرم پاڪ تَو هَر لَحظِه تَمنایِ مَن اَست...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃من خیلی در مباحث مالیشان نبودم و به من نمی گفتند چقدر درآمد دارم. می گفت نمی خواهم شما نگران دخل و خرج باشید.
🍃ولی می دانم که حقوق و حق مأموریت داشتند که دریافت نمیکردند. می گفت می خواهم بماند و پسانداز شود تا بتواند مثلا خانهای برای بچهها بخرد.
🍃این مبلغ را من بعد از شهادتشان از سپاه گرفتم. شکر خدا هیچ وقت به سختی مالی نیفتادیم. مخصوصا با به دنیا آمدن دخترها به چشم می دیدیم که برکت به زندگی ما جاری شد. پدر و مادرم هم حمایتهای مالی از ما می کردند.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🚨پاسخ فرزند #شهید_یحیی_سنوار م به خیالبافی نتانیاهو
«ابراهیم السنوار» فرزند شهید یحیی السنوار:
🔹نتانیاهوی احمق از ما میخواهد در برابر صلح و سازش، اسیران (صهیونیست) را آزاد کنیم، او گمان میکند که شهادت پدرم، پایان نبرد است.
🔹 آمال و آرزوهایت بر باد رفته، پسر یهودی، به خداوند سوگند، آنچه در روزهای آینده انتظارت را میکشد، هزاران بار بدتر از آن چیزی خواهد بود که پدرم، یحیی سنوار به تو چشاند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خوشبختی، نگاه خداست
در این عصر زیبا
دعا میکنم
خدا، هیچوقت چشم ازتون برنداره
عصر زیباتون بخیر ☕️🍪 🌱
#ارسالی_اعضا✉️
پیام ناشناس👇🌹
daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_نهم تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند که سرش را
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_شصتم
لحنش بهقدری با محبت بود که بیاختیار به سمتش چرخیدم؛ شاید برای دلخوش کردن من به زحمت لبخندی زد و با مهربانی نجوا کرد: «خوشبختی حق شماست. نذارید این حق رو هیچکس ازتون بگیره، حتی بهخاطر زینب، این حق رو از خودتون نگیرید!»
سپس از کنارم بلند شد، با متانت چند قدم زد، دوباره روبرویم ایستاد و احساسش را بیریا عیان کرد: «بدون در نظر گرفتن زینب، ببینید میتونید من رو قبول کنید؟»
از نگاه سرگردانم اوج پریشانیام را حس کرد و فهمیده بود نمیتوانم به همراهیاش اطمینان کنم که با حالتی مصمم ضمانت داد: «میدونم شما تو زندگی قبلیتون تجربۀ تلخی داشتید اما من قول میدم نذارم تو زندگی با من اذیت بشید.»
برای نخستین بار هر دو در چشمان همدیگر خیره مانده و من میدیدم برای گفتن هر کلمه چه عذابی میکشد که تلاش میکرد لبخند بزند و روی چشمانش را پردهای از اشک گرفته بود. مرتب پلک میزد تا دربرابر هجوم گریه مقاومت کند و عوضِ اشک، عشق فاطمه از آسمان چشمانش بیدریغ میبارید.
میفهمیدم تنها به خاطر زینب میخواهد عشقش را قربانی کند و برای راضی کردن دل من ناشیانه تقلا میکرد که کلافه از جا بلند شدم. نه محتاج محبتش بودم نه وجدانم قبول میکرد این دختر معصوم را رها کنم که قاطعانه تکلیفش را مشخص کردم:
«شما هر وقت بخواید میتونید زینب رو بیارید پیش من، هر چند روز دلش بخواد میتونه اینجا بمونه اما من نمیتونم با شما ازدواج کنم.»
دیگر منتظر پاسخش نماندم و زینب هم با من از جا بلند شده بود که دستش را گرفتم، سمت پلهها به راه افتادم و کلام بلند مهدی، جانم را به آتش کشید: «گفتم فقط منو ببین! بازم که میگی زینب!»
با عصبانیت به سمتش چرخیدم؛ در برابر آیینه دلشکستۀ چشمانش نشد صبوری کنم و غم مانده روی قلبم را با نفسهایی خسته نشانش دادم: «من فقط تو رو میبینم که هیچ احساسی به من نداری!»
نگاه زینب به من بود که شاید تا این لحظه ناراحتیام را ندیده بود و مهدی برای دخترش حاضر بود به هر آب و آتشی بزند که قدمی به سمتم آمد و مردانه تمنا کرد: «اگه خودم رو قبول داری، برای احساسم به من فرصت بده!»
در تاریکی حیاط و نور ملایم مهتابی، چشمانش شبیه دریا شده و صداقت در کلماتش موج میزد: «انتظار نداشته باش انقدر زود بتونم با شرایط جدید کنار بیام ولی قول میدم یه کاری کنم که همیشه آرامش داشته باشی!»
در برابر نجابت نگاه و حرارت لحن گرمش، برای گفتن هر حرفی کلمه کم آورده بودم و او برایم سنگ تمام میگذاشت: «من مرتب مأموریت میام عراق، بعضیوقتا هم میرم سوریه و لبنان اما بیشتر عراق هستم. برای اینکه شما راحت باشید منم میام همینجا زندگی میکنم، اینجوری خودم هم بیشتر پیش زینب هستم. تو بغداد خونه میگیریم که خیلی از پدر و مادرتون دور نباشید.»
او میگفت و هر کلامش شبیه قطرات باران، زمین خشک قلبم را نرم میکرد و باز پای دلم میلنگید و میترسیدم هرگز نتواند عاشقم شود. سفرشان برای زیارت عتبات، چند روز طول کشید و در تمام این مدت، او با زینب هر روز برای دیدارم تا فلوجه میآمد.
ساعتها صحبت میکرد تا شخصیتش را بهتر بشناسم و میدیدم چه زجری میکشد تا داغ مصیبت فاطمه را پشت لبخندهایی نیمهجان پنهان کند مبادا باز پشیمان شوم و خبر نداشت من هر بار که چشمانش را میبینم، عشق قدیمی در قلبم تازهتر میشود.
شب نیمۀ شعبان دیگر دست خالی به دیدارم نیامد و از بازار کربلا، چادر حریر سفیدی سوغات آورده بود و سرانجام من با همین چادر تبرک، پای سفرۀ عقدش در حرم کاظمین نشستم.
از آن روزی که عقدم با عامر به هم خورد، هر بار وارد حرم میشدم خاطرات تلخ عامر، حال خوش زیارتم را به هم میزد و حالا مهدی با صورت جذاب و چشمان مهربان و نگاه نجیبش کنارم نشسته بود تا زیباترین تصویر زندگیام در همین حرم جان بگیرد.
ساعتی به اذان مغرب ۲۵ ماه شعبان، خطبۀ عقد ما در صحن باصفای کاظمین قرائت شد و تنها خدا میداند در دلم چه غوغایی بود که میان خطبه یک لحظه نگاهم در چشمان مهدی نشست و دیدم نگاهش جایی دور از من، گم شده و گرهِ گریه، تار و پود مژگانش را به هم بافته است.
میدانستم حسرت حضور فاطمه، جانش را به آتش کشیده و او نمیخواست دل من بشکند که به رویم خندید و چه خندهای که همزمان قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید.
صوت صلوات که در فضا پیچید، باور کردم مَحرم مهدی شدم و هنوز برای لمس احساسش آماده نبودم که دستم را میان انگشتان گرمش گرفت تا حلقه ازدواجمان را دستم کند.
نگاه مهربانش به چشمانم بود و میخواست فقط شریک شادیهایش باشم که از بین هزار غم نهفته در نفسهایش، با کلام شیرینش کام دلم را طعم عسل کرد: «ممنونم که قبول کردی، انشاءالله شرمندت نشم.»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊