بر خواهر خسرو خراسان صلوات
بر جلوه خورشید در خشان صلوات
بر #حضرت_معصومه شفیع شیعه
بر آیت حق مهر فروزان صلوات...
#شهادت_حضرت_معصومه(س)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگام کن حسین💐
اگه میشه دعام کن حسین🤲🏻
صدام کن حسین😭
برا خودت سوام کن حسین😭
ای آقام حسین😭❤️🤲🏻
•┈••✾🍂🥀🍂✾••┈•
به رسم ادب و ارادت
✋🏼 سـلام میدهیم به ارباب بیکفن
🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَــۍٱلْاَرْوٰاحِ ٱݪّـَـتـیٖ حَـلّـَتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدًٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقِـىَ ٱݪـلّـَیْـلُ وَٱݪـنّـَهـٰارُ
وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهُ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ
🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْحُسَیْنِ
وَعَـلـیٰ عَـلـیٖ ٱبْـنِ ٱلْحُسَیْنِ
وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِ ٱلْحُسَیْنِ
وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْحُسَیْنِ
𔓘🌸𔓘🌸𔓘
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
ٱرزُقْـنـٰا ِفـۍٱݪـدُّنْـیـٰا زیٖـٰارَۃَٱلْحُسَیْنِ
وَفِـۍٱلْآخِـرَۃِ شِـفـٰاعَـةَ ٱلْحُسَیْنِ
𔓘🌸𔓘🌸
🧮 ۳مـرتبه بگوئیم
✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْحُسَیْنِ
وبگوئیم
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ وَرَحْـمَـةُ ٱللّٰـهِ وَبَـرَکـٰاتُـهُۥ❀
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_ششم ▪چند ماه دغدغه و دلهره و عشقی که رهایم کرد و برادری که ب
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_بیست_و_هفتم
▪دکمۀ طبقۀ همکف را زدم و در برابر نگاه مرموزش، پشیمان از اطلاعاتی که داده بودم، به لکنت افتادم: «برای کارش هرازگاهی میره لبنان...»
▫نگران بودم مبادا با همین یکی دو جمله، جان برادرم را به خطر انداخته باشم و طوری ترسیدم که دستم را خواند و مستقیم به هدف زد: «تو همین قضیۀ پیجرها زخمی شده؟» و پیش از آنکه پاسخی سر هم کند، سؤال بعدی را پرسید: «نظامیه؟»
▪نمیخواستم یک کلمۀ دیگر حرفی بزنم؛ با تکان سر پاسخ منفی دادم و با اشاره به موبایلم، عذرخواهی کردم: «ببخشید من خیلی عجله دارم، مادرم تماس گرفته باید زودتر برم!»
▫هنوز در حیرت حرفی که در مورد برادرم شنیده بود، از نگاهش شک و تردید میبارید و دیگر نمیتوانست بیش از این معطلم کند که خودش را عقب کشید و در بسته شد.
▪میترسیدم آمار محمد را به رفقای اسرائیلیاش بدهد که تا رسیدن به بیمارستان هزار بار جان به لب شدم و پشت در اتاقش، مادر را دیدم که با نگرانی به سمتم میآمد.
▫قدم تند کردم مبادا اتفاقی افتاده باشد و همین که مقابلش رسیدم با صدایی آهسته خبر داد: «حامد اومده!»
▪از همان چند ماه پیش، حامد دور خانه و خانوادۀ ما نیامده بود که حسابی جا خوردم و مادر بیخبر از همه جا با مهربانی همیشگیاش توصیه کرد: «یه وقت چیزی نگی اوقات تلخی بشه، نگران محمد بوده اومده ملاقات.»
▫نجابت مادر به حدی بود که خطای حامد را به رخش نکشد اما اگر پدر اینجا بود قطعاً به شکل دیگری حسابش را صاف میکرد و در این میان، من تکلیف خودم را نمیدانستم که با حرفهایی که شنیده بودم، حساب تمام احساساتم از دستم رفته بود.
▪نمیتوانستم به حامد حق بدهم که به بهای امنیت کشور با زندگی من اینقدر بد بازی کند و نمیدانستم من اگر جای او بودم، چه میکردم.
▫حتی نمیدانستم در برابر مادر و محمد چطور باید با او برخورد کنم و برای داخل شدن به اتاق مردد بودم که خودش خارج شد و با صدایی گرفته سلام کرد.
▪دیدن حال محمد، دلش را به حدی زیر و رو کرده بود که رنگ صورتش پریده و سفیدی چشمانش از هجوم گریه به سرخی میزد.
▫مادر شاید هنوز امید داشت رابطۀ من و حامد وصله بخورد که به بهانۀ رسیدگی به محمد به اتاقش رفت و همین که تنها شدیم، حامد بازجوییاش را شروع کرد: «چی شد؟»
▪غیر از کارش دغدغۀ دیگری برایش باقی نمانده و دل من پیش چشمان محمد جا مانده بود که با چندبار پلک زدن اشکم را مهار کردم و مظلومانه پرسیدم: «به نظرت چشماش خوب میشه؟»
▫به گمانم اشکم را ندید و نفسهای غمگینم را نشنید که رگ پیشانیاش از خون پُر شد و دوباره سؤال کرد: «رفتارش چطور بود؟»
▪فهمیدم غیرتش دوباره گُر گرفته و با یک جمله خیالش را تخت کردم: «گفت هرچی بوده تموم شده و الان فقط همکاریم!» اما تخت نشد و غیظ و غضب از لحنش پاشید: «غلط کرده!»
▫سپس به سمت اتاق محمد اشاره کرد و انگار اصلاً حال من را نمیدید که با همان لحن عصبی گوشزد کرد: «حواست باشه کسی چیزی نفهمه!»
▪چشمان برادرم از دست رفته و انگشتان یک دستش قطع شده بود، من به اجبار وارد بازی خطرناکی شده بودم و حتی به اندازۀ یک کلمه تلاش نمیکرد همدردی کند که با لحنی رنجیده اعتراض کردم: «حامد تو اصلاً منو میبینی؟»
▫میشد تصور کنم اعصابش تا چه اندازه به هم ریخته که با همین یک کلمه دوباره از کوره در رفت: «ما اگه قرار بود خودمون رو ببینیم الان اینجا نبودیم... نه محمد، نه من، نه تو!»
▪ترس و وحشتی که به دلم چنگ میزد، به هیچکس نمیتوانستم بگویم جز حامد و همین بود که در برابر لحن تلخش، دلشورهام را عیان کردم: «من میترسم حامد...» و پیامی که باز روی تلفنش به نمایش درآمد و طوری به صفحۀ گوشی خیره ماند که باز هم صدای من را نشنید و پس از چند لحظه، بیخیال حال خرابم خبر داد: «من باید برم، هر خبری شد زنگ بزن.»
▫سپس همانطور که در موبایلش دنبال چیزی میگشت، نگاهی گذرا به صورتم کرد طوری که مطمئن شدم جسمش اینجا و فکرش جایی دور از من است و با همان حالت بیتفاوت حرف آخرش را زد: «تو فعلاً خیلی عادی برو سر کارت، بعداً خودم بهت میگم باید چی کار کنی.» و با خداحافظی کوتاهی رفت تا من بمانم و سرطان فکر و اضطرابی که به جانم افتاده و حالم را هر لحظه بدتر میکرد.
▪از این به بعد باید مرتب دکتر امیری را میدیدم، میترسیدم بفهمد دستش را خواندم و ماجرا پیچیدهتر شود که فردا صبح با فکری آشفته وارد شرکت شدم و بیسر و صدا پشت میز کارم نشستم.
▫از حجم اضطرابی که ذهنم را مچاله کرده بود، حتی نمیتوانستم با خانم همکاری که در اتاقم حضور داشت، ارتباط برقرار کنم.
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_ششم ▪چند ماه دغدغه و دلهره و عشقی که رهایم کرد و برادری که ب
▪بیهدف در برنامههای لپتاپی که روی میزم بود، میگشتم و هزار فکر بیربط در سرم میچرخید؛ دلم میخواست اصلاً چشمم به چشمش نیفتد و همان اول صبح، تلفن روی میزم زنگ خورد و صدایی که قلبم را لرزاند: «سلام خانم موسوی، صبحتون بخیر! لطفاً تشریف بیارید دفتر من.»
▫به اکراه از جا بلند شدم؛ با قدمهایی که انگار پس میکشیدند، تا اتاقش رفتم و به گمانم دلنگرانیام از نگاهم پیدا بود که تا وارد شدم، چشمانش ثابت ماند و من آهسته سلام کردم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
با هم دوست بودیم.
شب آرزوها هر دوی ما در سوریه بودیم. قرار گذاشتیم در حق هم دعا کنیم و برای هم بهترین ها را از خدا بخواهیم. برای هم دعا کردیم که شهید بشویم.
به نیابتش رفتم زیارت.
نجف، سامرا، کاظمین، کربلا و هر جایی که می رفتم به یادش بودم.
دعای من در حقش اجابت شد و حالا من منتظر اجابت دعای او هستم...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر سیاسی حمـاس:
از جمهوری اسلامی #ایران که در خـون و نبرد، شریک ما بود، کمال تشکر را داریم.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاحسین
دست ما رو هم بگیر💔
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💭 توئیت بانو زینب سلیمانی در پی درگذشت هنرپیشه عزیز محمد کاسبی
پ.ن: و مردی که عاشق حاج قاسم بود...
و تا لحظه آخر پای آرمان هاش موند.
روحت شاد مرد بزرگ خوش رکاب
#محمد_کاسبی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
▪بیهدف در برنامههای لپتاپی که روی میزم بود، میگشتم و هزار فکر بیربط در سرم میچرخید؛ دلم میخوا
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_بیست_و_هشتم
▪از نگاه کنجکاوش پیدا بود دنبال دلیل پریشانیام میگردد و شاید خیال کرد بهخاطر برادرم حالم خراب است که اشاره کرد بنشینم و پس از چند لحظه مکث، سؤال کرد: «برادرتون چطوره؟»
▫از اینکه باز نام محمد را آورده بود، جام ترس در جانم پیمانه شد و یک کلمه پاسخ دادم: «خوبه...» اما فکرش طوری درگیر این موضوع شده بود که باز پاپیچم شد: «از پیجر استفاده میکرده؟»
▪به نظرم ورود به این شرکت، اشتهایش را باز کرده و دنبال نفوذ در حلقههای مربوط به لبنان بود و باید همینجا راهش را میبستم که با تمام ترسم، محکم حرف زدم: «من اطلاعی ندارم آقای دکتر!»
▫از لحن سرد و سخت حرف زدنم که برایش آشنا بود، به آرامی خندید و باز زیر پایم را کشید: «بلاخره هر کسی اون روز تو لبنان زخمی شده یا خودش پیجر داشته یا یکی از اطرافیانش.»
▪از اینهمه جسارت و جاسوسیاش، عصبی شدم و عصبانیتم از سکوتم پیدا بود که با همان خنده و خونسردی عقبنشینی کرد: «البته به من ربطی نداره!» اما نمیتوانست به همین سادگی از کنار این ماجرا بگذرد که با نگاهش در فضا چرخی زد تا به چشمانم رسید و با لحنی لبریز احتیاط پرسید: «برادرتون هم مثل شما اهل سیاسته، درسته؟»
▫در برابر اینهمه صراحت لحنش مانده بودم چه پاسخی بدهم که خودش باز خندید و حرف را به خاطرات گذشته کشید: «البته تو آمریکا یکی بود سپر بلای شما بشه اما تو لبنان کسی نبود برادرتون رو نجات بده!»
▪از اینکه به زخمهای محمد میخندید و جراحت افتاده به جان لبنان را به تمسخر گرفته بود، گُر گرفتم؛ اینبار نشد خشمم را مهار کنم و با لحنی عصبی بازخواستش کردم: «کشته و زخمی شدن اینهمه آدم خنده داره؟!»
▫شاید انتظار نداشت چنین واکنش شدیدی نشان دهم که خنده روی صورتش ماسید، لبهایش برای گفتن حرفی از هم باز شد و من مهلت ندادم: «بین اونا کلی زن و بچه بودن که یا صورتشون از بین رفته یا دستهاشون قطع شده!»
▪از خندههایش قلبم طوری شکست که خرده شیشههای خشم در صدایم پاشیده بود و او محو این حالم، پلکی هم نمیزد.
▫در برابر خروش خشمم، ساکت مانده و من انگار فراموش کرده بودم این مرد، مأمور دشمن است که از داغ چشمان غرق زخم محمد، بغضم شکست و گلویم خش افتاد: «برادرم هر دو چشمش رو از دست داده... انگشتای یه دستش قطع شده... اون فقط کار خبرنگاری میکرد...»
▪گلویم از گریه پُر شده بود و نمیخواستم در برابر دشمنم ضعیف باشم؛ ادامه ندادم تا صدای پای اشک روی نفسهایم را نشنود اما به خوبی شنیده بود که خودش را از روی صندلی کَند و به سرعت از اتاق بیرون رفت.
▫حدس میزدم رفته تا همین اطلاعات دست و پا شکسته را از طریق تماس یا پیامی به رفقایش برساند و این اتاق دیگر جای ماندن نبود که من هم از جا بلند شدم.
▪به سرعت خودم را به در رساندم و همین که خواستم خارج شوم، در چهارچوب درِ اتاق مقابلم ظاهر شد.
▫لیوان آبی که دستش بود، به سمتم گرفت؛ ابروهایش از ناراحتی در هم بود، خطوط پیشانیاش در هم شکسته و پشیمانی از لحنش میبارید: «من که نمیدونستم چه اتفاقی واسه برادرت افتاده... اما اگه شوخی کردم و خندیدم فقط واسه این بود که حس کردم خیلی نگرانش هستی و خواستم حالت عوض بشه!»
▪لیوان را کمی جلوتر آورد تا از دستش بگیرم اما دلم راضی نمیشد که با ناامیدی لیوان را پس کشید و باز هم زیر لب بهانه چید: «شوخی خوبی نبود... معذرت میخوام...»
▫نفس کوتاهی کشیدم تا گلویم از بغض خالی شود و لحنم محکم باشد: «با من کاری داشتید خواستید بیام اینجا؟»
▪نگاهش در عمق چشمانم گم شده بود؛ چند لحظه طول کشید تا خودش را پیدا کند و با تأخیر پاسخ داد: «میخواستم در مورد پروژهای که این ماه باید انجام بشه با هم صحبت کنیم اما به نظرم بذاریم یه وقت دیگه بهتره. الان حال هیچکدوم از ما خوب نیس...»
▫از اینکه دیگر مجبور نبودم همصحبتش باشم، راه نفسم باز شد که حتی نفس کشیدن در حضورش سخت بود و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم.
▪ نمیدانستم این بازی چه روزی تمام خواهد شد که در همین قدم اول توانم تمام شده بود و وقتی به خانه برمیگشتم، تازه موعد حساب پس دادن به حامد بود.
▫باید مو به مو گزارش کامل میدادم و باز خاطرش جمع نمیشد که با پریشانی پرسید: «رفتارش چطور بود؟ حرف خاصی بهت نزد؟»
▪خسته از وحشتی که در شرکت تحمل میکردم و از اینهمه حساسیتی که سوهان روحم شده بود، سر به شکایت گذاشتم: «حامد من میترسم یه روز بفهمه من با شماها ارتباط داشتم...»
▫اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با خونسردی پاسخ داد: «نترس، نمیفهمه!» ولی ای کاش میدانستم روزی که بفهمد دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سخت ترین قسمت رفتن آدم ها
اونجاست که؛
هیچ وقت با خودشون
خاطره هاشون رو نمیبرن…
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊