eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
212 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
بر خواهر خسرو خراسان صلوات بر جلوه خورشید در خشان صلوات بر شفیع شیعه بر آیت حق مهر فروزان صلوات... (س)🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگام کن حسین💐 اگه میشه دعام کن حسین🤲🏻 صدام کن حسین😭 برا خودت سوام کن حسین😭 ای آقام حسین😭❤️🤲🏻 •┈••✾🍂🥀🍂✾••┈• به رسم ادب و ارادت ✋🏼 سـلام می‌دهیم به ارباب بی‌کفن 🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَــۍٱلْاَرْوٰاحِ ٱݪّـَـتـیٖ حَـلّـَتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدًٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقِـىَ ٱݪـلّـَیْـلُ وَٱݪـنّـَهـٰارُ وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهُ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ 🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْحُسَیْنِ وَعَـلـیٰ عَـلـیٖ ٱبْـنِ ٱلْحُسَیْنِ وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِ ٱلْحُسَیْنِ وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْحُسَیْنِ 𔓘🌸𔓘🌸𔓘 💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱرزُقْـنـٰا ِفـۍٱݪـدُّنْـیـٰا زیٖـٰارَۃَٱلْحُسَیْنِ وَفِـۍٱلْآخِـرَۃِ شِـفـٰاعَـةَ ٱلْحُسَیْنِ 𔓘🌸𔓘🌸 🧮 ۳مـرتبه بگوئیم ✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْحُسَیْنِ وبگوئیم 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ وَرَحْـمَـةُ ٱللّٰـهِ وَبَـرَکـٰاتُـهُۥ❀ ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_ششم ▪چند ماه دغدغه و دلهره و عشقی که رهایم کرد و برادری که ب
📕رمان 🔻 ▪دکمۀ طبقۀ همکف را زدم و در برابر نگاه مرموزش، پشیمان از اطلاعاتی که داده بودم، به لکنت افتادم: «برای کارش هرازگاهی میره لبنان...» ▫نگران بودم مبادا با همین یکی دو جمله، جان برادرم را به خطر انداخته باشم و طوری ترسیدم که دستم را خواند و مستقیم به هدف زد: «تو همین قضیۀ پیجرها زخمی شده؟» و پیش از آنکه پاسخی سر هم کند، سؤال بعدی را پرسید: «نظامیه؟» ▪نمی‌خواستم یک کلمۀ دیگر حرفی بزنم؛ با تکان سر پاسخ منفی دادم و با اشاره به موبایلم، عذرخواهی کردم: «ببخشید من خیلی عجله دارم، مادرم تماس گرفته باید زودتر برم!» ▫هنوز در حیرت حرفی که در مورد برادرم شنیده بود، از نگاهش شک و تردید می‌بارید و دیگر نمی‌توانست بیش از این معطلم کند که خودش را عقب کشید و در بسته شد. ▪می‌ترسیدم آمار محمد را به رفقای اسرائیلی‌اش بدهد که تا رسیدن به بیمارستان هزار بار جان به لب شدم و پشت در اتاقش، مادر را دیدم که با نگرانی به سمتم می‌آمد. ▫قدم تند کردم مبادا اتفاقی افتاده باشد و همین که مقابلش رسیدم با صدایی آهسته خبر داد: «حامد اومده!» ▪از همان چند ماه پیش، حامد دور خانه و خانوادۀ ما نیامده بود که حسابی جا خوردم و مادر بی‌خبر از همه جا با مهربانی همیشگی‌اش توصیه کرد: «یه وقت چیزی نگی اوقات تلخی بشه، نگران محمد بوده اومده ملاقات.» ▫نجابت مادر به حدی بود که خطای حامد را به رخش نکشد اما اگر پدر اینجا بود قطعاً به شکل دیگری حسابش را صاف می‌کرد و در این میان، من تکلیف خودم را نمی‌دانستم که با حرف‌هایی که شنیده بودم، حساب تمام احساساتم از دستم رفته بود. ▪نمی‌توانستم به حامد حق بدهم که به بهای امنیت کشور با زندگی من اینقدر بد بازی کند و نمی‌دانستم من اگر جای او بودم، چه می‌کردم. ▫حتی نمی‌دانستم در برابر مادر و محمد چطور باید با او برخورد کنم و برای داخل شدن به اتاق مردد بودم که خودش خارج شد و با صدایی گرفته سلام کرد. ▪دیدن حال محمد، دلش را به حدی زیر و رو کرده بود که رنگ صورتش پریده و سفیدی چشمانش از هجوم گریه به سرخی می‌زد. ▫مادر شاید هنوز امید داشت رابطۀ من و حامد وصله بخورد که به بهانۀ رسیدگی به محمد به اتاقش رفت و همین که تنها شدیم، حامد بازجویی‌اش را شروع کرد: «چی شد؟» ▪غیر از کارش دغدغۀ دیگری برایش باقی نمانده و دل من پیش چشمان محمد جا مانده بود که با چندبار پلک زدن اشکم را مهار کردم و مظلومانه پرسیدم: «به نظرت چشماش خوب میشه؟» ▫به گمانم اشکم را ندید و نفس‌های غمگینم را نشنید که رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد و دوباره سؤال کرد: «رفتارش چطور بود؟» ▪فهمیدم غیرتش دوباره گُر گرفته و با یک جمله خیالش را تخت کردم: «گفت هرچی بوده تموم شده و الان فقط همکاریم!» اما تخت نشد و غیظ و غضب از لحنش پاشید: «غلط کرده!» ▫سپس به سمت اتاق محمد اشاره کرد و انگار اصلاً حال من را نمی‌دید که با همان لحن عصبی گوشزد کرد: «حواست باشه کسی چیزی نفهمه!» ▪چشمان برادرم از دست رفته و انگشتان یک دستش قطع شده بود، من به اجبار وارد بازی خطرناکی شده بودم و حتی به اندازۀ یک کلمه تلاش نمی‌کرد همدردی کند که با لحنی رنجیده اعتراض کردم: «حامد تو اصلاً منو می‌بینی؟» ▫میشد تصور کنم اعصابش تا چه اندازه به هم ریخته که با همین یک کلمه دوباره از کوره در رفت: «ما اگه قرار بود خودمون رو ببینیم الان اینجا نبودیم... نه محمد، نه من، نه تو!» ▪ترس و وحشتی که به دلم چنگ می‌زد، به هیچکس نمی‌توانستم بگویم جز حامد و همین بود که در برابر لحن تلخش، دلشوره‌ام را عیان کردم: «من می‌ترسم حامد...» و پیامی که باز روی تلفنش به نمایش درآمد و طوری به صفحۀ گوشی خیره ماند که باز هم صدای من را نشنید و پس از چند لحظه، بی‌خیال حال خرابم خبر داد: «من باید برم، هر خبری شد زنگ بزن.» ▫سپس همانطور که در موبایلش دنبال چیزی می‌گشت، نگاهی گذرا به صورتم کرد طوری که مطمئن شدم جسمش اینجا و فکرش جایی دور از من است و با همان حالت بی‌تفاوت حرف آخرش را زد: «تو فعلاً خیلی عادی برو سر کارت، بعداً خودم بهت میگم باید چی کار کنی.» و با خداحافظی کوتاهی رفت تا من بمانم و سرطان فکر و اضطرابی که به جانم افتاده و حالم را هر لحظه بدتر می‌کرد. ▪از این به بعد باید مرتب دکتر امیری را می‌دیدم، می‌ترسیدم بفهمد دستش را خواندم و ماجرا پیچیده‌تر شود که فردا صبح با فکری آشفته وارد شرکت شدم و بی‌سر و صدا پشت میز کارم نشستم. ▫از حجم اضطرابی که ذهنم را مچاله کرده بود، حتی نمی‌توانستم با خانم همکاری که در اتاقم حضور داشت، ارتباط برقرار کنم.
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_ششم ▪چند ماه دغدغه و دلهره و عشقی که رهایم کرد و برادری که ب
▪بی‌هدف در برنامه‌های لپ‌تاپی که روی میزم بود، می‌گشتم و هزار فکر بی‌ربط در سرم می‌چرخید؛ دلم می‌خواست اصلاً چشمم به چشمش نیفتد و همان اول صبح، تلفن روی میزم زنگ خورد و صدایی که قلبم را لرزاند: «سلام خانم موسوی، صبح‌تون بخیر! لطفاً تشریف بیارید دفتر من.» ▫به اکراه از جا بلند شدم؛ با قدم‌هایی که انگار پس می‌کشیدند، تا اتاقش رفتم و به گمانم دل‌نگرانی‌ام از نگاهم پیدا بود که تا وارد شدم، چشمانش ثابت ماند و من آهسته سلام کردم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. با هم دوست بودیم. شب آرزوها هر دوی ما در سوریه بودیم. قرار گذاشتیم در حق هم دعا کنیم و برای هم بهترین ها را از خدا بخواهیم. برای هم دعا کردیم که شهید بشویم. به نیابتش رفتم زیارت. نجف، سامرا، کاظمین، کربلا و هر جایی که می رفتم به یادش بودم. دعای من در حقش اجابت شد و حالا من منتظر اجابت دعای او هستم... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر سیاسی حمـاس: از جمهوری اسلامی که در خـون و نبرد، شریک ما بود، کمال تشکر را داریم. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
💭 توئیت بانو زینب سلیمانی در پی درگذشت هنرپیشه عزیز محمد کاسبی پ.ن: و مردی که عاشق حاج قاسم بود... و تا لحظه آخر پای آرمان هاش موند. روحت شاد مرد بزرگ خوش رکاب @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
▪بی‌هدف در برنامه‌های لپ‌تاپی که روی میزم بود، می‌گشتم و هزار فکر بی‌ربط در سرم می‌چرخید؛ دلم می‌خوا
📕رمان 🔻 ▪از نگاه کنجکاوش پیدا بود دنبال دلیل پریشانی‌ام می‌گردد و شاید خیال کرد به‌خاطر برادرم حالم خراب است که اشاره کرد بنشینم و پس از چند لحظه مکث، سؤال کرد: «برادرتون چطوره؟» ▫از اینکه باز نام محمد را آورده بود، جام ترس در جانم پیمانه شد و یک کلمه پاسخ دادم: «خوبه...» اما فکرش طوری درگیر این موضوع شده بود که باز پاپیچم شد: «از پیجر استفاده می‌کرده؟» ▪به نظرم ورود به این شرکت، اشتهایش را باز کرده و دنبال نفوذ در حلقه‌های مربوط به لبنان بود و باید همینجا راهش را می‌بستم که با تمام ترسم، محکم حرف زدم: «من اطلاعی ندارم آقای دکتر!» ▫از لحن سرد و سخت حرف زدنم که برایش آشنا بود، به آرامی خندید و باز زیر پایم را کشید: «بلاخره هر کسی اون روز تو لبنان زخمی شده یا خودش پیجر داشته یا یکی از اطرافیانش.» ▪از اینهمه جسارت و جاسوسی‌اش، عصبی شدم و عصبانیتم از سکوتم پیدا بود که با همان خنده و خونسردی عقب‌نشینی کرد: «البته به من ربطی نداره!» اما نمی‌توانست به همین سادگی از کنار این ماجرا بگذرد که با نگاهش در فضا چرخی زد تا به چشمانم رسید و با لحنی لبریز احتیاط پرسید: «برادرتون هم مثل شما اهل سیاسته، درسته؟» ▫در برابر اینهمه صراحت لحنش مانده بودم چه پاسخی بدهم که خودش باز خندید و حرف را به خاطرات گذشته کشید: «البته تو آمریکا یکی بود سپر بلای شما بشه اما تو لبنان کسی نبود برادرتون رو نجات بده!» ▪از اینکه به زخم‌های محمد می‌خندید و جراحت افتاده به جان لبنان را به تمسخر گرفته بود، گُر گرفتم؛ اینبار نشد خشمم را مهار کنم و با لحنی عصبی بازخواستش کردم: «کشته و زخمی شدن اینهمه آدم خنده داره؟!» ▫شاید انتظار نداشت چنین واکنش شدیدی نشان دهم که خنده روی صورتش ماسید، ‌لب‌هایش برای گفتن حرفی از هم باز شد و من مهلت ندادم: «بین اونا کلی زن و بچه بودن که یا صورت‌شون از بین رفته یا دست‌هاشون قطع شده!» ▪از خنده‌هایش قلبم طوری شکست که خرده شیشه‌های خشم‌ در صدایم پاشیده بود و او محو این حالم، پلکی هم نمی‌زد. ▫در برابر خروش خشمم، ساکت مانده و من انگار فراموش کرده بودم این مرد، مأمور دشمن است که از داغ چشمان غرق زخم محمد، بغضم شکست و گلویم خش افتاد: «برادرم هر دو چشمش رو از دست داده... انگشتای یه دستش قطع شده... اون فقط کار خبرنگاری می‌کرد...» ▪گلویم از گریه پُر شده بود و نمی‌خواستم در برابر دشمنم ضعیف باشم؛ ادامه ندادم تا صدای پای اشک روی نفس‌هایم را نشنود اما به خوبی شنیده بود که خودش را از روی صندلی کَند و به سرعت از اتاق بیرون رفت. ▫حدس می‌زدم رفته تا همین اطلاعات دست و پا شکسته را از طریق تماس یا پیامی به رفقایش برساند و این اتاق دیگر جای ماندن نبود که من هم از جا بلند شدم. ▪به سرعت خودم را به در رساندم و همین که خواستم خارج شوم، در چهارچوب درِ اتاق مقابلم ظاهر شد. ▫لیوان آبی که دستش بود، به سمتم گرفت؛ ابروهایش از ناراحتی در هم بود، خطوط پیشانی‌اش در هم شکسته و پشیمانی از لحنش می‌بارید: «من که نمی‌دونستم چه اتفاقی واسه برادرت افتاده... اما اگه شوخی کردم و خندیدم فقط واسه این بود که حس کردم خیلی نگرانش هستی و خواستم حالت عوض بشه!» ▪لیوان را کمی جلوتر آورد تا از دستش بگیرم اما دلم راضی نمی‌شد که با ناامیدی لیوان را پس کشید و باز هم زیر لب بهانه چید: «شوخی خوبی نبود... معذرت می‌خوام...» ▫نفس کوتاهی کشیدم تا گلویم از بغض خالی شود و لحنم محکم باشد: «با من کاری داشتید خواستید بیام اینجا؟» ▪نگاهش در عمق چشمانم گم شده بود؛ چند لحظه طول کشید تا خودش را پیدا کند و با تأخیر پاسخ داد: «می‌خواستم در مورد پروژه‌ای که این ماه باید انجام بشه با هم صحبت کنیم اما به نظرم بذاریم یه وقت دیگه بهتره. الان حال هیچکدوم از ما خوب نیس...» ▫از اینکه دیگر مجبور نبودم هم‌صحبتش باشم، راه نفسم باز شد که حتی نفس کشیدن در حضورش سخت بود و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم. ▪ نمی‌دانستم این بازی چه روزی تمام خواهد شد که در همین قدم اول توانم تمام شده بود و وقتی به خانه برمی‌گشتم، تازه موعد حساب پس دادن به حامد بود. ▫باید مو به مو گزارش کامل می‌دادم و باز خاطرش جمع نمی‌شد که با پریشانی پرسید: «رفتارش چطور بود؟ حرف خاصی بهت نزد؟» ▪خسته از وحشتی که در شرکت تحمل می‌کردم و از اینهمه حساسیتی که سوهان روحم شده بود، سر به شکایت گذاشتم: «حامد من می‌ترسم یه روز بفهمه من با شماها ارتباط داشتم...» ▫اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با خونسردی پاسخ داد: «نترس، نمی‌فهمه!» ولی ای کاش می‌دانستم روزی که بفهمد دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سخت ترین قسمت رفتن آدم ها اونجاست که؛ هیچ وقت با خودشون خاطره هاشون رو نمیبرن… @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊