💭 پاسخ توییتری کمپین ملی "ایران من" به اقدام توهین آمیز وزارت امور خارجه آمریکا
اکانت رسمی وزارت امور خارجه آمریکا در پستی توهینآمیز، با تمجید از چند جوان فریبخورده که در ایران جشن هالووین برگزار کرده بودند، این اقدام را «نمادی از شجاعت» خواند و تلاش کرد از «جشن هالووین» برای تخریب فرهنگ ایرانی استفاده کند و ارزشهای غربی را برتر نشان دهد.
در واکنش، حساب ایران من با انتشار تصویری از حادثه طبس نوشت:
هالووین واقعی فقط این 🇮🇷
این در حالی است که قدمت بسیاری از جشنهای ایرانی، از خود تاریخِ ۳۰۰ ساله آمریکا نیز کهنتر است؛ از مهرگان و یلدا گرفته تا نوروز، که ریشه در هزاران سال فرهنگ و هویت ایرانی دارند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت
باید بسنده کرد به رویای دیدنت...
بالاتر از نگاه منی! آه! ماه من!
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
3.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی:
هر وقت در سختیهای جنگ فشارها بر ما حادث میشد؛ پناهگاهی جز زهرا نداشتیم...
#حضرت_زهرا(س)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_پنجم ▪حقیقتاً تا حد مرگ ترسیده بودم و او انگار میخواست همینج
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_سی_و_ششم
▪از وحشت، تپشهای قلبم به گلو رسیده بود؛ موبایلم هنوز دستش مانده و دست دیگرش برای گرفتن شمارۀ دفتر حراست به سمت تلفن رفت.
▫میدانستم برای رهایی خودش، ممکن است پیش حراست هر پاپوشی برایم ببافد؛ دیگر چیزی برای از دست دادن نمانده و نباید اجازه میدادم پای حراست را پیش بکشد که با گریه خواهش کردم: «آقای دکتر! تماس نگیرید!»
▪نمیدانم چه احساس خطری کرده بود که اینهمه سخت و سنگ شده و پاسخ اشکهایم را با بیرحمی داد: «خانم! شما مثل اینکه خبر ندارید اینجا کجاست! هر کدوم از اون سندها طرح یه قطعۀ پایه تو صنایع نظامیه! مگه انتقال همچین اطلاعاتی شوخیه؟!»
▫حدس میزدم تمام این اسناد حساس را برای رابطین اسرائیلی ارسال کرده باشد و حالا عجالتاً باید خودم را از این مخمصه نجات میدادم که از جا بلند شدم، تا مقابل میزش رفتم و در برابر چشمان عصبیاش با صدایی که از تیغ وحشت، بریده بالا میآمد، به التماس افتادم: «چرا هر چی میگم باور نمیکنید؟ من هیچ قصدی نداشتم، توروخدا تماس نگیرید!»
▪برای یک لحظه احساس کردم نغمۀ گریههایم دلش را لرزاند که گوشی تلفن را از کنار صورتش پایین آورد، کاملاً به سمتم چرخید و اینبار به جای داد و فریاد، با صدایی آهسته دستور که نه، خواهش کرد: «به هر چی اعتقاد داری، قَسَمت میدم حرف بزن! الان میتونم کمکت کنم ولی اگه پای حراست بیاد وسط، دیگه از دست من کاری برنمیاد.»
▫مردمک چشمانش به لرزه افتاده و دریایی از نگرانی در نگاهش، تلاطم میکرد؛ نمیفهمیدم حقیقتاً دلش برای من لرزیده یا از ترس اینکه کسی دستش را خوانده باشد، به تب و تاب افتاده و هر چه بود، باید از همین فرصت استفاده میکردم و ناگزیر، باز هم دروغ گفتم: «این چند روز بهخاطر اینکه از خروجی فاز اول، ناراضی بودید خیلی ناراحت بودم... دلم میخواست خودم رو به شما ثابت کنم، میخواستم خروجی فاز بعدی رو عالی تحویل بدم... امروز که اتفاقی اومدم سر لپتاپ یه دفعه تصمیم گرفتم این اسناد رو ببرم بخونم بتونم ایده بگیرم...»
▪ناباورانه نگاهم میکرد و باید مطمئن میشد که با سرانگشتانم ردّ پای اشک را از روی صورتم پاک کردم و با نفسهایی که از گریه خیس خورده بود، به دروغ گواهی دادم: «میدونم اشتباه کردم اما فقط میخواستم کار بهتری تحویل بدم... فقط میخواستم شما از کارم راضی باشید...»
▫از قصههایی که سرهم میکردم، از خودم متنفر شده بودم و همین دروغها انگار دلش را نرم کرده بود که تلفن را سر جایش قرار داد و خودش را خسته روی صندلی رها کرد.
▪شاید بارش اشکهایم در قلبش اثر کرده بود که دوباره اشاره کرد تا بنشینم و خیره به چشمان خیسم، هیچ حرفی نمیزد.
▫احساس میکردم بین قلب و عقلش جنگ جهانی به راه افتاده است؛ آسمان چشمانش از عشق ستارهباران شده بود و نمیتوانست به همین سادگی باورم کند که مردد سؤال کرد: «چرا به خودم نگفتی؟»
▪ظاهراً توانسته بودم گردنۀ وحشتناک اتهام جاسوسی را رد کنم و حالا باید خاطرش را تخت میکردم: «نمیخواستم بفهمید به کمک شما احتیاج دارم.»
▫تکتک کلماتم دروغ بود و مجبور بودم با همین دروغها در برابر مردی که از همه چیزش متنفر بودم، خودم را محتاج توجهش نشان دهم و اینهمه احساس چندشآور، حالم را بدتر به هم میزد.
▪فقط خداخدا میکردم حامد دوباره پیامی ندهد مبادا بازی بُرده را ببازم؛ باید موبایلم را پس میگرفتم اما مطمئن نبودم در ذهنش از من رفع اتهام شده باشد و جرأت نمیکردم یک کلمه بگویم.
▫شک از چشمانش هنوز چکّه میکرد و انگار دلش نیامد بیش از این محکومم کند که هر آنچه در سینهاش مانده بود، با نفسی بلند بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد: «خدا کنه همینجوری باشه که میگی!»
▪باور نمیکردم از جهنمی که تا همین چند لحظه پیش در این اتاق به پا کرده بود، رها شده باشم و او هنوز از دستم عصبی بود که نگاهش همچنان سنگین بود و کلامش سنگینتر: «حتی اگه این اطلاعات رو فقط واسه مطالعۀ شخصی خودت خواسته باشی، کارت اصلاً درست نبود...»
▫دلم میخواست زودتر مرخصم کند و او انگار خیالی خاطرش را ربوده بود که چند لحظه ساکت ماند، لبخند کمرنگی روی صورتش جا خوش کرد و حرف دلش را بیریا زد: «چند روز پیش بهم گفتی هر کس دیگهای جای من باشه، واست هیچ فرقی نداره اما مطمئن باش هر کس دیگهای جای من بود، به کمتر از اخراجت راضی نمیشد.»
▪از دروغ گفتن و فریب دادن آدمها متنفر بودم؛ مجبور شدم او را با حرفهایم فریب دهم و طوری با صداقت برخورد کرد که با تمام تنفرم، برای نخستین بار دلم به حالش سوخت!
▫️احساس عجیبی که به سرعت باد از قلبم عبور کرد و به همان سرعت، در و دیوار دلم را به هم کوبید؛ ای کاش این مرد، در زمین دشمن بازی نمیکرد و سرنوشتش اعدام نبود!...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سال آخری بود که حاج اصغر فرمانده پایگاه بود. چندشب مونده بود به ایام #فاطمیه. حاج اصغر دوست داشت مراسمات ائمه به بهترین نحو برگزار بشه.
اون موقع ها سن ما پایین تر بود، ولی هرکس کاری داشت میگفت و چون جوون بودیم سریع انجامش میدادیم. حاج اصغر از کوچیک تا بزرگ از هرکس توی یه جا استفاده میکرد. بخاطر سن پایین تر بچه ها رو کنار نمیذاشت.
چند روز قبل از ایام فاطمیه همه ی بزرگای هیئت های محل رو دعوت کرد و از همشون تقدیر تشکر کرد و ازشون دعوت کرد تا روز شهادت حضرت فاطمه(س) به مسجد بیان تا زیر پرچم مسجد ولیعصر دسته عزاداری بیاد بیرون. دسته ای که سر و ته نداشت و یکی از بزرگترین مراسماتی بود که حاج اصغر گرفت و خودش هم با حاج محمد و بچه ها از شب قبل درگیر اشپزی بود و ۲۰۰۰ تا غذا آماده کردن برای مردم. یادمه اون روز وایسادیم ظرفارو بشوریم و غذامو دادم به یه نفر که اومده بود دمه مسجد. حاج اصغر از بچه ها شنیده بود و رفته بود غذا خریده بود و آورد دمِ خونمون...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت آشنایان/نشر مجدد
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حاج محمود کریمینه سال با پیغمبر و نه سال با من.mp3
زمان:
حجم:
2.74M
.
نه سال با پیغمبر
و نه سال با من
من با تو خوشحال
و تو هم خوشحال با من
#فاطمیه🏴
#شهادت_حضرت_زهرا(س)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
علمدار گمنام انقلاب دوم🚩
خاطره ای از #شهید_محسن_وزوایی
به مناسبت #سیزده_آبان
شهید #دفاع_مقدس🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪِۍ مے بریم ڪرببلا ڪۍ؟
دورت بگردم...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ریل
🔉 #روضه | ببین میتوانی بمانی... بمان
🎙 با نوای حاج #ابوذر_بیوکافی
♾️ مشاهده و دریافت با کیفیتهای مختلف
🔰 شب شهادت حضرت فاطمه (ص)
📆 دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴
🕌 آستان مقدس حضرت فاطمه اُخریٰ (س)
🏴 هیأت ثاراللّٰه (ع) رشت
#فاطمیه🏴
#حضرت_فاطمه(س)
🇮🇷 کانالرسمیحاجابوذربیوکافی
AbozarBiukafi_ir
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊