🍃[اصغر] چند سال از ازدواجش گذشته بود و خدا دوتا بچه بهشان داده بود. توی کارش هم کلی پیشرفت کرده بود ولي هنوز دلش نميآمد پایگاه بسیج و جوانهایی را که میآمدند مسجد رها کند؛ تا این که درگیریهای سوریه شروع شد. یک روز آمد خانه ما و گفت میخواهد برود سوريه. قبلا هم رفته بود.
🍃ماموریتهای زیادی داشت که بعضیهايشان توی ایران نبود. اینبار هم مثل تمام دفعات قبل سپردمش به خدا و راهیاش کردم. هنوز خبری از داعش نبود. مخالفان داخلی سوریه به جان هم افتاده بودند و جلوی حکومتشان صف کشیده بودند. دعا میکردم کشورشان زودتر آرام بگیرد و اصغر برگردد.
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_هفتم ▪انگار دلش نمیآمد من را در ماشین تنها رها کند، دستش روی
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_هشتم
▪در برزخی میان مرگ و زندگی، تپشهای قلبم به شماره افتاده بود که فقط میخواست مراقبم باشد اما من هر دقیقه فریبش میدادم و او را قدم به قدم تا قتلگاهش کشیدم.
▫حامد درست مقابلم ایستاده بود، رنگ پریدۀ صورت و چشمان ترسیدهاش را میدیدم و از هر غریبهای در این دنیا برایم غریبهتر شده بود!
▪تا ساعتی پیش به هر در و دیواری میزدم بلکه زودتر در ماشینش پناه بگیرم اما حالا اعتراف کرده بود هر چه تهمت حوالۀ مرصاد میکرد، حرفۀ خودش بوده که دیگر حتی از نگاهش میترسیدم.
▫پسرعمویی که از کودکی همبازی هم بودیم؛ تمام جوانیاش را در رسانههای انقلابی سپری کرده و این ماهها همیشه پای ثابت سفرهای لبنان بوده است، مگر میشد باور کنم جاسوس اسرائیل باشد؟
▪او همچنان میگفت و در گوش من فقط طنین صدای مرصاد میپیچید؛ لحظاتی که میخواست از امنیت ایران و جان من با هم محافظت کند و من ناخواسته هر راهی را به رویش بستم تا در محاصرۀ قاتلینش تنها بماند.
▫خیال میکردم مرصاد، گرو کِشیام را بهانه کرده تا من را با خودش ببرد اما حالا میفهمیدم رفقای حامد هم مثل خودش مُشتی خائن بودند؛ حقیقتاً قصد جانم را داشتند و نمیدانستم غیرت پسرعمویم کجا رفته که دلم آتش گرفت و خاکستر حسرت از نفسم بلند شد: «تو خبر داشتی اون روز اون آدمها تو باغ کتاب به دکتر امیری چی گفته بودن؟ میدونی تهدیدش کرده بودن که یا باهاشون همکاری میکنه یا میان سراغ من؟!»
▪اما انگار حامد هم بازیچۀ رابطین اصلی اسرائیلی شده و نمیدانم چه بلایی سر عقل و غیرتش آمده بود که صورتش از عصبانیت کبود شد و با غیظ و غضب حساب کشید: «اینا رو اون مرتیکه بهت گفت؟ تو هم باور کردی؟ میشنیدم چجوری دل و قلوه میداد و میخواست خَرت کنه!»
▫دیگر هیچ دلیلی برایم باقی نمانده بود که در برابر اهانتهایش ساکت بمانم و با چند کلمه، انتقام تمام این مدت را از قلب بیرحمش گرفتم: «اون مرد بود، مثل تو نامرد نبود! نه به کشورش خیانت کرد نه به عشقش!»
▪کلامم به آخر نرسیده، دیدم چشمانش شبیه دو چاه از جهنم شعله کشید و من دیگر از این چشمها متنفر بودم که به پشت سر چرخیدم و تا خواستم بروم، سرم عربده کشید: «کجا؟!»
▫در ذهنم هزار حرف نگفته مانده و حتی لایق نبود یک کلمۀ دیگر از زبانم بشنود؛ بیتوجه به فریادش، به راه افتادم و به چند ثانیه نکشید که خودش را مقابلم رساند.
▪سفیدی چشمانش از رگهای خونی پُر شده و تا خواستم از کنارش رد شوم، ساک کوچکش را مقابلم بالا گرفت.
▫میدیدم تمام تنش از عصبانیت میلرزد و با همین دستان لرزان، زیپ ساک را به سرعت باز کرد و چیزی دیدم که نگاهم از نفس افتاد.
▪دستۀ کُلت کوچکی میان انگشتانش پیدا بود و نمیخواست در حاشیۀ اتوبان بیش از این جنایتکاریاش عیان شود که با لحنی خفه تهدیدم کرد: «من دیگه آب از سرم گذشته، هیچی برام نمونده جز تو! اگه قراره مال من نباشی، نمیذارم زنده بمونی!»
▫یک لحظه تمام تنم از ترس خیس عرق شد و او با صدایی که بوی مرگ میداد، برایم خط و نشان کشید: «قسم میخورم که اگه یه قدم دیگه برداری، اول تو رو میکُشم، بعد خودم رو!»
▪نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم قدم از قدم بردارم؛ دست و پایم از هجوم وحشت، لمس شده و خیره به چشمانی که روزی عاشقش بودم، حتی نمیتوانستم پلکی بزنم.
▫صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم مطمئن بودم رنگی به رویم نمانده و شاید همین ناتوانی نگاهم، خیالش را تخت کرد پای فراری برایم نمانده که اسلحه را دوباره در ساک جا زد و باز ادای عاشقی درآورد: «من فقط میخوام تو همیشه مال خودم باشی!»
▪سپس با نگاهی سرگردان دور خودش پرسه زد و همچنان پرت و پلا میگفت: «ببین الان پای تو هم گیره، اونا دنبال هر دوی ما هستن. دیگه راهی برای برگشتن نداریم، فقط باید ادامه بدیم!»
▫در این سالها هر کجا دستم رسیده بود، حتی در قلب آمریکا برای ایران جنگیده بودم که با تمام ترسم، لبهایم را به سختی تکان دادم و با نفسهایی بریده سؤال کردم: «به چی ادامه بدیم؟ بازم میخوای به کشور خودت خیانت کنی؟ بازم میخوای به اسرائیلیها خدمت کنی؟»
▪همان لحظه، انگار قلب مرصاد در سینۀ من تپید که یک قطره اشک از چشمم چکید و بیصدا پرسیدم: «بازم میخوای آدم بکشی؟»
▫و چشمان زیبای محمد، دردناکترین شاهد این حال و روزم بود که گلویم از گریه پُر شد و به نیابت ازاینهمه زخم، ناله زدم: «چشمای محمد یادت رفته؟ آخه چجوری تونستی؟ چطوری دلت اومد؟»
▪اما انگار رحم از دلش فرار کرده بود که صورتش را در هم کشید و حرفی زد که تنم از وحشت یخ کرد: «من انقدر از این چیزا تو لبنان دیدم که چشم و گوشم پُره! خیلی وقته هیچی برام مهم نیس جز اینکه پول خوب بگیرم و خوب زندگی کنم!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊