❤️🍃
عقیدهی همه یاران به اتفاق این است
که اشکِ شور، بیادِ حسین شیرین است
کنار قتلگه او به گریه جان دادن
زِ وعدهها که به خود دادهام یکی این است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
😱اصغرجان! با اون پسره نگردی لنگه اون بشی؟!
🌷به اصغر می گفتم اینقدر بسیج نرو. زن و بچهات هم حقی بر گردنت دارند. میگفت: مامان ما از پدرمان یاد گرفتهایم. چرا جلوی فعالیتهای من را میگیری؟
🏡ما با زن و بچههای اصغر یک جا می نشستیم. ما بالا بودیم و آنها هم پایین می نشستند. خانه بزرگی هم نداشتیم. وضع مالی به خصوصی هم نداشتیم. به پدرش می گفت یک صد تومانی به من بده؛ بچه هایی که تا حالا مشهد نرفتهاند، گناه دارند؛ ببرمشان مشهد.
❗️می گفتم: تو زن و بچهات را می گذاری و می روی؟!
👈می گفت: این بچه ها نباید به راه بد کشیده شوند. باید مواظبشان باشیم.
🧑🏻یک پسری بود که زنجیر میانداخت و شلوار لی تنگی میپوشید. یک روز دیدم اصغر باهاش حال و احوال می کند و حرف می زند.
گفتم: اصغر جان! با اون پسره نگردی لنگه اون بشی؟!
گفت: من زن و بچه دارم. می خواهم به راه بیاید...
👌الان آن بچه شده سر به راه و عالی.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_چهارم همانجا کنار دیوار روی #زمین نشستم و بنا به عادت این
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_پنجم
روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر #آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی #چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: "خیلی خوش اومدی #مجید جان!"
مجید به لبخند بیرنگی جواب #مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله #خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: "اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو #خواستگاری کردی، قول دادی
دخترم رو راحت بذاری تا هر #جوری می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت #وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!"
نگاهم به #مجید افتاد که ساکت سر به
زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر #رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر #مقتدرانه ادامه میداد: "خیال نکن این چهل روز در حَقت #ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من #ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش #صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا #آروم بگیره!
حالا هم اگه #قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر خونه زندگی اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز #قول بدی و فردا بزنی زیرش!" مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان #غمزده_ام نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی #آهسته پاسخ پدر را داد: "قول میدم." و دیگر چیزی نگفت.
عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا #آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک #کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش #دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید #عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین #قلبم نتابیده بود.
وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در #پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز #سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از #دستم گرفت و زیر لب #زمزمه کرد: "باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!"
و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه #پیشانی اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای #سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. #چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر #مشتاق دیدن کلبه عاشقانه مان بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
توجه توجه...
بالاخره علاج تشنگی در ایام #ماه_مبارک_رمضان معلوم شد...
🚀خوردن موشک در وقت سحرگاه
#دیمونا :)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
عاشقی آوارگی دارد میان کوچه ها
عاشقی بیچارگی دارد؛ بلا پشت بلا
می رسد از قلب عاشق ها دمادم این نوا
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📿«ذکر گفتن» چه موقع اثر دارد؟
اگر ذکر ما «مرور ایمان و اعتقاد ما باشد» قطعاً اثر خواهد داشت. اگر با تفکر و احساس عمیق قلبی، ذکرها را بگوییم، یقیناً اثر خواهد داشت! مثلاً وقتی میگویی «لَا قُوَّةَ إِلَّا بِالله» عمیقاً توجه کنی به اینکه واقعاً هیچ کسی جز خدا قدرت ندارد!
هر روز صبح که بلند شدی، اول از دلت اندوهزدایی کن! و یکی از اصلیترین عوامل اندوهزدا این است که با ذکر، اعتقادت به خدا را مرور کنی. اغلب تعقیبات نماز صبح از همین جنس است.
#استاد_پناهیان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شعرخوانی حمیدرضا برقعی برای حضرت خدیجه(س).mp3
2.41M
من به تو دستِ یاعلی،
داده ام از صمیم دل...
مرگ جدام کرده است
از تو اگر جدا شدم...
🏴 #وفات_حضرت_خدیجه (س) تسلیت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_پنجم روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_ششم
هر دو با قدمهایی #خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان #سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش #دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و #اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم #مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است.
تن خسته ام را روی مبل اتاق #پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که #مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از #آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت #غمزده_اش را داشت که آهنگ #محزون صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!"
و همین یک کلمه کافی بود تا #مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به #چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش #اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات #تنگ شده بود! الهه! #چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه #روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..."
دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان #تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به #شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید #آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، #کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!"
و داغ دلم به #قدری سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به #لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، #بی_پروا ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با #امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی #عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو #امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش #کاری کرد؟ پس چرا منو بردی #امامزاده؟ چرا ازم خواستی #قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟"
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به #گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه #زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش #رنجیده بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_ششم هر دو با قدمهایی #خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ ن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هفتم (آخر)
خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی #عاشقانه التماسم کرد: "الهه! نرو! هرچی میخوای بگی، بگو! هرچی #دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا #دلم برای صدات تنگ شده!"
و حالا نوبت گریه های #بیصبرانه او بود که امانش را بریده و #ناله_هایش را در گلو بشکند. #چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری #سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه #عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب #نجوا میکرد:
"الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت #دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم #اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه #امام_حسین (ع) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا #مامان خوب شه..." که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: "پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (ع) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم چشمان مُرد؟"
و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه #پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به #سختی شنیده میشد، پاسخ داد: "نمیدونم الهه جان..."
و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش #ایمان داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با #تازیانه_های سرزنش، #عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقه اش را که چون ستاره در #سیاهی شب میدرخشید، #لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: "با خودت چی کار کردی؟"
و آنقدر صدایم میان #طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه #دلسوزی_ام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت #خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از #غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این #چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است.
👈پایان فصل دوم👉
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊