eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
244 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
👤هرکس به اندازه توانایی خویش احساس مسئولیت کند. در انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت اسلام بپردازید. ⛔️مبادا بگویید چیزها گران شده یا اجناس کم است و هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده، بگویید ما به عنوان یک شیعه امام زمان (عج) چه کاری برای انقلاب و امام زمان(عج) کرده‌ایم. 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے☕️🍪 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت... که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر میشود دختر باشی بابا نخواهی مگر میشود دختر بود و بابا نخواست... عجب دلی دارد مامان با این دلِ بهانه گیرِ من... نازدانه 🎞 نشر مجدد به بهانه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
زهرا دختر عزیزم این روز که (س) و منتسب به است را به تو دختر گلم تبریک میگم. امیدوارم در سراسر روزهای زندگی ات موفق و موید باشی🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
11.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃 ایرانی ها خبر خبر ملیکه ی قم اومده... (س)| حسین طاهری🎞 جشن۱۳۹۵ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_نهم شاید این #سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من ب
💠 | ساعتی میشد که تکیه به دیوار و شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم میزد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و تیره شده و الیه سیاه و از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد کارش شوم که بالخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: "تو با این برای چی اومدی اینجا الهه جان؟" را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: "میخواستم باهات حرف بزنم." پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: "خُب زنگ میزدی بیام خونه." و اشاره کرد تا به سمت که چند متر آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: "حالا چی شده که اومدی منو ببینی؟" یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم پایین بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: "چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود." ولی در سر و صدای باد لای شاخه های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در ِ را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" و من با گفتن "نه." سرم را انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای شروع کنم. به نیم رخ خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟" سرم را بالا آوردم، زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: "چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!" و شاید اثر درد و را در صورت رنگ پریده ام میدید که با ناراحتی کرد: "یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی این همه راه اومدی تا اینجا؟" و من بلافاصله دادم: "نمیخواستم چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا باهات حرف بزنم." و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید: "خیلی تو اون خونه میکشی؟" و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: "خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، بودی!" و بعد نگاهم کرد و پرسید: "حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: "مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای کردن اتومبیل به سمتِ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم و گفتم: "عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!" و هر چند میترسیدم آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را کنم که با غصه ادامه دادم: "بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه." نگاه عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: "بابا خونه رو داده دست ؟!!!" و این تازه اول بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پا ک کردم و با که در صدایم پیدا بود، دادم: "کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬇️ سه ویژگی مدیران سیدابراهیم رئیسی : 📌 مردمی بودن 📌 ضدفساد بودن 📌 روحیه انقلابی داشتن دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 دشمن خیلی ضعیب تر و شکننده تر از آن است که شما فکر می کنید... فقط نباید ترسید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین