eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_پنجم چراغ قوه #موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش
💠 | کف زمین نشست و همچنان پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را کرده بود که در این تاریکی، از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: "از اینجا که میرفتم خیلی بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!" و چه احساس عجیبی بود که ما از هم بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان میکردیم که با همان حال ادامه داد: "دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به ته جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد..." و آنقدر نجیب و بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با چه کرده و آنچنان غرق دریای خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و همچنان میگفت: "فقط به اندازه امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول رو چی بدم!" از اینکه دیگر پولی برایمان بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان پریدم: "یعنی چی؟!!!" و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی محبت جواب دلواپسی ام را داد: "نترس الهه جان!" و باز صحبتش را از سر گرفت: "همش تو راه میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی ! با خودم گفتم با همین پول برای شام یه بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی تو بودم و میخواستم برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!" بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و ادامه داد: "تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن..." و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من کشید و سرش را پایین انداخت. شاید مردانه اش رخصت نمیداد تا همه دلش را نشانم دهد و شاید زمزمه های عاشقانه اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکی اش از اشک میکند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊