eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_یازدهم ▪️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سپید و شلواری نوک
📕رمان 🔻 ▪از لطافت لحنم، لبخندی کمرنگ روی صورتش نقش بست؛ نفس بلندی کشید، چند لحظه ساکت ماند و نتوانست اصل حرفش را بزند که باز هم به جاده خاکی زد: «من می‌ترسم تو به خاطر من اذیت بشی...» و کلامش به آخر نرسیده، تلفنش زنگ خورد. ▫️چشمش که به صفحۀ موبایل افتاد، طوری دست و پایش را گم کرد که نشد مخفی‌اش کند. با دستپاچگی تماس را قطع کرد، به وضوح رنگ صورتش پرید و مقابل نگاه کنجکاوم به مِن‌مِن افتاد: «شاید خیلی دیر شده باشه ولی به نظرم ... شاید لازم باشه بیشتر فکر کنی...» ▪️سعی کردم عادی باشم اما قلبم طوری به قفسۀ سینه کوبیده شد که برای یک لحظه نفسم رفت؛ مشخص بود معنی اینهمه مقدمه‌چینی تردیدی است که به دلش افتاده و می‌خواهد خرجش را به حساب من بنویسد. ▫️نمی‌خواستم ناراحتی‌ام را نشان دهم، صورتم خیس عرق شده بود و نمی‌دانم چه کسی پشت آن تماس بود که حتی فرصت نداد حرفی بزنم. ▪️از جا بلند شد و با همان خوشرویی همیشگی‌اش که می‌توانست تمام پریشانی‌هایش را پنهان کند، سر به سر حال خرابم گذاشت: «تا عمو نیومده بیرون و بگه تو که هنوز اینجایی، من برم!» ▫️با تأخیر از جا بلند شدم، چادرم را مرتب کردم و فقط خدا می‌داند دلم چطور زیر و رو شده بود که به زحمت لبخندی نشانش دادم و او با خنده خداحافظی کرد تا من بمانم و دنیایی که با چند جمله روی سرم خراب کرده بود. ▪️آنهمه دلتنگی که تا وقتی ایران نبودم، در هر تماس التماسم می‌کرد زودتر برگردم و اینهمه شور و هیجانی که این چند روز از خودش نشان داده و حرفی که حالا زده و این غروب جمعه را دلگیرترین غروب زندگی‌ام کرده بود. ▫️همان یک جمله هر لحظه مثل پتک در سرم کوبیده می‌شد و کاسۀ سرم به‌قدری از درد پُر شده بود که تماس مرموزی که با تلفنش برقرار شد و دستپاچگی‌اش، فراموشم شده و نمی‌دانستم گره کور همان تماس، کلاف زندگی‌ام را سردرگم کرده است. ▪️پدر و مادرم بی‌نهایت مهربان و همدل بودند و نمی‌خواستم دل‌شان را بلرزانم که حرفی نزدم اما محمد سنگ صبورم بود؛ ساعتی بعد به خانه برگشت و در اولین فرصتی که دست داد، به اتاقش رفتم. ▫️پشت میز کارش نشسته بود، بین فایل‌های لپ‌تاپ دنبال چیزی می‌گشت و همزمان روی موبایل، خبرها را هم می‌خواند. ▪️دنبال بهانه بودم تا سر صحبت را باز کنم که خودش به هوای لبنان بهانه را جور کرد: «دیشب چند بار اسرائیل بعلبک رو بمبارون کرده. اینجور که پیداست ممکنه به زودی به لبنان حمله کنن.» ▫️لحنش گرفته و عمق ناراحتی‌اش از خطوط در هم رفتۀ صورتش پیدا بود و پیش از آنکه حرف دیگری بزند، من پرسیدم: «اگه جنگ بشه، بازم تو و حامد میرید لبنان؟» ▪️جان دادن برای جبهۀ مقاومت، برای ما جای سؤال و جواب نداشت که ناباورانه نگاهم کرد؛ پدرمان جانباز جنگ و تمام این سال‌ها در خدمت ارتش بود و مادرم بابت اینهمه سختی و دوری و شرایط دشوار زندگی حتی یک کلمه شکایت نکرده بود. ▫️من هم با همۀ عشقی که به حامد داشتم، همچنان پای رفتنش به لبنان بودم اما حالا حرفی زده بود که پای دلم را لرزانده و مقابل نگاه مشکوک محمد اعتراف کردم: «احساس می‌کنم حامد به خاطر همین قضیه برای ازدواج مردد شده...» ▪️خبرم طوری سنگین بود که دست از کار کشید، کاملاً به سمتم چرخید و متحیر پرسید: «کدوم قضیه؟» ▫️گلویم را بغض گرفته بود، اشک تا پشت پلکم آمده و نمی‌خواستم احساساتی باشم که با همان گلوی گرفته، محکم حرف زدم: «گفت شرایط کاری‌اش سخته و بهتره بیشتر فکر کنم...» ▪️اجازه نداد حرفم تمام شود و با حالتی عصبی پرسید: «الان؟! تازه الان میگه بهتره بیشتره فکر کنی؟ این چند سال یادش نبود که باید فکر کنید؟» و دقیقاً این همان سؤالی بود که پیدا کردن پاسخش دیوانه‌ام کرده و با این حال نمی‌خواستم چیزی خراب شود که به جای حامد، تلاش کردم ماجرا را رفع و رجوع کنم: «فکر کنم نگران من بود... شاید فکر کرده من دودل شدم...» ▫️خودم می‌دانستم بیخودی "اما و اگر" می‌کنم و می‌ترسیدم محمد حرفی بزند که باز هم وساطت کردم: «تو نمی‌خواد چیزی بهش بگی، خودم باهاش حرف می‌زنم...» و باز هم با عصبانیت کلامم را شکست: «چه حرفی می‌خوای بزنی؟ سه روز تا عقدتون مونده هنوز تکلیف‌تون مشخص نیس!» ▪️گونه‌هایش از ناراحتی گل انداخته و اعصابش طوری به هم ریخته بود که پشیمان از آنچه گفته بودم، فقط اصرار می‌کردم فعلاً سکوت کند و باور نمی‌کردم با همین سکوت، زندگی‌ام چقدر راحت به هم می‌ریزد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_دوازدهم ▪از لطافت لحنم، لبخندی کمرنگ روی صورتش نقش بست؛ نفس بلندی
📕رمان 🔻 ▪دیگر دلم راضی نمی‌شد با حامد تماس بگیرم؛ او هم مشغلۀ کاری را بهانه کرده و کمتر زنگ می‌زد اما اگر تماسی هم می‌گرفت، دیگر حرفی پیش نمی‌کشید و من هم زبانم نمی‌چرخید چیزی بپرسم. ▫محمد هر روز پاپیچم می‌شد و من دلم را خوش می‌کردم که حرف آن غروب جمعه فقط نگرانی حامد برای من بوده مبادا مأموریت‌های مکررش اذیتم کند تا بعد از ظهر یکشنبه ۳۰ اردیبهشت که خبری خماری چرت نیم‌روز را از سرم پراند. ▪بنا بود فردا هم‌زمان با میلاد امام رضا (علیه‌السلام) جشن عقدمان برگزار شود و خبر نداشتم این روز نه فقط برای من که برای تمام ایران، آبستن مصیبتی می‌شود که هرگز جبران نخواهد شد. ▫چیزی به ساعت ۴ بعد از ظهر نمانده و من هنوز گیج چرت نیم ساعته‌ای که زده بودم، با چشمانی بی‌حال سراغ گوشی رفتم بلکه حامد پیامی داده باشد و حس تلخی که این چند روز مذاق جانم را گَس کرده بود، به کامم شیرین کند. ▪نه تماس از دست داده‌ای، نه پیامکی و نه حتی پیامی در یکی از شبکه‌های اجتماعی و پیش از آنکه دلم از اینهمه بی‌توجهی‌اش بگیرد، نگاهم میخکوب خبری در اکثر کانال‌ها شد: «وقوع حادثه برای یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور در سفر به آذربایجان شرقی» ▫خبر نگران‌کننده بود اما تصورش را هم نمی‌کردم همین یک خط به یکی از تلخ‌ترین خبرهای ایران تبدیل شود. دیگر حامد فراموشم شده بود، هوای عاشقی از سرم پریده و با دلهره کانال‌های خبری را بالا و پایین می‌کردم بلکه اخبار تازه‌ای برسد اما هر چه می‌گذشت، همه‌چیز بدتر می‌شد. ▪خط خبرها از حادثه برای یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور به بالگرد حامل آیت‌الله رئیسی رسیده و حادثه تبدیل به فرود سخت شده بود. ▫با محمد تماس گرفتم بلکه از طریق همکارانش خبر محرمانه‌ای داشته باشد و گمانه‌زنیِ آن‌ها هم سقوط بالگرد رئیس جمهور و بی‌خبری از آیت‌الله رئیسی بود. ▪آنطور که در جزئیات خبرها مطرح میشد وزیر امور خارجه و امام جمعه و استاندار تبریز هم در همین بالگرد بودند؛ سقوط بالگرد قطعی شده و همه فقط برای زنده بودن سرنشینان دعا می‌کردند. ▫ناز و غمزه برای نامزدم از خاطرم رفته و با اینکه امروز هیچ تماسی نگرفته بود، خودم به تلفن همراهش زنگ زدم اما جواب نداد تا استرس این رفتار سرد او، آن‌هم در شب عقدمان روی قلبم تلمبار شود. ▪مادرم تسبیح به دست، ختم صلوات برداشته و مقابل تلویزیون، چشم‌انتظار خبری یک نفس ذکر می‌گفت. پدرم با رفقایش در ارتش تماس می‌گرفت و بین اینهمه تماس، حتی یک خبر امیدوارکننده پیدا نمی‌شد. ▫ساعت‌ها به سختیِ عجیبی سپری می‌شد و من زیر آواری از دلهره و دلواپسی، باید دنبال دلیلی برای رفتار حامد هم می‌گشتم. ▪دلم را خوش می‌کردم او هم مثل من نگران خبری از رئیس‌جمهور، درگیر کار رسانه است و خبر نداشتم در سایۀ این خوش‌خیالی‌ام، چطور عشقم را به باد می‌دهند. ▫شب میلاد امام رضا (علیه‌السلام) تمام مقدمات عقد از طرف خانواده‌ها مهیا شده بود، چادر حریر سفید و شال و مانتوی شیری رنگی که برای مراسم عقد در محضر خریده بودم، مقابل چشمم به چوب لباسی آویخته و دل من معطل حداقل یک تماس از دامادم بود تا سرانجام ۹ شب یاد من افتاد. ▪به‌قدری دلگیر بودم که به اکراه تماسش را پاسخ دادم و همان ابتدا از روی دلتنگی گلایه کردم: «چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟» و به جای من، انگار او طلبکار بود: «واقعاً نمی‌بینی تو چه وضعیتی هستیم؟» ▫در این سال‌ها هیچگاه اینقدر تند برخورد نکرده بود؛ چاره‌ای نداشتم جز اینکه این یکی را هم به حساب اضطرابش بگذارم و با لحنی معصومانه درددل کردم: «منم از شدت استرس دوست داشتم با تو حرف بزنم.» ▪شبنم بغض روی صدایم نشسته بود و همین نفس‌های نَم‌دارم، دلش را نرم کرد: «شرمندم، خیلی گرفتار شدم.» و پیش از آنکه بپرسم خودش خبر داد: «الان داریم میریم سمت ورزقان، باید فیلم تهیه کنیم.» ▫یک لحظه شک کردم درست شنیدم یا نه؟ فردا صبح مراسم عقدمان بود، با محضر هماهنگ کرده و اقوام دعوت شده بودند و حالا حامد می‌خواست عازم سفر شود؟ ▪زبانم قفل شده و او بی‌خیال دنیایی که روی سرم خراب کرده بود، همچنان می‌گفت: «تا الانم داشتیم با بچه‌ها واسه ماشین و دوربین و بقیه چیزا هماهنگ می‌کردیم.» ▫به‌قدری با عجله حرف می‌زد که حتی امان نمی‌داد یک کلمه بپرسم. برای خودش بریده و دوخته و انگار نه انگار قلب من اینجا در قفس سینه بال‌بال می‌زد که به سیم آخر زدم: «حواست هست چی داری میگی؟ ما فردا صبح محضر وقت گرفتیم حامد!» ▪و انگار این مرد، آن پسرعمویی که من می‌شناختم و عاشقش بودم، نبود که در جوابم فریاد کشید: «معلوم نیس تا فردا چه خبر میشه و چه بلایی قراره سر مملکت بیاد، اونوقت تو میگی بلند شیم بریم محضر عقد کنیم؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_سیزدهم ▪دیگر دلم راضی نمی‌شد با حامد تماس بگیرم؛ او هم مشغلۀ کا
📕رمان 🔻 ▪سنگینی کلماتش شبیه تگرگی از سنگ در سرم کوبیده شد؛ احساس کردم تمام استخوان‌های بدنم از درد در هم شکست و نفسم بند آمد. ▫️قلبم از غصه یخ زده و طوری عصبی شده بودم که حتی نمی‌توانستم رفتارش را تحلیل کنم. ▪️دلم می‌خواست تمام این حرف‌ها شوخی باشد و احساس می‌کردم عشقم را گم کرده‌ام که در اوج عصبانیت، شبیه دخترکی ترسیده به گریه افتادم: «تو چِت شده حامد؟ پریروز میگی باید بیشتر فکر کنم، این چند روز دیگه مثل قبل نه بهم زنگ زدی نه پیام دادی، حالا کجا داری میری؟ مگه من چه گناهی کردم که داری اینجوری تنبیهم می‌کنی؟» ▪گلویم از گریه پُر شده بود و او نمی‌دانست چطور قلب شکسته‌ام را وصله بزند که مثل گذشته برای به دست آوردن دلم به التماس افتاد: «محیا! من غلط بکنم بخوام تنبیهت کنم! من بمیرم نبینم تو اینجوری گریه می‌کنی ولی به خدا الان همه چیز به هم ریخته! من از بعدازظهر که خبر رو شنیدم نتونستم حتی یه قطره آب بخورم! باور کن اصلاً به حال خودم نیستم که بخوام به چیزی فکر کنم.» ▫️آشفتگی فکرش از صدای شکسته‌اش پیدا بود و باور کردم نمی‌توانم مانع رفتنش شوم؛ غرورم اجازه نمی‌داد برای ماندنش بیش از این تلاش کنم و او همان شب راهی ورزقان شد. ▪️موبایل در دستم مانده و انگار جریان زندگی از دستم رفته بود که نگاهم خیره به نقطه‌ای ناپیدا، گم شده و ضربان قلبم هر لحظه کُندتر می‌شد. ▫️از اتاقم بیرون نمی‌رفتم؛ رمقی به قدم‌هایم نمانده بود تا تکانی بخورم و نمی‌دانستم به پدر و مادرم چه باید بگویم. ▪️ظاهراً حامد هم جرأت نکرده بود به کسی حرفی بزند؛ این را زمانی فهمیدم که زن‌عمو با مادرم تماس گرفت و با گریه خبر داد پسرش بی‌خبر از آن‌ها رفته است. ▫️ذهنم ویران‌تر از آنی بود که چیز زیادی از آن لحظات در خاطرم مانده باشد و نمی‌دانم آن ساعت‌ها چطور در خانۀ ما سپری می‌شد. ▪️پدرم با خشمی که زیر پوششی از صبر پنهانش کرده بود، در سکوتی سنگین فرو رفته و مادرم با نگرانی مرتب با زن‌عمو تلفنی صحبت می‌کرد تا ببینند تکلیف مراسم فردا چه می‌شود. ▫️محمد طوری عصبی شده بود که با گام‌هایی بلند دور خانه می‌چرخید و بی‌وقفه با حامد تماس می‌گرفت اما به گمانم در جاده بود که تلفنش آنتن نمی‌داد. ▪️در این میان کسی نبود تا یک کلمه از دردهای مانده بر دلم برایش بگویم و کسی که همیشه محرم درددل‌هایم بود حالا خودش دلیل تمام دردهایم شده و حتی یک خبر از حال خرابم نمی‌گرفت. ▫️در سایت‌های خبری، روایت تازه‌ای از وضعیت بالگرد رئیس‌جمهور نبود و من سرگردانِ سرنوشت زندگی‌ام که درست مثل حال یک ملت امشب به هم ریخته بود، بی‌هدف در موبایلم می‌گشتم که ایمیل جدیدی برایم آمد. ▪️چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم درست می‌بینم؛ دکتر مرصاد امیری ایمیلی برایم فرستاده و در این وضعیت، فقط همین یکی را کم داشتم. ▫️عنوان ایمیل دعوت به شرکت در یک کارگاه هوش مصنوعی بود و از مشخصات ایمیل فهمیدم دعوتنامه‌ای است که به طور گروهی برای تمام مخاطبینش ارسال کرده است. ▪️مطمئن بودم بی‌توجه به مخاطبی خاص، ایمیل را برای همه فرستاده است اما همین ایمیل اتفاقی، خیلی چیزها را به خاطرم آورد و گره نگرانی‌هایم را کورتر کرد. ▫️از همان روزی که حامد تماس را قطع کرد و تا شب تلفنش خاموش بود، باید حدس می‌زدم حکایت احساسات این مرد که به گوشش رسید، او را نسبت به عشق‌مان دلسرد کرده و این روزها دنبال هر بهانه‌ای می‌گردد تا از من دورتر شود. ▪️همیشه خیال می‌کردم دکتر امیری از من متنفر است، حالا از دلیل رفتارهای عجیبش خبر داشتم و دیگر من از او متنفر بودم که می‌دیدم به سادگی زندگی‌ام را در زیباترین لحظاتش خراب کرده است. ▫️شب پایانی اردیبهشت ۱۴۰۳، برای تمام ایران به سختی سپری می‌شد و برای من سخت‌تر که حتی دیگر با حامد تماسی نگرفتم تا سرانجام حوالی ساعت ۶:۳۰ صبح که یکی از کانال‌های خبری را باز کردم و دیدم تصویر آیت‌الله رئیسی با یک جمله زیر عکس منتشر شده است: «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» و هشتگی که نفسم را گرفت: «» ▪️از دیشب هر لحظه امیدمان کمتر می‌شد و باز باورم نمی‌شد کسی مثل او را به همین سادگی از دست بدهیم. ▫️دیگر حامد و مراسم عقدم از خاطرم رفته بود، مات و متحیر از اتاق بیرون آمدم و دیدم پدر و مادرم هر کدام گوشۀ یکی از مبل‌ها در خوشان مچاله شده و محمد کنج خانه کِز کرده است. ▪️تصویر شهید رئیسی روی صفحۀ تلویزیون، نوار مشکی و صوت تلاوت قرآن... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_چهاردهم ▪سنگینی کلماتش شبیه تگرگی از سنگ در سرم کوبیده شد؛ احسا
📕رمان 🔻 ▪چقدر این لحظات عزای سحرگاهی شبیه صبح ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ بود؛ آن روز حاج قاسم از دست‌مان رفت و امروز رئیس‌جمهوری بزرگوار که در سازمان ملل قرآن روی دست گرفت و همراهانی عزیز همچون حسین امیرعبداللهیان که در این چند ماه صدای کودکان غزه در تمام مجامع بین‌المللی شده بود. ▫️در این چند سالی که نام من و حامد به هم پیوند خورده و محبتش به دلم افتاده بود، هر زمان دلم می‌گرفت هم‌صحبتم می‌شد اما حالا در سخت‌ترین لحظاتی که دلم می‌خواست سنگ صبورم باشد، کنارم نبود و نه‌تنها کنارم نبود که این چند روز با بی‌توجهی، زجرکشم کرده و از دیشب کار دلم را ساخته بود. ▪️یک مملکت عزادار شده و در این میان، مادر باید با اقوام تماس می‌گرفت و خبر می‌داد مراسم عقد عجالتاً به‌هم خورده است؛ شهادت رئیس‌جمهور بهانۀ خوبی بود تا کسی از خبط و خطای حامد باخبر نشود و مادرم تا می‌توانست آبروداری می‌کرد. ▫️محمد مطمئن بود از طرف مدیریت اداره، مأموریتی برای حامد جهت تهیه مستند از ورزقان تعریف نشده است؛ از اینکه حامد حتی بدون هماهنگی با او رفت، عصبی بود و من می‌دانستم نامزدم نه برای ادای وظیفه که فقط دنبال بهانه برای فرار بود. ▪️از همان غروب جمعه که حرف دلش بی‌هوا از زبانش پرید و تمام این چند روز که کمتر سراغم را می‌گرفت ولی من دیر فهمیدم. ▫️همین بود که انگار تمام غم‌های دنیا روی دلم آوار شده و حالا من دیگر نمی‌خواستم هم‌کلامش شوم که همان شب تماس گرفت و من به‌جای جواب، تلفن همراهم را خاموش کردم. ▪️شهادت رئیس‌جمهور و همراهانی که مردانه در خدمت ایران بودند، دلم را پاره‌پاره کرده و نامردی حامد، نمک روی زخمم بود که هر لحظه بدتر آتشم می‌زد. ▫️پدر و مادرم به‌قدری دلگیر بودند که حامد جرأت نمی‌کرد سمت منزل‌مان بیاید و محمد را واسطه کرده بود تا بتواند برای چند دقیقه هم شده، من را ببیند. ▪️تماسش با محمد پیش چشمان خودم بود و هر چه می‌گفت، برادرم راضی نمی‌شد. ▫️با لحنی خفه سرش داد و بیداد می‌کرد و به گمانم حامد فقط عذر می‌خواست تا سرانجام محمد راضی شد تلفن را سمت من بگیرد و دل شکسته‌ام برای شنیدن صدایش تنگ شده بود که مردد گوشی را گرفتم. ▪️نفسم بالا نمی‌آمد حرفی بزنم و او پشت تلفن، نفس‌نفس می‌زد: «محیا... هر چی بگی حق داری، هر چی می‌خوای بگو... فقط با من حرف بزن...» ▫️بُغض غریبی گلوگیرم شده بود و او برای یک لحظه دیدنم دست و پا می‌زد: «من باید ببینمت... باید باهات حرف بزنم... تو که نمی‌دونی من تو چه وضعیتی هستم...» ▪️مطمئن بودم هر وضعیتی باشد حق نداشته با من چنین کاری کند و خبر نداشتم در چه شرایط پیچیده‌ای گرفتار شده است که هر چه اصرار می‌کرد راضی به دیدنش نمی‌شدم. ▫️هر روز تماس می‌گرفت و پیام می‌داد و یک روز با یک پیامک دلم را زیر و رو کرد: «به‌خدا یه روز اگه بفهمی چرا این کارها رو کردم بهم حق میدی!» ▪️از تک‌تک کلماتش، درماندگی‌اش پیدا بود که بلاخره راضی شدم دوباره همدیگر را ببینیم. خوب می‌دانست پدرم را چقدر عصبانی کرده که پیشنهاد داد در محوطۀ امامزاده پنج‌تن لویزان چند دقیقه‌ای به دیدنم بیاید. ▫️منزل ما چند کوچه پایین‌تر از امامزاده بود و دیگر مثل گذشته مشتاق دیدنش نبودم که قدم‌هایم را به زحمت روی زمین می‌کشیدم و گذر از همین چند کوچه، تمام توانم را برده بود. ▪️درختان قدیمی و بالابلند لویزان در روزهای نخست خرداد، سرسبز تر از همیشه، سایه‌بان محله شده و آفتاب بعدازظهر اصلاً آزاردهنده نبود. ▫️امامزاده به ارتفاع تپه‌ای بلند، از سطح خیابان بالاتر بود و همین که به صحن رسیدم، تمام شهر زیر پایم قرار گرفت و غم تمام دنیا روی قلبم بود. ▪️با نگاهم در محوطه و بین قبور چرخی زدم و دیدم کنار قبر پدربزرگ‌مان روی نیمکتی نشسته و قرآن می‌خواند. ▫️خانواده‌هایمان از قدیمی‌های این محله بودند؛ خانۀ ما و خانۀ عمو، هر دو در همین کوچه‌ها بود. من و حامد از کودکی در همین امامزاده بازی کرده و با هم بزرگ شده بودیم که دیدنش در این صحن و مقابل ایوان، به اندازۀ یک عمر خاطره را برایم زنده کرد. ▪️پاورچین پیش رفتم، از صدای قدم‌هایم سرش را بلند کرد و همین که چشمش به من افتاد، مثل همیشه به رویم خندید و چه خندۀ تلخی که کامم را زهر کرد. ▫️به سرعت به سمتم آمد، سلام کرد و با لحنی لبریز حیا و به زحمت چند کلمه گفت: «ممنونم که اومدی... بازم شرمندم کردی...» ▪️از آراستگی همیشگی‌اش خبری نبود؛ صورتش را اصلاح نکرده، موهایش به هم ریخته، دریای چشمانش آشفته و انگار قایق قلبش به گِل نشسته بود که نفسش یاری نکرد بیش از این حرفی بزند و اشاره کرد با هم قدم بزنیم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_پانزدهم ▪چقدر این لحظات عزای سحرگاهی شبیه صبح ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ بو
📕رمان 🔻 ▪پیش از آنکه همراهش شوم، رو به ایوان طلای امامزادگان سلام دادم، برای پدربزرگم فاتحه خواندم و حامد انگار اصلاً حواسش نبود که ناراحت از این تعلّل، به تلخی طعنه زد: «انقدر از من بدت اومده که باهام راه نمیای؟» ▫️آیۀ آخر را خواندم، به سمتش چرخیدم و با صراحت پاسخ دادم: «داشتم فاتحه می‌خوندم.» و این زخم، پنهان شدنی نبود که پاسخ کنایه‌اش را با گلایه دادم: «انقدر ازم بدت اومده بود که شب عقد گذاشتی و رفتی؟» ▪️چین به پیشانی کشید و باز هم بهانه چید: «با اون وضعیت دیگه کی فکر عقد و عروسی بود...» اما دیگر نمی‌توانست با این حرف‌ها رد گم کند که بی‌هیچ ملاحظه‌ای کلامش را شکستم: «تو خیلی وقت بود پا پس کشیده بودی، فقط دنبال یه بهانه بودی... من نفهمیدم!» ▫️با هر دو دست میان موهایش چنگ زد و با کلافگی خودش را تبرئه کرد: «چرا باید پا پس می‌کشیدم؟...» و باز هم اجازه ندادم حرفش تمام شود و بحث را به جایی کشیدم که فکرش را هم نمی‌کرد: «از همون روزی که صدای دکتر امیری رو شنیدی انگار به من شک کردی!» ▪️چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد و انگار مستقیم به هدف زده بودم که قدمی به سمتم آمد و با چشمانی سرخ از عصبانیت فریاد کشید: «اسم اون مرتیکه رو پیش من نیار!» ▫️سکوت عصرگاهی صحن امامزاده همین یکی را کم داشت؛ چند نفری که سر مزار عزیزان‌شان بودند به سمت ما چرخیدند و من از برخوردش ترسیده بودم که دیگر حرفی نزدم. ▪️هر دو دستش را به کمرش زد، نمی‌دانست چطور خشمش را کنترل کند؛ چند قدم دور شد، دور خودش می‌چرخید و زیر لب چیزی می‌گفت که نفهمیدم. ▫️سپس دوباره به سمتم برگشت و با صدایی که هنوز از ناراحتی می‌لرزید، عاشقانه اعتراف کرد: «تو که نبودی ببینی من اینهمه سال چقدر صبر کردم تا برگردی... حتی بعد از اون روز و حرفایی که اون بهت زد، فقط منتظر بودم دوباره ببینمت...» ▪️برای نخستین بار بود که دیدم روی چشمانش را پرده‌ای از اشک پوشانده و همین حال عاشقش، پای دلم را لرزاند و لحنم بیشتر لرزید: «پس چرا اونروز گفتی باید بیشتر فکر کنم؟ پس چرا شب عقد یه‌دفعه گذاشتی و رفتی؟» ▫️اِبایی نداشت اشکش را ببینم؛ قطره‌ای روی گونه‌اش چکید و بی‌صدا پاسخ داد: «هیچی نمی‌تونم بهت بگم... فقط ازت می‌خوام صبر کنی... همین!» ▪️خیال می‌کردم با اینهمه اصراری که برای دیدنم می‌کرد، آمده است تا نازم را بخرد و تاریخ مجددی برای عقد مشخص کند؛ نمی‌خواستم به این سادگی بپذیرم و باورم نمی‌شد باز هم بخواهد صبر کنم که کیش و مات حرفش پرسیدم: «یعنی چی صبر کنم؟» ▫️نگاهش بین زمین و آسمان سرگردان می‌چرخید و زبانش به هم می‌پیچید: «من الان نمی‌تونم بهت هیچی بگم... فقط فعلاً باید صبر کنیم... بعداً خودت همه‌چی رو می‌فهمی و به خدا بهم حق میدی!» ▪️تمام رگ‌های سرم از درد آتش گرفته بود و فقط توانستم یک جمله بپرسم: «چرا زودتر به من حرفی نزدی؟» ▫️با پشت دست، اشکش را پاک کرد و از پاسخش حسرت می‌بارید: «چون خودم چند روز مونده به عقد فهمیدم...» ▪️با هر کلمه حیران‌ترم می‌کرد، فرصت نداد سؤالی بپرسم و خودش جواب داد: «فقط هیچی نپرس چون هیچی نمی‌تونم بگم!» ▫️در برابر خنجرهایی که با هر خبر در قلبم می‌زد، سپر انداخته بودم و این عاشق بی‌رحم با هر کلمه راه نفسم را تنگ‌تر می‌کرد: «صلاح نیس خانواده‌هامون چیزی بدونن... فقط یه مدت باید هر دومون یجوری رفتار کنیم که انگار همه چی بین ما تموم شده... حتماً مخالفت می‌کنن، تصمیم می‌گیرن دخالت کنن تا دوباره همه چی مثل قبل بشه اما باید کاری کنیم که مطمئن بشن دیگه هیچی بین ما درست نمیشه... بعداً خودم یه کاریش می‌کنم...» ▪️دیگر توانم تمام شده بود؛ کاسۀ چشمانم از گریه پُر شده و دیدن این حالم، حالش را بدتر به هم می‌ریخت اما انگار قرار بود این آخرین ملاقات ما باشد که جملات آخرش را با بُغضی مردانه زمزمه کرد: «مطمئن باش من خیلی بیشتر از تو دارم عذاب می‌کشم اما راهی جز این ندارم...» ▫️چشمان خیسش را می‌دیدم اما دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید؛ پس از سال‌ها انتظار، بدون اینکه حتی دلیلی برایم بیاورد، در همین آغاز راه، آتش به زندگی‌مان زده بود و حالا دیگر من او را نمی‌خواستم که همین خاکستر باقی‌مانده را هم به باد دادم: «نیازی نیس بخوام برای کسی نقش بازی کنم... مطمئن باش دیگه هیچی بین ما درست نمیشه!» ▪️کلامم به آخر نرسیده، نگاهش از پا در آمد؛ تپش نفس‌هایش تندتر شد، لب‌هایش را به زحمت از هم گشود و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که امانش ندادم: «دیگه هیچی نگو! دیگه نه می‌خوام ببینمت نه صداتو بشنوم!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_شانزدهم ▪پیش از آنکه همراهش شوم، رو به ایوان طلای امامزادگان سلا
📕رمان 🔻 ▪عشقم انگار مُرده بود؛ غرورم در هم شکسته و احساس سختی شبیه جان کندن داشتم اما دیگر حامد محرم دردهایم نبود و فقط باید از اینجا می‌رفتم. ▫️رمقی به قدم‌هایم نمانده بود و با همین قدم‌های بی‌رمق به راه افتادم؛ او هم انگار نفسی برای صدا کردنم نداشت، شاید هم صدا کرد و من نشنیدم که جسم نیمه‌جانم را از صحن بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور تا خانه خودم را رساندم. ▪️کسی خبر نداشت من به دیدن حامد رفتم که حالا منتظر نتیجۀ گفتگویمان باشد اما انگار حامد برای عملی کردن طرحش عجله داشت که همان شب عمو با پدرم تماس گرفت. ▫️پدرم با یک دست گوشی تلفن را کنار صورتش نگه داشته و با دست دیگر، پیشانی‌اش را فشار می‌داد و چشمانش را بسته بود. ▪️نمی‌دانستم عمو چه می‌گوید اما می‌شنیدم پدرم با صدایی که انگار از اعماق چاه برمی‌آمد، هرازگاهی پاسخ می‌داد: «دشمنت شرمنده داداش... این حرفا رو نزن... تقصیر تو که نیس...» ▫️مادرم در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود، با نگرانی عمیقی به پدرم نگاه می‌کرد و انگار از همین پاسخ‌های کوتاه، آیه را خوانده بود که رنگش هر لحظه پریده‌تر می‌شد. ▪️باید باور می‌کردم به همین سادگی و بی‌آنکه حتی بفهمم چه اتفاقی افتاده، زندگی‌ام از هم پاشیده است. حامد تصمیمش را گرفته بود، حتی پدر و مادرش حریفش نشده بودند و همه‌چیز تمام شد. ▫️مادرم با هر چه واژه به دستش می‌رسید دلداری‌ام می‌داد، محمد به هر بهانه‌ای تلاش می‌کرد حالم را بهتر کند اما پدرم حتی نمی‌خواست پریشانی‌اش را کسی ببیند که یک کلمه حرفی نمی‌زد. ▪️در بهار و تابستانی که بنا بود رؤیایی‌ترین لحظات زندگی نوعروسانه‌ام باشد، حالم به‌قدری خراب بود که فقط در خانه می‌ماندم و بعد از سال‌ها تحصیل در غربت و با وجود آنهمه عشق و اشتیاق به پژوهش، حوصلۀ کوچکترین کاری نداشتم. ▫️روزها را به زحمت به شب می‌رساندم و شب که می‌شد در خلوت رختخوابم تا سحر گریه می‌کردم و اعتراف می‌کنم با بلایی که سر دلم آورده بود و با همۀ خط و نشانی که برایش کشیده بودم، همچنان عاشقش بودم. ▪️تیرماه ۱۴۰۳ انتخابات ریاست جمهوری برگزار می‌شد تا جای شهید رئیسی کس دیگری بنشیند و به‌خدا هر چه می‌گذشت، جای خالی‌اش بیشتر به چشمم می‌آمد. ▫️کشور یک سال زودتر مشغول شور انتخابات شده و من با آنهمه پیشینۀ فعالیت‌های سیاسی حال و حوصله نداشتم حتی یک مطلب در شبکه‌های اجتماعی پست کنم. ▪️دیگر حتی دست و دلم نمی‌رفت سری به گوشی بزنم که این گوشی یادگار تماس و پیام‌های حامد بود و هر بار صدای زنگش بلند می‌شد، دلم می‌لرزید مبادا یادی از من کرده باشد اما به گمانم طوری فراموشم کرده بود که انگار هرگز در زندگی‌اش نبودم. ▫️ارتباط محمد با حامد کاملاً قطع شده بود اما به همراه دیگر دوستانش شبانه‌روز درگیر کار انتخابات بودند و سرانجام نتیجه چیزی نشد که فکر می‌کردیم. ▪️دغدغۀ نتیجۀ انتخابات هم مُهر داغی دیگر روی قلبم زد و خبر نداشتم داغ بدتری به انتظار ایستاده است که صبح چهارشنبه دهم مرداد، خبری تلخ همه را در شوک فرو برد. ▫️دیشب و بعد از مراسم تحلیف رئیس‌جمهور، اسماعیل هنیئه را در تهران و محل اقامتش ترور کرده و میهمان ما را در خانۀمان زده بودند. ▪️رهبری وعدۀ مجازاتی سخت دادند، سیدحسن نصرالله در سخنرانی‌اش خطاب به صهیونیست‌ها گفت "نمی‌دانید از چه خط قرمزی عبور کردید" و حالا فقط یک حملۀ دیگر به اسرائیل می‌توانست دوای این داغ شود. ▫️برای وعدۀ صادق ۱ ، دو هفته منتظر ماندیم و اینبار نمی‌دانستیم چه زمانی موعد انتقام خواهد رسید اما انگار دشمن بیش از ما چشم انتظار بود که هر شب اسرائیل و همۀ رفقایش در آماده‌باش کامل بودند. ▪️هر ساعت کانال‌های خبری را چک می‌کردم بلکه باز ایران با یک حملۀ مردانه، دل‌مان را خنک کند و با خوش‌خیالی، هنوز منتظر بودم شاید حامد پیامی بدهد. ▫️محمد همچنان به لبنان می‌رفت و کم و بیش خبر از حامد داشت که او هم مرتب عازم بیروت می‌شود اما دیگر ارتباطی با هم نداشتند. ▪️چند ماهی از حضورم در ایران گذشته و اینهمه غصۀ پی در پی و خانه‌نشینیِ مداوم، افسرده‌ام کرده بود تا روزی که ثریا سراغم را گرفت. ▫️ثریا، یکی از هم‌دانشگاهی‌های ایرانی‌ام که همچنان ساکن آمریکا بود، تماس گرفته و پیشنهادی کاری برای من داشت. ▪️می‌گفت از طریق یکی از دوستانش در ایران باخبر شده شرکتی خصوصی به یک متخصص در حوزۀ ریزتراشه‌ها نیاز دارد و ثریا من را معرفی کرده بود. ▫️این چند ماه نخواسته بودم مشغول به کاری شوم که حتی حوصلۀ خودم را هم نداشتم اما شاید این پیشنهاد می‌توانست کمی حالم را عوض کند و خبر نداشتم تمام هستی‌ام را زیر و رو می‌کند... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_هفدهم ▪عشقم انگار مُرده بود؛ غرورم در هم شکسته و احساس سختی شبیه
📕رمان 🔻 ▪روزهای پایانی شهریور بود؛ باد نسبتاً خنکی در خم شاخه‌ها می‌پیچید و انگار پاگشای پاییز بود که چند برگ از درخت‌ها جدا شده و با ناز، نقش زمین می‌شدند. ▫برای آخرین بار در آیینۀ آفتاب‌گیر ماشین، نگاهی به صورت و روسری‌ام کردم تا مطمئن شوم همه چیز مرتب است. ▪️چادرم را کمی جلوتر کشیدم تا تنها یک لبۀ باریک از روسری یشمی‌ام پیدا باشد. برای چند لحظه به چشمانم دقیق شدم که انگار به اندازۀ چند سال در این چند ماه رنگ باخته و پلک‌هایم پژمرده شده بود. ▪️دلم نمی‌خواست روزی که برای مصاحبۀ کاری آمده بودم دوباره با خاطرات تلخ حامد خراب شود که آفتاب‌گیر را بستم، پنجره را بالا کشیدم و از ماشینم پیاده شدم. ▫️شرکت درست در انتهای یک کوچۀ پهن و بن‌بست در غرب تهران قرار داشت و من همانطور که در ماشین را می‌بستم، نمای سنگی ساختمان را بررسی می‌کردم که با قطعات شیشه‌ای و چوبی تزئین شده بود. ▪️قرار مصاحبه از پیش تعیین شده بود؛ با معرفی خودم از نگهبانی عبور کردم و بنا بود با مدیر بخش تحقیق و توسعۀ شرکت صحبت کنم که با آسانسور به طبقۀ چهارم رفتم. ▫با هماهنگی مسئول دفتر مدیریت، داخل اتاق شدم و دیدم هیچکس پشت میز نیست. اضطراب اولین مصاحبۀ کاری‌ام در ایران، اندکی آزارم می‌داد و چند دقیقه‌ای که باید منتظر می‌ماندم، دلشوره‌ام را بیشتر می‌کرد. ▪بهتر بود حین صحبت، موبایلم بی‌صدا باشد و تا خواستم درِ کیفم را باز کنم، کسی وارد اتاق شد و پیش از آنکه سر بچرخانم، سلام کرد. ▫با عجله از جا بلند شدم، به سمت در چرخیدم و پیش از آنکه پاسخ سلامش را بدهم، نگاه‌مان در هم گره خورد و در چشمان او طوفان به پا شد. ▪سلام کردم اما صدایم طوری در اعماق سینه گیر افتاده بود که به گمانم نشیند و مات چشمان حیرانم، حیران‌تر از من فقط نگاهم می‌کرد. ▫مختصات زمان و مکان از دستم رفته بود؛ نمی‌فهمیدم چرا پس از چند ماه باید دوباره او را ببینم و از نگاه به‌هم ریخته‌اش پیدا بود او بیش از من از این ملاقات دوباره، حالش زیر و رو شده است. ▪احساس کردم دلش می‌خواهد از همان دمِ در، پا پس بکشد و برگردد؛ همان حسی که در دل من بود و آرزو کردم ای کاش هرگز به این شرکت نیامده بودم. ▫با قدم‌هایی کوتاه رفت تا پشت میزش بنشیند، من هنوز ایستاده بودم و می‌دانستم نباید منتظر تعارفش برای نشستن بمانم که روی صندلی نشستم و اصلاً نمی‌دانستم باید چه کنم. ▪مثل اینکه جایش روی صندلی تنگ باشد، مدام جابجا میشد؛ انگار بین وسایل روی میز دنبال چیزی می‌گشت و به گمانم می‌خواست نگاهش را از من گم کند. ▫شاید هم مثل من کنترل اوضاع از دستش خارج شده بود که پس از چند لحظه، با کسی تماس گرفت و با لحنی عصبی توبیخش کرد: «هنوز لیست اسامی رو واسه من نیاوردی؟» ▪به چند لحظه نرسید که مسئول دفترش در را باز کرد، چند ورق کاغذ برایش آورد و مجدداً از اتاق بیرون رفت تا من بمانم و مردی که چند ماه پیش، با بی‌رحمی پاسخ احساسش را داده بودم و امروز مطمئن بودم نتیجۀ مصاحبه هر چه باشد، من به این شرکت نخواهم آمد. ▫نمی‌توانستم بفهمم دکتر مرصاد امیری چطور از تهران و این شرکت سر در آورده و چرا من باید برای مصاحبه به همین شرکت معرفی می‌شدم اما می‌توانستم حدس بزنم او هم مرا در مصاحبه رد خواهد کرد تا انتقام آن روز ابری و بارانی را بگیرد. ▪با نگاهی آشفته به برگۀ اسامی خیره مانده بود، کاغذ به نرمی میان انگشتانش می‌لرزید، نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد و سرانجام با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، لب از لب باز کرد: «من تا الان لیست کسایی رو که قرار بود برای مصاحبه بیان، ندیده بودم...» ▫انگار بیش از این نفسش یاری نکرد که کلماتش در گلو گم شد و پاسخ اینهمه اضطرابش را من با صدایی رسا و با صراحت دادم: «منم اطلاع نداشتم شما مدیر تحقیق و توسعۀ این شرکت هستید...» و هنوز حرفم تمام نشده، با یک سؤال، غافلگیرم کرد: «اگه می‌دونستی نمی‌اومدی، درسته؟» ▪باور نمی‌کردم اینطور بی‌محابا به میدان بزند؛ انگار نمی‌خواست نقش بازی کند و من هم نمی‌خواستم باز حرف را به هوای عاشقی بکشد که با لحنی محکم اتمام حجت کردم: «من برای سِمت کارشناسی تو واحد تحقیق و توسعۀ این شرکت دعوت به مصاحبه شدم.» ▫از سردی صدا و بی‌تفاوتی نگاهم، لبخند تلخی روی صورتش نشست؛ به صندلی تکیه زد و با آرامشی عجیب جواب داد: «با این حساب نیازی به مصاحبه نیست؛ شما دانشجوی من بودید و تقریباً از رزومۀ کاری و تحصیلی‌تون خبر دارم.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_هجدهم ▪روزهای پایانی شهریور بود؛ باد نسبتاً خنکی در خم شاخه‌ها می‌پ
📕رمان 🔻 ▪خودم را کمی روی صندلی جمع و جور کردم؛ ابتکار عمل را به دست گرفته بود و آماده بودم در همین ابتدای جلسه عذرم را بخواهد اما به جای رد کردنم، با متانت پاسخ داد: «من باید بیشتر بررسی کنم، اگه لازم بشه همکارم باهاتون تماس می‌گیره.» ▫از اینکه این دیدار ناخواسته را با چند جملۀ مختصر و رسمی فیصله داد، نفسم که در سینه حبس شده بود، بالا آمد و با تشکری کوتاه از جا بلند شدم. ▪نگاهش برای چند لحظه در چشمانم گم شد و انگار نمی‌خواست عمق احساسش پیدا شود که سرش به زیر افتاد و من به سمت در رفتم. ▫سنگینی نگاهش را حتی از پشت سرم احساس می‌کردم و فقط باید زودتر از این اتاق بیرون می‌رفتم؛ دستگیره را که پایین کشیدم مطمئن بودم دیگر این اتاق و این مرد را نخواهم دید و همین که در را گشودم، از تیزی نگاهش بند دلم پاره شد. ▪چند قدم دورتر از در ایستاده و طوری به صورتم خیره مانده بود که تمام تنم از ترس تکان خورد. ▫درست روبروی میز مسئول دفتر ایستاده بود و بی‌هیچ حرفی فقط نگاهم می‌کرد که صدای دکتر امیری را از پشت سر شنیدم: «شما هم برای مصاحبه اومدید؟» ▪مات و متحیر مانده بودم حامد اینجا چه می‌کند؟ ترسیدم تعقیبم کرده باشد تا مچم را بگیرد و حضور ناخواسته‌ام در دفتر دکتر امیری، انگار شاهد گناه نکرده‌ام شده بود که صورتم از ترس خیس عرق شده و دستانم می‌لرزید. ▫نگاه مشکوک حامد از چشمان وحشتزده‌ام تا صورت دکتر امیری کشیده شد و با خونسردی جواب داد: «نه، من دانشجوی دکترای دانشگاه امیرکبیر هستم، از طرف دانشگاه معرفی شدم به این شرکت برای تحقیق و تکمیل پایان‌نامه‌ام.» ▪حامد؟! دانشجوی دکترا؟! دانشگاه امیر کبیر؟! طوری با اعتماد به نفس حرف می‌زد که من ماتم برده بود و پیش از آنکه دکتر امیری پاسخی بدهد، مسئول دفتر نامه‌ای را نشانش داد: «از مدیر گروه دانشکده برق دانشگاه امیرکبیر نامه دارن.» ▫نمی‌دانستم این نامۀ رسمی با سربرگ و مُهر دانشگاه امیرکبیر را از کجا آورده است؛ هر لحظه‌ای که می‌گذشت و هر صحنه‌ای که می‌دیدم فقط گیج‌ترم می‌کرد و می‌دانستم حالا باید به حامد هم جواب پس بدهم که چرا اینجا بودم. ▪حامد منتظر پاسخی به دکتر امیری خیره مانده و می‌دیدم از نگاه به ظاهر ساده‌اش، خون می‌چکد. ▫طوری مقابل چهارچوب درِ دفتر ایستاده بود تا مسیر رفتنم را سد کند و باید می‌رفتم که با یک عذرخواهی کوتاه، ناچارش کردم کنار بکشد و همزمان شنیدم دکتر امیری جواب داد: «شماره‌تون رو پایین همین نامه بنویسید، هماهنگ می‌کنم.» ▪با قلبی که از شدت تپش در قفسۀ سینه‌ام جا نمی‌شد از کنار حامد عبور کردم و از این فضایی که از سنگینی نگاه دکتر امیری و ترس حامد برای قلبم به تنگی قبر شده بود، فرار کردم. ▫با عجله دکمۀ آسانسور را پشت سر هم می‌زدم تا زودتر باز شود، وارد آسانسور که شدم دعا می‌کردم بدون توقف این چهار طبقه را سریع‌تر طی کند و همین که درِ آسانسور در طبقۀ همکف باز شد، دیدم حامد به انتظارم ایستاده است. ▪پیشانی‌اش خیس عرق شده و از نفس‌نفس زدنش پیدا بود تمام طول راه‌پله را دویده است مبادا از چنگش فرار کنم. ▫از چند ماه پیش و از همان روز در امامزاده همدیگر را ندیده و به بلندای یک عمر دلتنگش شده بود؛ تمام این مدت هر روز منتظر تماس یا پیامش بودم، هر شب از داغ دلتنگی‌اش تا صبح پَرپَر می‌زدم و حالا در بدترین لحظۀ ممکن به دیدنم آمده بود. ▪خواستم باز هم از کنارش رد شوم که هر دو دستش را به کمر زد و با نفسی که هنوز جا نیامده بود، به طعنه سؤال کرد: «مصاحبه چطور بود؟» ▫از اینکه تعقیبم کرده بود، به‌شدت عصبی شدم و حرفی برای گفتن نداشتم که بی‌هیچ پاسخی از کنارش عبور کردم، به سرعت از در ساختمان بیرون رفتم و طول حیاط را تقریباً دویدم تا هرچه زودتر از این خراب‌شده خارج شوم. ▪به گمانم نمی‌خواست در محوطۀ شرکت جلب توجه شود که با لحنی خفه صدا می‌زد تا صبر کنم و همین که قدم به کوچه گذاشتم، چادرم را به شدت کشید و به تندی تشر زد: «مگه کَری؟!» ▫باور نمی‌کردم حامدی که عاشقم بود اینقدر تلخ توبیخم کند؛ به سمتش چرخیدم و از عشقی که در انتهای چشمانش ته‌نشین شده بود، احساس کردم هنوز دوستم دارد. ▪️انگار دل او هم در گرداب دلتنگی دست و پا می‌زد که چند لحظه فقط نگاهم کرد؛ نگاهش خالی از خشم و پر از پشیمانی بود، با دست به سمت ماشینش که چند قدم آن‌طرف‌تر پارک شده بود، اشاره کرد و می‌خواست احساسش را غلاف کند که قاطعانه دستور داد: «سوار شو...»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_نوزدهم ▪خودم را کمی روی صندلی جمع و جور کردم؛ ابتکار عمل را به د
📕رمان 🔻 ▪حس غریبی داشتم؛ دلم برایش تنگ بود و برای هم‌صحبتی‌اش تنگ‌تر اما طوری قلبم را شکسته بود که نمی‌توانستم به همین راحتی باز همراهش شوم. ▫️به‌خصوص اینکه می‌دانستم حالا می‌خواهد از ماجرای ملاقاتم با دکتر امیری حساب بکشد و به جای بدهکاری، طلبکارم شده است که مستقیم نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: «مگه حرفی مونده؟» ▪️از اینکه با اعتماد به نفس از قصۀ امروز و این شرکت عبور کرده و پای دردهای دیروز را وسط کشیده بودم، با صدای بلند خندید و خوش‌خیالی‌ام را به رخم کشید: «خیلی ساده‌ای که فکر کردی تو امروز اتفاقی اومدی اینجا و منم افتادم دنبالت!» ▫️برای یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید اما او به خوبی فهمید با همین یک جمله، کیش و ماتم کرده است و در برابر نگاه گیجم تیر خلاصش را زد :«ما خواستیم تو امروز اینجا باشی، پس بیا سوار شو.» ▪️سپس به سمت ماشین به راه افتاد و حالا من محتاج شنیدن بودم که بی‌اختیار دنبالش کشیده شدم. ▪️فضای ماشینی که بارها به شادی سوارش شده بودم، برایم شبیه زندانی دلگیر شده و از حرف‌های موهومی که زده بود، بیشتر وحشت کرده بودم. ▫️هر دو دستش را روی فرمان قرار داده و خیره به شیشۀ روبرو، بی‌صدا زمزمه کرد: «من نمی‌خواستم اینجوری بشه...» ▪️با هر کلمه، بیشتر می‌ترسیدم و انگار باز هوای عاشقی به سرش زده بود که بی‌هیچ مقدمه‌‌ای قصه را از فصل دلتنگی شروع کرد: «این وسط من بیشتر از همه دارم عذاب می‌کشم، مجبور شدم از کسی که از همۀ دنیا برام عزیزتره، بگذرم... اونم درست زمانی که قرار بود برای همیشه مال من بشه!» ▫️در برابر عصارۀ عشق و احساسی که از کلماتش می‌چکید، زبانم بند آمده و صبرم تمام شده بود. دلم می‌خواست زودتر حرفش را بزند و جرأت نمی‌کردم یک کلمه بپرسم که از همین چند جمله، دلم از ترس خالی و کاسۀ سرم از درد پُر شده بود. ▪️طوری کلافه شده بود که پیشانی‌اش را با دست فشار می‌داد، با دست دیگر روی فرمان رینگ گرفته و انگار دیگر حوصلۀ عشق و عاشقی هم نداشت که با صدایی خسته و آهسته، شروع کرد: «هیچکس نمی‌دونه من کجا کار می‌کنم، محمد هم خبر نداره اما الان مجبورم به تو بگم، چون تو خودت الان وسط این ماجرایی.» ▫️سپس کاملاً به سمتم چرخید و مثل گذشته چشمانش از عشق درخشید: «من نمی‌خواستم پای تو رو بکشم وسط، مطمئن باش من بیشتر از تو زجر کشیدم و از این به بعدم خیلی بیشتر از تو اذیت میشم اما راضی شدم قاطی این بازی بشم چون حرف دفاع از این کشوره... از روزی که اومدی ایران تا شب عقدمون و تا همین امروز، هر کاری کردم فقط برای تکلیفی بود که داشتم و نتونستم به تو چیزی بگم... اما حالا که قراره تو هم وارد این ماجرا بشی، همه چی رو بهت میگم...» ▪️کلماتش در ذهنم روی هم تلمبار شده بود و هر چه بیشتر می‌گفت، بیشتر می‌ترسیدم؛ نمی‌فهمیدم دکتر امیری کجای این ماجرا قرار دارد و باورم نمی‌شد ملاقات امروز یک نقشۀ از پیش تعیین شده آن‌هم از طرف حامد باشد که بلاخره یک جمله پرسیدم: «چرا منو کشوندی اینجا؟» ▫️خواست پاسخم را بدهد که صدای پیامک موبایلش درآمد و نگاهش طوری میخ صفحۀ گوشی شد که پس از چند ماه یاد آن غروب جمعه و آن تماس مرموز افتادم. ▪️چند ثانیه بیشتر نکشید تا پیام را بخواند و همین پیام کوتاه، طوری حالش را به هم ریخت که شبیه همان روز، رنگ از صورتش پرید و من بی‌هیچ پروایی پرسیدم: «این کیه حامد؟» ▫️انتظار نداشت چیزی بپرسم که بلافاصله موبایل را در جیبش جا زد و با اضطرابی که دیگر نمی‌توانست پنهانش کند، پاسخ پرسش قبلی‌ام را داد: «می‌دونستم اگه خودم بهت بگم هیچ‌وقت قبول نمی‌کنی، برای همین از یه رابط خواستیم تا این کار رو انجام بده؛ ثریا که چند روز پیش باهات تماس گرفت و این شرکت رو به تو معرفی کرد از رابطین ما تو دانشگاه کلمبیا هست و در واقع کسی بود که آمار امیری رو واسه ما می‌فرستاد.» ▪️نمی‌توانستم باور کنم کار رسانه و خبرنگاری فقط پوششی برای فعالیت‌هایش بوده و حامد یک نیروی امنیتی باشد که حتی دختری مثل ثریا هم با آن‌ها همکاری می‌کند. ▫️احساس می‌کردم از حجم اطلاعات درهمی که وارد ذهنم می‌شود، سرم ورم کرده و او با هر کلمه، یک ضربۀ دیگر به مغزم می‌زد: «بچه‌ها از یک سال پیش رو فعالیت دکتر امیری و ارتباطی که با افراد و شرکت‌های ایرانی داشت، مشکوک شده بودن و زیر ذره‌بین بود اما وقتی متوجه شدم داره به تو نزدیک میشه، خیلی ترسیدم. واسه همین حساس شدم و خواستم اگه چیزی هست، متوجه بشم.» ▪️چند لحظه سکوت کرد و انگار هنوز استخوانی لای زخم غیرتش مانده بود که لحنش بوی خون گرفت: «ما برآوردی نداشتیم که نزدیک شدن اون آدم به تو واقعاً از روی احساساته یا فقط برای نفوذه! هنوزم هیچ حدسی نمیشه زد.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیستم ▪حس غریبی داشتم؛ دلم برایش تنگ بود و برای هم‌صحبتی‌اش تنگ‌
📕رمان 🔻 ▪به گمانم از شدت اضطراب، فشار خونم بالا رفته بود که سرم داغ شده، دستانم از ترس یخ زده و او بی‌آنکه ببیند حرف‌هایش قاتل جانم شده است، همچنان می‌گفت: «برای همین برنامه چیدیم تا با هم روبرو بشید. اون الان تونسته تو این شرکت خصوصی که واسطه تأمین کننده قطعه برای صنایع دفاعی هست وارد بشه و طبعاً دیگه نیازی به تو برای نفوذ نداره.» ▫️در برابر چشمان وحشتزده و حیرانم، چند لحظه ساکت ماند و با صدایی شکسته پیش‌بینی کرد: «اگه فقط بابت نفوذ می‌خواسته با تو ارتباط بگیره، دیگه باهات تماس نمی‌گیره اما اگه بهت زنگ بزنه معنی‌اش اینه که قضیه چیز دیگه‌ای بوده، البته خیلی بعیده کسی که در این سطح تو ایران نفوذ کرده بخواد کار خودش رو با احساسات خراب کنه اما اگه دوباره سراغ تو رو بگیره...» ▪️نتوانست جمله‌اش را تمام کند که نفس عمیقی کشید و حرف را به جایی دیگر برد: «مجبور شدم خودم رو دانشجو جا بزنم تا بتونم وارد شرکت بشم. یه نامه هم از طرف دانشگاه طراحی کردیم تا شک نکنن اما چون ماهیت فعالیت این شرکت به خاطر رابطه‌اش با صنایع دفاعی خیلی حساسه نمی‌تونن اجازه تحقیق به کسی بدن، برای همین منو سنگ قلاب کرد و گفت هماهنگ می‌کنم.» ▫️احساس می‌کردم با ترسناک‌ترین و پیچیده‌ترین مسألۀ زندگی‌ام روبرو شدم؛ پسرعمویی که خیال می‌کردم فقط یک هنرمند ساده و دوربین به دست باشد، نیروی امنیتی شده و استادی که ادعای عاشقی می‌کرد، جاسوس دشمن از آب در آمده بود تا تمام تن و بدنم از ترس بلرزد و هنوز هم نمی‌فهمیدم من وسط این معرکه چه می‌کنم! ▪️لب‌هایم از ترس به هم چسبیده بود، دهانم از استرس خشک شده و صدایم به وضوح می‌لرزید: «از من چی می‌خوای حامد؟» ▫️شاید هم پیش از آنکه این نمایشنامه را بخوانم، نقشم را فهمیده بودم که تمام تنم از وحشت لمس شده و از همین نقشه، دل او بدتر از من زیر و رو شده بود: «داده‌های ما نشون میده این آدم وارد این شرکت شده واسه خرابکاری. شرکتی که با چند واسطه، قطعات صنایع دفاعی ایران رو تأمین می‌کنه و یه تغییر کوچیک تو طراحی حتی یه قطعه، می‌تونه یه سایت نظامی رو ببره رو هوا.» ▪️او می‌گفت و در برابر چشمان من فقط چهرۀ دکتر مرصاد امیری نقش می‌بست؛ صورت مهربان و نگاه آرام و لحن گرمی که برای نجاتم با پلیس آمریکا درگیر شد، کارش به اخراج از دانشگاه کشید، با دنیایی از احساس با من روبرو شد و باید باور می‌کردم تمام این‌ها تکه‌های به‌ظاهر بی‌ربط پازل جاسوسی‌اش بوده است درحالیکه ساعتی پیش شبیه یک جنتلمن، در جایگاه مدیر تحقیق و توسعه این شرکت روبروی من نشسته بود. ▫️حامد در اتاق نبود و خبر نداشت اما خودم دیدم از آسمان چشمانش هنوز باران عشق چکّه می‌کند و من دیگر از این مرد عاشق می‌ترسیدم که با تمام دلخوری‌هایم به حامد پناه بردم: «چرا منو دوباره باهاش روبرو کردی؟» ▪️از ترسی که در تک‌تک کلماتم پیدا بود، نگاهش به رحم آمده و انگار راهی برای نجاتم نداشت که با کلافگی سر به گلایه گذاشت: «فکر کردی من خواستم؟ اگه به من بود نمی‌خواستم تو هیچوقت باهاش روبرو بشی اما مجبورم!» ▫️درک کلماتی که می‌گفت برایم سنگین بود و پیش از آنکه چیزی بپرسم، پس از چند ماه سرانجام اعتراف کرد: «دو سه روز بعد از اینکه تو اومدی ایران ما فهمیدیم دکتر امیری داره برای استخدام تو این شرکت برنامه‌ریزی می‌کنه، مشخص نبود کِی میاد ایران اما می‌دونستیم به زودی میاد. پیدا کردن آدمی که دکتر امیری بهش اعتماد داشته باشه و بتونه بهش نزدیک بشه، اصلاً کار ساده‌ای نبود... فقط یه راه داشتیم؛ اونم پیدا کردن کسی که جدای از فضای کاری بهش توجه خاص داشته باشه...» ▪️دیگر نیازی نبود ادامه دهد؛ تا اعماق چاه تاریکی که برایم تدارک دیده بود، سقوط کردم و از دردی که در تمام استخوان‌هایم دوید، نفسم گرفت: «واسه همین تصمیم گرفتی عقد رو عقب بندازی تا وقتی دکتر امیری اومد ایران، من رو طعمه کنی؟» ▫️چشمانش از عصبانیت گُر گرفت، پیشانی‌اش پوشیده از قطرات عرق شد و آتش خشمش خاموش نمی‌شد که در فضای بستۀ ماشین سرم داد کشید: «هیچی نگو...» و دیگر نمی‌توانستم صبور باشم که صدای من هم سنگین شد و فریادش را شکست: «تو از من می‌خوای...» ▪️اجازه نداد قضاوت کنم که با هر دو دستش روی داشبورد ماشین کوبید و با غیظ و غیرتی که گلویش را زخمی کرده بود، فریاد کشید: «من هیچی ازت نمی‌خوام! اگه دست من بود همینجا این بی‌شرف رو دارم می‌زدم!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_یکم ▪به گمانم از شدت اضطراب، فشار خونم بالا رفته بود که سرم
📕رمان 🔻 ▪او داد و بیداد می‌کرد و من دیگر نمی‌خواستم حتی صدایش را بشنوم که دستم را به سمت دستگیره بردم و پیش از آنکه در را باز کنم، هر چهار در را با هم‌ قفل کرد و در برابر وحشتم، با صدایی غرق غیظ و غضب، خط و نشان کشید: «تا من نگفتم هیچ‌جا نمیری!» ▫از اینهمه بدرفتاری‌اش مغزم از کار افتاده بود، قلبم هر لحظه هزار بار می‌شکست و با بُغضی مظلومانه اعتراض کردم: «حامد تو چِت شده؟» ▪سرش را از پشت به صندلی تکیه داد، چشمانش را بست و از تپش تند نفس‌هایی که می‌کشید، صدایش لرزید: «معلوم نیس چِم شده واقعاً؟ باید کسی رو که عاشقش هستم بفرستم تو دهن شیر، فکر می‌کنی این کم دردیه؟! خیال می‌کنی واسه من راحته؟!» ▫از ضربان احساسش زبانم بند آمد و او انگار نایی برایش نمانده بود که به زحمت حرف می‌زد: «از چند روز پیش که قرار شد برای مصاحبه بیای اینجا و با این آدم حرف بزنی‌ تا همین امروز هزار بار مردم و زنده شدم اما راه دیگه‌ای برام نمونده...» ▫️سپس چشمانش را باز کرد، سرش را به سمتم چرخاند و انگار زیر آواری از درد دفن شده بود که با ناامیدی آرزو کرد: «منم دلم نمی‌خواد اما باید دعا کنیم بهت زنگ بزنه! تو هم اگه امنیت این کشور برات مهمه باید جوابش رو بدی، بعد تو اون شرکت مشغول به کار میشی. ما آدم دیگه‌ای سراغ نداشتیم که مطمئن باشیم دکتر امیری حتماً قبولش می‌کنه اما امیدواریم تو رو استخدام کنه، همین!» ▪مطمئن بودم این کار را نخواهم کرد و با اینکه سکوت کرده بودم، نافرمانی نگاهم را می‌دید که خسته از این مجادلۀ طولانی، هر دو دستش را روی فرمان گره زد، سرش را روی دستانش قرار داد و اینبار به جای داد و بیداد، درددل کرد: «من این مدت اینهمه عذاب نکشیدم که تو انقدر راحت خرابش کنی! عقدمون رو عقب انداختم، با پدر و مادر خودم، با پدر و مادر تو، با محمد، با دلم، با همه جنگیدم! دل تو رو شکستم که آخرش بتونم یه کاری واسه کشورم انجام بدم، پس تو رو خدا خرابش نکن، بذار این قضیه تموم بشه و دوباره همه چی برگرده به قبل... من هر جوری شده از دل خودت، از دل پدر و مادرت در میارم، همه چی رو دوباره درست می‌کنم.» ▫اما من با حرف‌هایی که امروز شنیده بودم، مطمئن بودم دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد و انگار حامد حرفم را نگفته، شنید که قفل در را باز کرد و من بدون ادای حتی یک کلمه از ماشین پیاده شدم. ▪️همانطور که سرش روی فرمان بود، صورتش را به سمتم چرخاند و تا خواستم در را ببندم، بی‌صدا زمزمه کرد: «ما امروز همدیگه رو ندیدیم، هیچ حرفی هم با هم نزدیم... هیچکس نباید چیزی بدونه حتی محمد...» ▪به اندازۀ یک پلک زدن نگاه‌مان در هم گره خورد و برای گفتن حرف آخر، نفس کم آورد: «اگه بهت زنگ زد فوراً به من خبر بده!» و من در را بستم تا حتی یک کلمۀ دیگر نشنوم. ▫حضورم در ماشین حامد شاید یک ساعت هم نشد اما در همین یک ساعت، حرف‌هایی شنیده بودم که قلبم از وحشت کنج قفسۀ سینه‌ام کِز کرده و انگار از تمام آدم‌های زندگی‌ام می‌ترسیدم. ▪امنیتی بودن حامد و شغلی که تا امروز از من مخفی کرده بود، جاسوس بودن دکتر امیری و جنایتی که برای انجامش به ایران آمده بود، نقشه‌ای که حامد برای نزدیک شدن به دکتر امیری کشیده و نقشی که در این نمایش برای من نوشته بود؛ سرم شبیه گردابی شده بود که این فکر‌ها هزار بار در ذهنم می‌چرخید، در عمق ناباوری‌ام فرو می‌رفت و هر لحظه حالم را بدتر می‌کرد. ▫به خیال استخدام در یک شرکت معتبر به این کوچه آمده بودم و حالا طوری دنیا پیش چشمانم تیره‌و‌تار شده بود که حتی محل پارک ماشینم را در انتهای کوچه پیدا نمی‌کردم. ▪می‌دیدم حامد از پشت شیشۀ ماشینش خیره به رفتار سرگردانم مانده و به گمانم دلش برایم سوخت که بلافاصله پیاده شد و آهسته صدا رساند: «بیا سوار شو خودم می‌رسونمت، برمی‌گردم ماشین رو برات میارم.» ▫اما من دیگر حاضر نبودم حتی یک لحظۀ دیگر کنارش بنشینم که با دستانی لرزان درِ ماشین را باز کردم و بی‌معطلی به راه افتادم. ▪️به خانه که رسیدم، مادر منتظر نتیجۀ مصاحبۀ کاری‌ام بود و من با کوله‌باری از وحشت و حیرت از آن معرکه‌ای که فقط اسمش مصاحبه بود، برگشته بودم. ▪تلاش می‌کردم عادی باشم و هر ثانیه یک سؤال تازه در ذهنم سر بلند می‌کرد که هر چه مادر می‌پرسید، من از بیراهه می‌رفتم مبادا بفهمد در چه جهنمی گرفتار شده‌ام. ▫حامد گفته بود به کسی حرفی نزنم اما طاقتم طوری طاق شده بود که دلم می‌خواست محمد زودتر از جنوب لبنان برگردد و مطمئن نبودم حتی جرأت کنم به برادرم یک کلمه بگویم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_دوم ▪او داد و بیداد می‌کرد و من دیگر نمی‌خواستم حتی صدایش را
📕رمان 🔻 ▪حامد منتظر خبری از دکتر امیری هر روز پیام می‌داد و پیام‌هایش را انگار رمزگذاری می‌کرد که کسی چیزی از محتوای جملاتش نفهمد و تمام کلماتش ایما و اشاره بود. ▫به هیچکدام از تماس و پیام‌هایش پاسخی نمی‌دادم و این بی‌خبری دیوانه‌اش کرده بود که لحن هر پیامش، عصبی‌تر از قبلی می‌شد تا سرانجام یک جمله جواب دادم: «کسی زنگ نزده.» ▪از استرس تماسی از طرف شرکت، هر بار صدای زنگ گوشی بلند می‌شد، تمام تن و بدنم می‌لرزید و دعا می‌کردم هرگز تماسی برقرار نشود که من آدم این کار نبودم! ▫تمام دوران نوجوانی و جوانی‌ام به حضور در تشکل‌های مذهبی و سیاسی گذشته بود، در قلب نیویورک با پلیس آمریکا جنگیده بودم، حاضر بودم همراه محمد و حامد به لبنان بروم اما بازی در این فیلم امنیتی، نقشی نبود که از عهدۀ من بربیاید. ▪از نزدیک شدن دوباره به جاسوسی که خودش را عاشق من جا زده بود، سخت می‌ترسیدم و سخت‌تر آنکه من عاشق حامد بودم و حتی از نگاه این مرد غریبه حالم به هم می‌خورد. ▫بنا بود فردا محمد از بیروت برگردد، هنوز مردد بودم حرفی بزنم و خبر نداشتم در همین لحظات، چه محشری در ضاحیه به پا شده است که شاید دیگر حتی برادرم نتواند من را ببیند. ▪خسته از اینهمه فکر بی‌نتیجه، روی تختم دراز کشیدم بلکه خوابم ببرد و همان لحظه موبایلم زنگ خورد. ▫شماره‌ای ناشناس روی صفحۀ گوشی نقش بست؛ حدس زدم از طرف شرکت باشد و از همین حدس، ضربان قلبم تندتر شد. ▪از قبل تمام سناریوها را بررسی کرده و خودم را برای هر پاسخی آماده کرده بودم که با چند لحظه مکث، تماس را وصل کردم و صدای دختر جوانی در گوشم نشست. ▫با لحنی رسمی و مؤدبانه خبر داد در مصاحبه پذیرفته شدم و دعوت کرد تا برای ادامۀ روند اداری استخدام، شنبۀ هفتۀ آینده به شرکت بروم. ▪می‌ترسیدم جواب منفی‌ام، دستم را رو کند و تا شنبه چند روز فرصت داشتم که عجالتاً پاسخی سر هم کردم: «باید برنامه کاری‌ام رو هماهنگ کنم، بهتون اطلاع میدم.» ▫خیال می‌کردم تا شنبه می‌توانم چاره‌ای پیدا کنم بلکه بی‌دردسر این قائله را خاتمه دهم اما استرس بعدی به نوبت ایستاده بود که بلافاصله پیام بازجویی حامد مثل هر روز رسید: «زنگ نزدن؟» ▪اغراق نیست اگر بگویم در تمام این سال‌ها هرگز به او دروغ نگفته بودم و اینبار هم نمی‌توانستم فریبش دهم که پیامش را بی‌پاسخ رها کردم بلکه دست از سرم بردارد. ▫️موبایل هنوز در دستم مانده و مثل تمام این روزها تنها علاج ذهن درگیرم، چرخ زدن در شبکه‌های اجتماعی بود و خبری که چشمانم را از وحشت میخکوب کرد. ▫تمام صفحات و کانال‌های مجازی پُر شده بود از خبر انفجارهای متعدد در ضاحیۀ بیروت؛ در گزارش‌های اولیه هیچ توضیح مشخصی وجود نداشت جز انفجار تعداد زیادی دستگاه پیجر در جنوب لبنان و ضاحیه و حتی نقاطی در سوریه. ▪تصاویر افرادی که غرق به خون در خیابان و خانه و مغازه افتاده بودند، نگاهم را به لرزه انداخته و انگار میان شهدا و مجروحین دنبال محمد می‌گشتم که برای باز کردن هر تصویر، جانم به لبم می‌رسید. ▫دلم برای برادرم بال‌بال می‌زد؛ با آوار استرسی که این چند ماه روی دلم ریخته بود دیگر نمی‌شد شبی شبیه آن شب پُر از تشویش و دلهره در نیویورک را سپری کنم و فقط خداخدا می‌کردم همین حالا تماس بگیرد. ▪می‌ترسیدم خودم با محمد تماس بگیرم و ظاهراً مادرم این کار را کرده بود که از همان پشت در، وحشتزده صدا رساند: «محمد جواب نمیده!» ▫برای یک لحظه قلبم طوری گرفت که دردش تا شانه‌ام کشید و نفسم بند آمد. نمی‌خواستم قبول کنم برایش اتفاقی افتاده باشد اما هر لحظه که می‌گذشت آمار مجروحین و شهدا بالاتر می‌رفت و تماس‌هایمان با محمد همه بی‌پاسخ بود. ▪حال مادرم طوری به هم ریخته بود که پریشانی خودم فراموشم شده بود؛ فقط دور او می‌چرخیدم تا نفسش کمی جا بیاید و به یک ساعت نکشید که پدرم با رنگی پریده به خانه برگشت. ▫تازه خبر را شنیده بود و او هم هیچ خبری از محمد نداشت که کاسۀ صبر مادرم شکست و اشک از چشمانش مثل ناودان می‌چکید. ▪تصاویر جوانان لبنانی که هر کدام پیجر در دست یا جیب پیراهن یا حتی کنج اتاق‌شان منفجر شده و چشم و دست و سرشان را متلاشی کرده بود، قلبم را پاره‌پاره کرده و برای شنیدن یک لحظه صدای محمد جان می‌دادم. ▫حدس می‌زدم شاید حامد به واسطۀ همکارانش از وضعیت محمد خبری داشته باشد اما جرأت نمی‌کردم تماس بگیرم. ▪حساب زمان از دستم رفته و چندین ساعت بی‌خبری از برادرم بلایی سر دلم آورده بود که دور از چشم پدر و مادرم، گوشۀ اتاقم پای روضۀ حضرت عباس (علیه‌السلام) ضجه می‌زدم. ▫دست به دامان حضرت ام‌البنین (علیهاالسلام) التماس می‌کردم محمد زنده باشد و همان لحظه صدای زنگ موبایل پدرم را شنیدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊