شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_سوم دستپخت عمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در #آغوش مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی #احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: "این عکس رو چند ماه قبل از اون #اتفاق گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس #مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد:
"اون مدت که تهران رو شب و روز #بمبارون میکردن، ما همه مون خونه #عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی #مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: "ولی دیگه #هیچ_وقت بر نگشتن!"
بی اختیار نگاهم به #چشمانِ_مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم #میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن
" #خدا_لعنت_کنه_صدام_رو!" اوج ناراحتی اش را نشان داد.
ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با #دلخوری رو به مادرش کرد: "مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با
دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: "تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم #ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی #عمه را با گشاده رویی داد: "این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش #میپوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!"
اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و #هیچ نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران #کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای #فامیل به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی #حس میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود.
دقایقی به تماشای #آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: "حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر." و در مقابل نگاه #پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: "شوهرشه!" مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: "مامان! آماده شید بریم!"
با شنیدن این جمله، #ذوقی_کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، #خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊