شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاه_و_سوم 😔چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
🌷حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد : «عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : «نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید : «مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
😭تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد : «عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
💫و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
🚙ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم : «چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید : «برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جای خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم : «حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
✔️و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد : «اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
😒و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد : «امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم : «حیدر چجوری اسیر شدی؟»
🔹دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :
«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
💔از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :
🍃«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
✨از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :
❤️«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!»
و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید : «نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
👥مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_سوم ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم : «حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم : «چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد : «الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد : «زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم : «شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_سوم دستپخت عمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در #آغوش مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی #احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: "این عکس رو چند ماه قبل از اون #اتفاق گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس #مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد:
"اون مدت که تهران رو شب و روز #بمبارون میکردن، ما همه مون خونه #عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی #مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: "ولی دیگه #هیچ_وقت بر نگشتن!"
بی اختیار نگاهم به #چشمانِ_مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم #میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن
" #خدا_لعنت_کنه_صدام_رو!" اوج ناراحتی اش را نشان داد.
ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با #دلخوری رو به مادرش کرد: "مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با
دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: "تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم #ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی #عمه را با گشاده رویی داد: "این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش #میپوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!"
اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و #هیچ نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران #کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای #فامیل به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی #حس میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود.
دقایقی به تماشای #آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: "حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر." و در مقابل نگاه #پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: "شوهرشه!" مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: "مامان! آماده شید بریم!"
با شنیدن این جمله، #ذوقی_کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، #خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_سوم "اگه الان #مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد!
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
ولی من نمیتوانستم از #پیله پُر دردی که دور #پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در #هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: "مجید! فکر میکنی اگه الان مامانت #زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟"
هاله غم روی #صورتش پُر رنگتر شد و در عوض لبهایش را #بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای #لحظاتی با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی #عمیق فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با #مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:
"نمیدونم الهه جان! ولی احساس میکنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه ات یه اسم #انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و میفهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، به نظر من که همون #حوریه عالیه!"
ولی من دلم نمیخواست در #انتخاب نام دخترمان این همه #خودخواه باشم که جواب مهربانی اش را با مهربانی دادم: "مجید جان! خُب تو هم #حق داری نظر بدی!"
از روی #نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی #ماسه_های خیس ساحل، روی سر #زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه #خلیج هم دریایی تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد:
"الهه! من عاشقتم، میفهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هرچی باشه، نظر منم #همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه #حوریه برای دخترمون بهترین اسمه!"
سپس دستش را لب نیمکت #سیمانی، کنار #چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: "الهه جان! من هر کاری میکنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه اش با #خودته عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_سوم ساعت از هشت #شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
شاید #قلب من مثل دل مجید برای #سامرا پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید #حس نمیکردم و مثل شیعیان #اعتقادی عاشقانه در #قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار #خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به #گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و #همسرم به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم #شکست که اشک از چشمانم فواره زد.
در گوشه تنهایی و #تاریکی این غربتکده از اعماق قلب #غمگینم گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر #جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به #فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر #آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم #نمانده بود تا همین جسم نیمه #جانم را از زیر این آوار #بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم #زبانم به ناسپاسی باز شود!
روی تخت افتاده و صورتم را در #بالشت فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از #منتهای جانم با خدا درد دل میکردم.
از #دلتنگی برای مادر #مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و #پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای #هوس نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا #فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و #همسرم که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای #سپید روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود.
نمیدانم چقدر سرم را در #بالشت کوبیدم و به درگاه #پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان #بیحالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم #ضعف میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود.
صورتم از #قطرات اشک و دانه های عرق پُر شده و از #شدت گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. #چشمانم جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق #تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه #قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و #تنها در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر #مجید بازگردد و دعایم #اجابت شد که مجید در را به رویم گشود....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #حمله_چند_جانبه #قسمت_پنجاه_و_سوم ماجرا بدجور بالا گرفته بود همه چیز به بدترین شکل
📖 #بدون_تو_هرگز
#پله_اول
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
پشت سر هم حرف می زدن، یکی تندتر، یکی نرم تر، یکی فشار وارد می کرد، یکی چراغ سبز نشون می داد. همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود، وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار و هر لحظه شدیدتر از قبل…
پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف یا باید از اینجا بری یا باید شرایط رو بپذیری!
من ساکت بودم اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم. به پشتی صندلی تکیه دادم.
– زینب، این کربلای توئه، چی کار می کنی؟ کربلائی میشی یا تسلیم؟
چشم هام رو بستم بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا.
– خدایا به این بنده کوچیکت کمک کن، نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه، نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدایا، راضیم به رضای تو …
با دیدن من توی اون حالت با اون چشم های بسته و غرق فکر همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد.
خدایا به امید تو بسم الله الرحمن الرحیم …
و خیلی آروم و شمرده شروع به صحبت کردم.
– این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید. حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم. امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم!
چشم هام رو باز کردم
– همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله اول شروع میشه.
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود…
ادامه دارد...
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_سوم نورالهدی مردد مانده بود و این مرد سالها پیش برای نجات من از جا
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
ساعت از ۴ بعد از ظهر گذشته بود که سرانجام مهدی مقابل یک رستوران ماشین را متوقف کرد و رو به ما بیرمق تعارف زد: «بریم پایین شما نهار بخورید.»
آمبولانس هم چند متر جلوتر از ما ایستاده بود و همین حجلۀ جدید همسرش کافی بود تا حتی یک قطره آب از گلویش پایین نرود که فقط دنبال ما تا رستوران آمد اما خودش لب به غذا نزد.
اشتهای ما هم باز نبود و مهدی اصرار کرد غذا سفارش دهیم و شاید تنها به هوای اینکه زینب چیزی بخورد، راضی شدیم غذا بگیریم.
بعد از صرف غذا،ساعتی در سکوت غمگین ماشین سپری شد و حرف نگفتهای روی سینۀ مهدی مانده بود که رو به نورالهدی آهسته شروع کرد: «خدا ابوزینب رو رحمت کنه.»
نمیدانستم از شهادت ابوزینب خبر دارد و او با همان لحن شکسته، ادامه داد: «ما همون سال شنیدیم چه اتفاقی برای ابوزینب افتاده اما شرمندم شمارهای از شما نداشتم که باهاتون تماس بگیرم.»
میدانست تمام این جنایتها از عماره عراق تا گلزار شهدای کرمان از کجا آب میخورد و پیکر پَرپَر همسر جوانش پیش چشمانش بود که تیغ غیرت گلویش را برید و بوی خون در لحنش پیچید: «والله! انتقام همۀ اینا رو میگیریم!»
از به یادآوردن شهادت مظلومانه ابوزینب، نورالهدی آهی کشید که حرارتش دلم را سوزاند و او هر بار حرف شهادت همسرش میشد، خاطرۀ همراهی من خیالش را خوش میکرد که از تمام قصۀ آن شبِ سخت، تنها به من اشاره کرد: «اونشب تو آمبولانس آمال همراه ابوزینب رفته بود. تا لحظۀ آخر کنار ابوزینب بود.»
طوری با حسرت این جملات را ادا میکرد که احساس کردم دلش میخواست خودش تا نفس آخر کنار عشقش باشد و کلامش به آخر نرسیده، کاسه چشمانش از گریه پر شد.
مهدی از شنیدن همین چند کلمه، نگاه متحیرش از آیینه تا چشمان من کشیده شد و شاید توانی برای صحبت نداشت که چیزی نپرسید و نورالهدی پاسخ نگاهش را داد: «خدا رحم کرد که برای آمال اتفاقی نیفتاد. درِ آمبولانس رو بسته بودن و میخواستن ماشین رو آتش بزنن که نیروهای امنیتی میرسن.»
با هر کلمه حالش خرابتر میشد و میدیدم قلبش دیگر گنجایش تنش ندارد که با سؤالی بحث را عوض کردم: «ما بریم مشهد، خودتون میتونید زینب رو آروم کنید؟»
شاید انتظار این حد از صراحت را نداشت که هرآنچه در سینهاش مانده بود با نفسی بلند بیرون داد، با گوشه چشمش نگاهی به زینب کرد که در آغوشم خوابش برده بود و پاسخم را حواله به لطف پروردگار کرد: «مادربزرگ و خالههاش هستن، خدا بزرگه، انشاءالله خودش کمک میکنه.»
و شاید هنوز از ما خجالت میکشید که لحنش بیشتر گرفت: «امروز دست تنها بودم که مزاحم شما شدم. تهران اقوام هستن کمک میکنن انشاءالله.»
و تا رسیدن به تهران دیگر هیچکدام کلامی حرف نزدیم که زینب خوابیده و هر کدام از ما در خلسۀ پر از غصه خودش فرو رفته بود.
برای نخستین بار بود که تهران را میدیدم؛ شهری که حداقل در این ساعت از شب، شلوغی و پر رنگ و لعابی خیابانهایش بیش از هر چیز به چشمم میآمد.
ساعتی هم در ترافیک تهران معطل شدیم و حدود ساعت ۱۰ شب بود که وارد کوچهای پهن و کوتاه شدیم؛ ماشین مقابل خانهای حیاطدار و قدیمی متوقف شد و صاحبخانه منتظر بود که بلافاصله در را گشود.
روحانی سیدی با محاسنی سپید، قامتی بلند و چشمانی پُرچین و چروک که غرق غصه به آمبولانس نگاه میکرد.
مهدی بیمعطلی پیاده شد و پیرمرد روحانی به استقبالش آمده بود که خودش را در آغوش او رها کرد و شاید پس از یک شبانه روز، سینهای برای درددل پیدا کرده بود که به فارسی ناله میزد و میان نالههایش تنها نام فاطمه را با حسرت زمزمه میکرد.
از پلاکاردهایی که روی سردر خانه و دیوارهای اطراف بود فهمیدم اینجا منزل پدری فاطمه است و به چند دقیقه نکشید که چند زن محجبه مویهکنان از خانه بیرون دویدند و دور مهدی را گرفتند.
مهدی با اشاره به ما، با آنها صحبت میکرد و میفهمیدم ماجرای بیتابی زینب و راز همراهی ما دو زن غریبه را برای خانواده فاطمه میگوید.
من و نورالهدی با چشمانی خیس از پشت شیشه فقط نگاهشان میکردیم و مهدی میدانست ما چقدر خسته شدیم که به سمت ماشین برگشت، در را باز کرد و با همان لحن غرق بغض تعارف زد: «امشب رو اینجا استراحت کنید. همین الان تو سایت چک میکنم برای فردا صبح براتون بلیط مشهد میگیرم.»
و هنوز کلامش به آخر نرسیده زن جوانی جلو آمد و شاید خاله زینب بود که با نگاهی نگران دنبال زینب میگشت و پیش از آنکه من حرفی بزنم، مهدی اشاره کرد تا ساکت باشند مبادا زینب بیدار شود و باز بیقراری کند.
همانطورکه زینب در آغوشم خوابیده بود از ماشین پیاده شدم و به همراه نورالهدی وارد خانه شدیم و تازه دیدم چه جمعیتی در خانه به عزای همسر مهدی نشستهاند...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊