شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #روزهای_التهاب #قسمت_بیست_و_پنجم با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد. بر
#بدون_تو_هرگز
#رگ_یاب
#قسمت_بیست_و_ششم
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوی در استقبالش بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه.
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم، من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. خنده اش گرفت.
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
- علی، جون من رو قسم بخور تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
صدای خنده اش بلندتر شد، نیشگونش گرفتم.
- ساکت باش بچه ها خوابن.
صداش رو آورد پایین تر، هنوز می خندید.
- قسم خوردن که خوب نیست ولی بخوای قسمم می خورم. نیازی به ذهن خونی نیست. روی پیشونیت نوشته.
رفت توی حال و همون جا ولو شد.
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم.
با چایی رفتم کنارش نشستم.
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم، آخر سر، گریه همه در اومد. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن.
- اینکه ناراحتی نداره. بیا روی رگ های من تمرین کن.
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد.
- رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم
و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش:
- پیشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدی، نزدی.
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم.
ادامه دارد...
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊