شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_سوم حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
میشنیدم که مجید پریشان حال من و #زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر #مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی #سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد.
صدای #خنده آنچنان در #طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان #مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی #غمگین زیر لب تکرار کرد: "خدا لعنتتون کنه!"
مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از ته دل #نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند #تلخی طعنه زد: "چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه #ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد:
"امروز بچه ها تو پالایشگاه میگفتن #دیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای #ایرانی شرکت نفت رو به #رگبار بستن و ده پونزده تایی رو #شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی."
سپس به عمق چشمانم خیره شد و با #بغضی پُر غیظ و #غضب ادامه داد: "ولی #امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به #بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی #دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه #عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!"
از حرفهایی که میشنیدم به #قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از #یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: "الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو #عراق کشتن و بعد #نوریه و خونوادش #جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و #شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!"
سپس سرش را پایین انداخت و با #دلسوزی ادامه داد: "همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده #عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر میگردونن." از بلای #وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، #قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی #خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود.
مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از #مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و #سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی #آهسته پرسیدم: "جلوی تو این حرفا رو زدن؟"
و او بی آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ #مثبت داد که من باز پرسیدم: "تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به #غربت غم نشسته بود، در جواب #سؤالم، پرسید: "خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!"
در برابر سؤال #سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت #عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت: "بخدا اگه فکر تو و این #بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه #مرگ، یادشون نره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_هشتم تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای #خانه مشغول بودم و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_نهم
لعیا از جا پرید و #دستپاچه سلام کرد و من که از ورود نا گهانی #پدر خشکم زده بود، به #سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا #نوریه نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم #زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، #غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!"
و همچنان به #سمتم می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به #لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به #سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و #متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و پُتک #خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!"
دیگر پشتم به #دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش #غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرِ کار..."
که دست #سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورت #زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه باردار..." دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و #دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی #لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم.
دیگر نمیفهمیدم لعیا با #گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از #درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می رفت. از پس چشمان تیره و #تارم میدیدم که از خبر بارداری ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به #قدری که بر آتش #عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ #حجت کرد:
"دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه #شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می اُوردم که تا عمر داره #یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این #سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هرچی دیدی از #چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!"
و من فقط نگاهش میکردم و در #دلم تنها خدا را میخواندم که این #مهلکه هم به #خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که #بلاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و #سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر #نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای #حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور #تنم را میلرزاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم همانطور که روی #زمین نشسته بودم، خودم را #وحشتزد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش #میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله #خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن #همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که نفسم بند آمده بود، #ضجه میزدم: "مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو..."
که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری #یقه_اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. هیبت هراسناک #پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش #زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن #نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را #مجازات کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم می آمد و نعره میکشید:
"بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت..."
و من که دیگر کسی را برای #فریاد رسی نداشتم، نفسم از #وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار #فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و #خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکرنمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک #نازنینم باشم.
پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و #خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های #قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای #سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر #دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: "بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن..."
و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا #کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که #مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به #وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت.
پدر که انگار از ناله های من #ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، #عقب کشید و دست از #سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
حالا مجید #میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر #قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به #موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان #عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به #مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با #بیتابی صدایم میکرد.
پدر به سمت تلفن رفت، سیم #تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار #آتش میپاشید، بر سرم فریاد زد: "آهای! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!"
و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم #بی_کسی گریه میکردم و زیر لب #خدا را صدا میزدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊