🍃🌸🍃🌸
🌸🍃✨
🍃✨
🌸
✨به دیدار مادر و پدر این شهید رفته بودم، زمانی که میخواستم از درب منزل خارج شوم، مادر اصرار کرد که منتظر بمانم تا همرزم شهید بیاید و خاطره او را بگوید. تعجب کردم که این چه خاطرهای است که اصرار دارند همرزم شهید بگوید. همرزم شهید آمد و تعریف کرد که :
👥جمعیت زیادی در پادگان برای بدرقه آمده بودند. زمانی که اتوبوس جمعیت را میشکافت و جلو میرفت، شور و حال عجیبی داشت؛ برخی سرشان را از پنجره بیرون آورده و دست هایشان را دور گردن پدر و مادر و فرزندشان انداخته بودند.
🚌دیدیم در اتوبوس باز شد. خانم محجبهای رو به روی صندلی ما ایستاد، از باب ادب سرم را انداختم پایین، ولی متوجه شدم به شوهرش میگوید : «نمیگویم نرو، اما الان نه، تحمل دوریت را ندارم.»
😔چند دقیقه گذشت، اما گفتوگویی بین زن و شوهر رد و بدل نشد. زن فهمید عزم شوهرش برای رفتن جزم است، زد زیر گریه، دیدم بچه قنداقیاش را از زیر چادر درآورد و در آغوش همسرش گذاشت و گفت: «اگر میخواهی بروی بچهات را هم با خودت ببر.»
✨زن سریع از ماشین پیاده شد و رفت. خیلی تعجب کردیم. گفتیم حتما الان ناچارا پیاده میشود. دیدم بچه را به سینه فشرد و آرام آرام به پهنای صورت اشک ریخت، اشکها روی قنداق بچه میریخت گونهاش را روی گونه بچه گذاشت و گفت:
💔«بابا جان، خدا اباعبدالله را در کربلا با شش ماههاش خواست، ولی اینجا فقط من را میخواهد، خیلی دوستت دارم، ولی باید بروم.»
کیف را گذاشت روی صندلی، از اتوبوس پایین رفت، جمعیت را زد کنار از ماشین پیاده شد به آسمان نگاه کرد، دوباره بچه را روی قفسه سینه فشرد بوسید و بویید و او را گذاشت روی زمین، بعد هم به سرعت سوار اتوبوس شد.
🍃فکر کردیم حالا بچه چه میشود، دیدیم مادر بچه را در آغوش گرفت و چادر را روی سر خودش و بچه کشید و این آخرین وداع شهید روستا با زن و بچهاش بود....
🌱🌼
این شهدا زن و بچه را دوست داشتند، اما جاذبه خدا آنان را به جبهه کشاند؛ همان جاذبهای که باعث شد ابراهیم، اسماعیلش را به قربانگاه ببرد، همان جاذبهای که اباعبدالله (ع) را به کربلا برد، جاذبهای که حضرت زینب (س) در کاخ یزید گفت «ما رایت الا جمیلا»
✍راوی : ترابی نسب
#شهید_جعفر_روستا، شهید #دفاع_مقدس
✍defapress.ir
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃