شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_ششم سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کرد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتم
در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهایی ام را از یاد بُردم. #چشمان کشیده و جذابش زیر پرده ای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما #میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی #گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش #چای بریزم که مانعم شد و گفت: "قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!"
با تعجب پرسیدم: "مگه #صبحونه نمیخوری؟" کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: "چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود #آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم." نگاهی به #آشپزخانه کردم و پرسیدم : "خُب چی آماده کنم؟" که خندید و گفت: "اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟"
و من تازه متوجه طرح زیبا و #رؤیایی صبحگاهی اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از #اتاق خارج شدیم. همچنانکه از پله ها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین #پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم.
در طول کوچه شانه به #شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!" لبخندی زدم و او با لحنی #رنجیده ادامه داد: "دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من #شیفت شب نذار!"
از حرفش خندیدم و با #زیرکی پاسخ دادم: " بگو حتما اتفاقاً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!" بلکه بر احساس #دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: "بخدا من #همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!" و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست.
به قدری غرق دریای حرف و #خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه #سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را #پُر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت.
#احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم #لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم می آورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد.
با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی #بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: "مجید جان! آش بندری #خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟" کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: :بله! تو این چند ماه چند بار صابون #غذاهای بندری به تنم خورده!"
سپس همچنانکه با قاشق #آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: "دیگه هرچی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سختتر نیس!" به #چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر می آمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه #خیره ام شد که خندید و گفت: "باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!"
از لحن درمانده اش #خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بی پروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از #اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این #غرور زنانه ام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_چهارم هنوز یک روز از رفتن #حوریه_ام نمیگذشت و هنوز نمیت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_پنجم
نگاهم زیر پرده ای از #اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج #تنهایی با خدای خودم زیر لب #نجوا میکردم:
"خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا #دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر #حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ #خدایا! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به #مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..."
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز #شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم #پرستاران و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام #خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا #صدای ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، #مظلومانه گریه میکردم.
ساعت از یک #بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک #احوال یارم بود که پیش از آنکه #جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: "مجید چطوره؟"
پاکت #کمپوت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار #تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: "خوبه..."
و دل #بیقرار من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز #سؤال کردم: "خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟"
و میترسیدم کسی درباره #مصیبت دیروز خبری به #گوشش رسانده باشد که با #دلواپسی پرسیدم: "خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی #فلزی کنار تختم رها کرد و گفت:
"نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به #هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون #دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی #نگرانت شد. همش میگفت نباید به الهه #استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!"
سپس #مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز #حسرت ادامه داد: "ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از #بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد.
با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به #اضطراب افتاده و دیگر #نمیتوانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از #قلبم بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال #سلامت من و دخترش دلخوش است.
دقایقی طول کشید تا بلاخره #طوفان گریه هایم قدری #قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از #گرسنگی ضعف میرفت.
عبدالله به ظرف غذایی که روی #میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: "چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر #غم نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد #امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم.
عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با #دلسوزی نصیحتم کرد: "الهه جان! دیشب شام نخوردی، #پرستار میگفت امروز #صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات #گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری #ادامه بدی، دَووم نمیاری!"
و من پاسخی برای این #خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای #عاشقی همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی #معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: "دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. #گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:
"اتفاقاً مجید هم میخواست باهات #صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. #بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی #اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!"
و من به قدری #دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با #انگشتان لرزانم #موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به #عبدالله کردم: "دعا کن از صدام چیزی نفهمه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊