شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_هشتم با #سردردی که از حرفها و حرکات #نوریه شدت گرفته بو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_نهم
نگاهم محو #تختخوابهای کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه #آینده، بستر نرم خواب کودک #عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! از این #خوشت میاد؟"
و با انگشتش، تخت کوچک و #زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری #ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: "این که خیلی دخترونه اس!" و با نگاهی شیطنت آمیز ادامه دادم: "من که میدونم پسره!" هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی #عاشقانه خوش بودیم.
در برابر #سماجت مادرانه ام تسلیم شد و #پیشنهاد داد: "میخوای صبر کنیم هر وقت #معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟" و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها #تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم #نوزاد و تماشای انواع کالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن #فرزندمان مشخص شود، بی آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم میزدیم.
هر چند در طول یک #خیابان کوتاه، باید چند بار می ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار #چرخ دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری #عبور نکنیم که بوی روغن و پودر #سوخاری، حالم را به هم میزد. البته هوای لطیف و #خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی #بهاری کرده و در میان #ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد.
نسیم خیس و خوش رایحه #شبهای_پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازه های #مختلف، حال و هوای پررنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین #لحظات زندگی ام بود که چشمم به کاسه های #هوس_انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت.
مجید که دیگر به بهانه گیریهای کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن "چَشم! #آلوچه هم میخریم!" نزدیک #پیشخوان مغازه ترشی فروشی به انتظار #سفارش من ایستاد.
روی میز #فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و #آلوچه و انواع #تمر_هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و #امانم نبود که به خانه برسیم و در همان #پیاده_روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم #آلوچه_های ترش را به دهان میگذاشتم.
همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک #نفس حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد #نازنینمان در دلش به راه افتاده تا #تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته #عاشق آرامش مادرانه ام شده بود.
آنچنان در بستر نرم #احساسات پاک و سپیدمان، پلکهایمان #سنگین شده و رؤیای دل انگیز #زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی #بازارچه تا خانه را حس نکردیم.
در تاریکی #ساکت و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که #ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمیکشید، از هول #اتومبیلی که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش #زمین میشدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_چهارم هنوز یک روز از رفتن #حوریه_ام نمیگذشت و هنوز نمیت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_پنجم
نگاهم زیر پرده ای از #اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج #تنهایی با خدای خودم زیر لب #نجوا میکردم:
"خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا #دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر #حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ #خدایا! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به #مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..."
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز #شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم #پرستاران و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام #خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا #صدای ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، #مظلومانه گریه میکردم.
ساعت از یک #بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک #احوال یارم بود که پیش از آنکه #جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: "مجید چطوره؟"
پاکت #کمپوت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار #تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: "خوبه..."
و دل #بیقرار من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز #سؤال کردم: "خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟"
و میترسیدم کسی درباره #مصیبت دیروز خبری به #گوشش رسانده باشد که با #دلواپسی پرسیدم: "خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی #فلزی کنار تختم رها کرد و گفت:
"نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به #هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون #دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی #نگرانت شد. همش میگفت نباید به الهه #استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!"
سپس #مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز #حسرت ادامه داد: "ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از #بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد.
با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به #اضطراب افتاده و دیگر #نمیتوانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از #قلبم بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال #سلامت من و دخترش دلخوش است.
دقایقی طول کشید تا بلاخره #طوفان گریه هایم قدری #قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از #گرسنگی ضعف میرفت.
عبدالله به ظرف غذایی که روی #میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: "چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر #غم نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد #امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم.
عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با #دلسوزی نصیحتم کرد: "الهه جان! دیشب شام نخوردی، #پرستار میگفت امروز #صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات #گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری #ادامه بدی، دَووم نمیاری!"
و من پاسخی برای این #خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای #عاشقی همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی #معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: "دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. #گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:
"اتفاقاً مجید هم میخواست باهات #صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. #بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی #اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!"
و من به قدری #دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با #انگشتان لرزانم #موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به #عبدالله کردم: "دعا کن از صدام چیزی نفهمه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_هفتم بر اثر وزش به نسبت #تند باد و حرکت پر جوش و خ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_هشتم
از دور دروازه ای #فلزی با سقف شیروانی مانند پیدا بود که #مامان خدیجه میگفت از این جا ورودی شهر کربلا #آغاز می شود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف های به هم فشرده ای تشکیل شده و باز #جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند.
دیگر #مجید و آسید احمد را نمی دیدم و با مامان خدیجه و #زينب سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین #جمعیت می کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبروی مان سالن های جداگانه ای برای بازرسی خانم ها و #آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات های تروریستی، ساک و کوله ها را #تفتیش می کردند.
وارد سالن #بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر #مشکی به سر داشتند، دیگر نمی توانستم مامان #خدیجه و زینب سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی #زن و کودک، جوابی نشنیدم.
خانمی که #مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، #اجازه عبور داد و به سراغ نفر #بعدی رفت. اختيار قدم هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان #جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می چرخاندم، مامان خدیجه و زینب سادات را نمی دیدم.
بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگراز پیدا کردن مامان خدیجه و زينب سادات #ناامید شده بودم که سراسیمه سرک می کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی #شب و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه ای که گم شده باشد، #بغض کردم.
با لب هایی که از ترسی #کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی می خواندم تا زودتر #مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین #جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمی دیدم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊