eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیست_و_هشتم با #سردردی که از حرفها و حرکات #نوریه شدت گرفته بو
💠 | نگاهم محو کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه ، بستر نرم خواب کودک شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! از این میاد؟" و با انگشتش، تخت کوچک و را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: "این که خیلی دخترونه اس!" و با نگاهی شیطنت آمیز ادامه دادم: "من که میدونم پسره!" هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی خوش بودیم. در برابر مادرانه ام تسلیم شد و داد: "میخوای صبر کنیم هر وقت شد بعد تخت و کمد بگیریم؟" و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم و تماشای انواع کالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن مشخص شود، بی آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم میزدیم. هر چند در طول یک کوتاه، باید چند بار می ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری نکنیم که بوی روغن و پودر ، حالم را به هم میزد. البته هوای لطیف و اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی کرده و در میان جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد. نسیم خیس و خوش رایحه این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازه های ، حال و هوای پررنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین زندگی ام بود که چشمم به کاسه های تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیریهای کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن "چَشم! هم میخریم!" نزدیک مغازه ترشی فروشی به انتظار من ایستاد. روی میز مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و و انواع پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و نبود که به خانه برسیم و در همان شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم ترش را به دهان میگذاشتم. همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد در دلش به راه افتاده تا عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته آرامش مادرانه ام شده بود. آنچنان در بستر نرم پاک و سپیدمان، پلکهایمان شده و رؤیای دل انگیز را نه در خواب که در بیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی تا خانه را حس نکردیم. در تاریکی و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمیکشید، از هول که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش میشدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊