شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_چهارم ▪از کنارم رد شد و روی صندلی مقابل نشست اما تا رسیدن به می
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_سی_و_پنجم
▪حقیقتاً تا حد مرگ ترسیده بودم و او انگار میخواست همینجا تسویه حساب کند که از جا بلند شد، با گامهایی بلند به سمتم آمد و پشت سرم در را بست.
▫️صدای بسته شدن در، مثل پتک در سرم کوبیده شد و بدنم طوری لرزید که به گمانم دید.
▪️دوباره از کنارم رد شد و تا پشت میزش رفت، با خشمی که میخواست پنهانش کند، روی صندلی نشست و خشونت لحنش پنهانشدنی نبود: «بشین!»
▫️تلاش میکردم محکم قدم بردارم مبادا بیشتر شک کند و سرم طوری گیج میرفت که در قدم آخر ناچار شدم لبه صندلی را بگیرم تا زمین نخورم.
▪️مضطرب روی صندلی نشستم و همین که چشمم به صورتش افتاد، فاتحۀ همه چیز را خواندم.
▫️ابروهایش بهقدری در هم کشیده و پایین آمده بود که فقط نیمی از چشمانش را میدیدم.
▫️سفیدی چشمهایش از عصبانیت سرخ شده بود، رگ گردنش از خون پُر شده و فقط خیره نگاهم میکرد.
▪️به گمانم میخواست با همین نگاه، از زبانم حرف بکشد که هر دو دستش را روی میز زیر صورتش عصا کرده و با خشمی که از چشمانش میپاشید، پلکی هم نمیزد.
▫️سرم را پایین انداختم تا از چشمان وحشتزدهام بیش از این دستم را نخواند و از سر استیصال، یک جمله از زبانم پرید: «من فقط میخواستم بیشتر یاد بگیرم..»
▪از بهانۀ بچگانهام پوزخندی زد و میان حرفم پرید: «بیاجازه؟! اونم اسناد محرمانه؟!»
▫احساس میکردم قلبم میان استخوانهای قفسۀ سینهام گیر افتاده که با هر تپش، نفسم از درد میرفت و بیصدا پاسخ دادم: «معذرت میخوام.»
▪انگار میترسید اینهمه عصبانیت کار دستش دهد که نفس بلندی کشید و با آرامشی شکننده توصیه کرد: «واسه اینکه بخوای دروغ بگی، خیلی دیر شده! پس هر چی میپرسم، درست جواب بده!»
▫در تمام طول عمرم از نگاه کسی اینطور نترسیده و راهی جز انکار نداشتم که سعی میکردم محکم باشم و از شدت ترس، زبانم لکنت گرفته بود: «فکر کردم شاید این اسناد رو بخونم، کمکم کنه...»
▪اجازه نداد حرفم تمام شود؛ طوری روی میز کوبید و از جا پرید که نفسم در گلو شکست و او با فریادش سرم خراب شد: «بسه دیگه!»
▫با قدمهایی که از عصبانیت در زمین فرو میرفت، از پشت میزش تا کنار صندلیام آمد و همان لحظه صدای پیامگیر موبایلم بلند شد و همین پیام، من را به آخر خط رساند.
▪حدس میزدم حامد باشد، میدانستم این پیام میتواند بدترین مدرک جرمم باشد و تا خواستم حذفش کنم، گوشی را از دستم قاپید.
▫چند لحظه چشمانش روی متن پیام ثابت ماند؛ نمیدانستم حامد چه نوشته است. نگاهم به دنبال کمکی سرگردان در فضا میچرخید و در این اتاق راه فراری نبود که گوشی را مقابل صورتم گرفت و پیام حامد را دیدم: «درست بگو ببینم چی شده!»
▪پیام خودم را قبلاً حذف کرده بودم؛ از اینکه در پیام حامد هیچ حرف مشخصی نبود، جانِ به لب رسیده، به کالبدم برگشت و او به همه چیز حتی همین پیام ساده حساس شده بود که با خشونت حساب کشید: «حامد کیه؟ چی بهش گفتی؟»
▫با شرایط وحشتناکی که پیش آمده بود، مطمئن بودم هیچ چیز درست نمیشود و فقط میخواستم خرابتر از این نشود که به مِنمِن افتادم: «برادرمه.. بهش پیام دادم که.. من.. میخواستم یه فایل برای خودم ایمیل کنم ولی.. رئیسم خیلی ناراحت شده..»
▪برای ادای هر کلمه انگار در حال جان کَندن بودم و او با چشمانی سرخ از عصبانیت و صدایی که به رعشه افتاده بود، امانم نداد: «به من دروغ نگو! برادرت که چشماش نمیدید، چجوری داره به تو پیام میده؟!»
▫صورتم از ترس خیس عرق شده بود؛ از اینکه مجبور بودم اینهمه دروغ بگویم حالم از خودم به هم میخورد. همین حال به هم ریخته، دستم را بدتر رو میکرد و مجبور بودم باز هم دروغ بگویم: «محمد زخمی شده.. این حامده..» و هنوز حرفم به آخر نرسیده، کسی با چند ضربۀ آهسته، در اتاق را باز کرد.
▪آقای مسئول دفتر بود و دکتر امیری فقط میخواست تکیلف من را روشن کند که سرش فریاد کشید: «الان وقت ندارم، برو بعداً!»
▫بینوا گیج و گنگ ما را نگاه میکرد و تا از اتاق بیرون رفت، فریاد بعدی را سر من کشید: «من نمیخوام برات مشکل درست بشه وگرنه همین الان میتونم حراست رو خبر کنم اونا بیان تکلیف این قضیه رو روشن کنن! پس خودت حرف بزن بگو این اسناد رو واسه کی میخواستی!»
▪خودش جاسوس نفوذی در این شرکت بود و میخواست من را به همین جرم، دست حراست بدهد؛ فکر نمیکردم مسیر این رسوایی به چنین جادۀ باریکی بکشد که از شدت وحشت، شیشۀ اشکم شکست: «چرا باور نمیکنید؟ من فقط میخواستم چیزای بیشتری یاد بگیرم.»
▫انگار تمام عشق و احساسش را پیش خشمش سر بریده بود که بیتوجه به اشک چشمم، به سمت میزش رفت؛ گوشی تلفن را برداشت و با صدایی خَشدار تهدیدم کرد: «من نمیخواستم ولی خودت مجبورم کردی با حراست تماس بگیرم.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊