شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاهم از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوج
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
خانه شان طبقه چهارم یک #آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در #پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر #خورشت_فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست با خجالت گفت: "خدا مرگم بده! شما با زبون #روزه چرا زحمت کشیدید؟"
صورت سفید عمه فاطمه به خنده ای #شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: "این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزه ایم، ولی شما #مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!" با دیدن صورت مهربان و همیشه #خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر #صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید #نامزد کرد.
آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی #زمین گذاشت و به مادرش گفت: "مامان! اگه کاری نداری من برم." و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: "هر وقت امری داشتید، مجید #شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!" و منتظر #قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت.
#عمه_فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: "بفرمایید اینجا #چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!" تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی #سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: "شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن!"
سپس رو به مادر کرد و با #مهربانی ادامه داد: "مامان! هرچی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!":مادر سری تکان داد و با گفتن "خیر ببینی مادرجون!" پاسخ #محبت مجید را داد.
از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت #تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به #گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: "مامان! حالت تهوع داری؟" نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه #تأیید فرو آورد.
مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: "مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، #همینجا دراز بکشید!"
مادر لب های #خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: "نه مادرجون! بریم بیرون!" و همچنانکه دستش در دست من بود، با #قامتی که انگار طاقتِ سر پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه ای رنگ کنار #هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و #مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من #فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: "عمه! شما بفرمایید بشینید!"
سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و با #شرمندگی ادامه داد: "عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!" که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی #پرعطوفت، جواب برادرزاده اش را داد: "قربونت برم عمه جون! من تشنه ام نیس! اصلاً هم دلم #چایی نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!"
سپس #چین به پیشانی انداخت و با گفتن "قند یادم رفته!" خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن "الآن میارم." خیال عمه را راحت کرد. عمه #صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی #دلسوزانه رو به مادر کرد: "خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم #داغشون برام تازه میشه!"
مادر به نشانه #همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊