شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیستم از حجم #مصیبت_هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_یکم
در سایه خیمه #موکبی نماز خوانده و هنوز #تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان #نهار آوردند. خادمان #موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ #مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. غذایی که هرگز #گمان نمیکردم در عراق #طبخ شود و چه طعم #لذیذی داشت که از خوردنش #حسابی سر کیف آمده و بدنم جان گرفت.
حالا پس از گذشت دو #سه روز از شروع این سفر #روحانی، به این طعم #گوارا عادت کرده و #مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه ونه از مهارت آشپز که همه #دلچسبی این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی #آب می خورد که به #عشق امام حسین هم از جان و مال خود هزینه می کنند تا #سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از #صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیرگوش مجید زمزمه کردم:
«مجید! این #غذاهایی که این جا می خوریم، مزه همون #شله_زردی رو میده که توبه #نیت من گرفته بودی و آوردی در خونه مون!»
از جان گرفتن #خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، #صورتش به خنده ای #شیرین گشوده شد و مثل این که نکته ای لطیف به #خاطرش رسیده باشد، #چشمانش به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم #اربعین بود!»
و نمی دانم دریای #دلش به چه هوایی #طوفانی شد که نگاهش در #فضای اربعین #گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با این که دلم برات #می_لرزید و آرزوم بود که باهات #ازدواج کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام #اربعین، با هم تو
جاده کربلا باشیم!»
سپس #سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش #احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با #معشوقش حسین (ع) نجوا کرد:
«من #تو رو هم از #امام_حسین میم دارم! اون روز تا شب پای #تلویزیون #نشسته بودم و فقط با امام حسین درد دل میکردم! همش ده روز تا آخر #ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به #عشقت این ده روز هم تحمل میکنم، توهم الهه رو برام نگه دار!»
و دیگر #نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین #عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در #جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊