شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
آقای نویدی مقدم از رزمندگان اهل کرمانشاه هستند و مواقعی جهت درمان تهران تشریف میارند و ایشون کسی بوده که شهید محمد بروجردی (مسیح کردستان) بر روی پای ایشون به شهادت رسیدند.
روح شهدای عزیز دفاع مقدس شاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ماجرای شفا گرفتن این خانم از راه دور، از آلمان
با توسل به سیده شریفه شفا گرفت....
بی بی شریفه دختر کوچک امام حسن مجتبی هستند که بین راه کربلا تا کوفه بین نخل ها به شهادت میرسند و مزارشون در حله هست.
خیلی متوسل میشوند و حاجت میگیرند. به طبیب اهل بیت معروفند. برای توسل بهشون : یک حمد + سه توحید + زیارت بی بی شریفه + ۱۴ صلوات
التماس دعا🌹🤲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/سید عبدالکریم کفاش
شیخ حسین گنجی (شاگرد آیت الله بهاءالدینی) از قول محروم شیخ عبد الکریم حامد (شاگرد شیخ رجبعلی خیاط) نقل کردند که:
کفاشی در شهرری بود به اسم سید عبدالکریم، که هفته ای یک مرتبه به محضر حضرت بقیه الله (عج) مشرف می شده است. حتی در یکی از ملاقات ها حضرت مهدی (عج) از او می پرسند: «اگر هفته ای ما را نبینی چطور می شود؟»
سید عبدالکریم می گوید «می میرم آقاجان»
حضرت می فرماید: «اگر چنین نبودی ما را نمی دیدی!»
یکی از بزرگان علت باز شدن راه را از او پرسید، فرمود «یک شب جدم پیامبر اکرم (ص) حضرت محمد (ع) را در عالم رویا دیدم و از ایشان تقاضای ملاقات با حضرت مهدی (عج) را کردم.»
پیامبر اکرم (ص) فرمود: «صبح و شام برای فرزندم سیدالشهدا گریه کن.»
از خواب بیدار شدم و این برنامه را به مدت یکسال اجرا کردم و به تشرف آن حضرت نائل آمده، در زیارت ناحیه ی مقدسه امام زمان(ع) فرموند: «ای جد من، من هر صبح و شام برای تو می گریم و به جای اشک خون، گریه می کنم.»
📚منبع : ارتباط معنوی با حضرت مهدی علیه السلام، ص ۱۱۰
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 رضا علیپور سنگنورد ایرانی گوشی موبایلی که تو المپیک هدیه گرفته بود رو به بالاترین قیمت مزایده فروخت و با پولش برای ۱۲۰۰ دانش آموز کم بضاعت کیف مدرسه و لوازم التحریر و همچنین ۶۰۰ جفت کفش برای کودکان کار تهیه کرده
مرام و معرفت، یکی از ویژگیهای قهرمانانِ مردمیه!
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
نگُذار عاشقِ تو این همه آشوب شود
سمتِ تو آمدهام حالِ دلَم خوب شود...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 انگار می دانست بعد از حج مادرش را نمی بیند...
🕋چند سال پیش به مکه مشرف شد. همه فامیل دوست داشتند برای بدرقه به فرودگاه بروند. دوست نداشت دل کسی بشکند، برای همین ماشین بزرگی را کرایه کرد که همه بتوانند بیایند.
مادرش کمی کسالت داشت. توی ماشین منتظر بودیم تا با مادر خداحافظی کند. آمدنش کمی طول کشید. متوجه شدیم با مادر خلوت کرده و از او حلالیت گرفته است. گویی به او الهام شده بود که این آخرین دیدار با مادر است.
💔زمانی که مکه بود، مادرش فوت کرد. هنوز کارهای دفن انجام نشده بود که گویا ایشان از آن فاصله دور موضوع را فهمیده بود. به همه کسانی که شماره شان را داشت زنگ زد و حال مادرش را پرسید. همه طوری رفتار کردند که محمد متوجه چیزی نشود اما او فهمیده بود. یکی از بستگان را قسم داد که میخواهم برای آخرین بار با مادر حرف بزنم و چیزی بگویم.
گوشی را گذاشتیم کنار گوش مادر. در همان وضعیت از مادر حلالیت گرفت. وقتی برگشت، حال خوبی نداشت. چشمش که به پرچم های سیاه افتاد حالش بدتر شد. گفت: از حضرت رسول (ص) خواستم که به من صبر دهد و برای مادرم دعا کردم.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همچنان سخت ترین کار دنیا، کار معدنه...
در سوگ هموطنان عزیزمان چیزی نمی توان گفت جز اینکه که به بازماندگانشان بگوییم با جان و دل در غم نان آورانشان و عزیزان قلبشان شریکیم💔🏴
و چه سخت است این رفتن های بی بازگشت...😞
تسلیت ایران عزیز🇮🇷
#شهید_خدمت💐
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
واقعا بعضی وقت ها آدم از کار کلی خسته میشه به خصوص که اون کار قصد تموم شدن نداشته باشه مجبور شی دیرتر بری خونه😉
اِن شاءالله این هفته احتمالا فردا، خدا بخواد امامزاده آقا سیداسماعیل مشرف میشم.
یکی از دوستانم که امروز بهش گفتم میگفت: برای سلامتی شوهر خواهرم نذر اون امامزاده کرده بودم، به [امام زاده سیداسماعیل] گفتم خانم فلانی رفت میدم بیاره.
الحمدلله که ایشونم حاجت گرفت.
امامزاده قلبم یه جای نقلی و خیلی خوب....
فقط موندم اینکه گفته بودن تا اذان مغرب احتمالا هست، میترسم برم بسته باشه. اِن شاءالله باز باشه.
خواستید بگید دعای شما رو هم بهشون برسونم.☺️
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_هفتم بیتفاوت نگاهش میکردم و این موضوع دل او را سوزانده بود که با غصه
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_بیست_و_هشتم
نمیفهمیدم از جان ما چه میخواهند و انگار ابوزینب فاتحه را خوانده بود که نگران جان من بیصدا زمزمه کرد: «ای کاش همراه من نیومده بودی.»
از غلغلۀ فریادهایشان ندیده میشد تصور کنم چه جمعیتی دور آمبولانس را گرفته و میتوانستم حدس بزنم همان دستانی که نارنجک را به داخل خانه پرتاب کردهاند، هنوز دنبال کشتن ابوزینب هستند و حالا به این آمبولانس حمله کردند.
به شدت ماشین را تکان میدادند، آمبولانس به چپ و راست میرفت و با هر تکان احساس میکردم ماشین چپ میکند که بیاختیار جیغ میزدم. صورت غرق خون ابوزینب از درد در هم رفته و با همان چشمان نیمهبازش ناله میزد: «یا حسین!»
مدام به شیشۀ مابین اتاقک پشتی و فضای کابین میکوبیدم بلکه راننده به فریادمان برسد و ظاهراً راننده هم در ماشین نبود که هیچ صدایی شنیده نمیشد جز فریادهایی که به ایران و نیروهای حشدالشعبی ناسزا میگفتند و با وحشتناکترین کلمات، تهدیدمان میکردند.
از ترس تکتک ذرات بدنم میلرزید، احساس میکردم قلبم دیگر توانی برای تپیدن ندارد و میترسیدم از لحظهای که درِ آمبولانس باز شود و نمیدانستم با ما چه میکنند. دستگیره مدام بالا و پایین میرفت، با هر نفس جان من به گلو میرسید و بنا نبود از دستشان نجات پیدا کنیم که سرانجام درِ آمبولانس با یک تکان باز شد و از آنچه دیدم، قلبم از تپش ایستاد.
دهها مرد با چشمانی که در حدقهای از آتش میچرخید، مقابل در شعار میدادند و تهدید میکردند تا پیاده شویم. دیگر حتی فرصتی برای دفاع نمانده بود که یکی داخل آمبولانس پرید و من فقط جیغ میزدم و وحشتزده خودم را عقب میکشیدم.
چند نفری وارد فضای کوچک آمبولانس شده و رحمی به دل سنگشان نبود و انگار نمیدیدند چند زخم به تن ابوزینب مانده که با چوب و چاقو به جانش افتادند.
از وحشت فاصلهای بین من و مرگ نمانده و بیاختیار ضجه میزدم تا دست از سر ابوزینب بردارند و به قدری مردانگی در وجودش بود که با همین بدن زخمی و زیر ضربات آنها، با نفسهای آخرش فریاد میزد: «کاری به این دختر نداشته باشید! اون پرستاره!»
طوری دورش را گرفته بودند و به شدتی میزدند که دیگر او را نمیدیدم و تنها نفسهای خیس و خونیاش را میشنیدم که با هر ضربه مظلومانه خِسخِس میکرد و ضربۀ آخر، کارش را تمام کرد که دیگر نغمۀ نفسهایش هم به گوشم نمیرسید و حالا نوبت من بود!
جایی برای فرار نمانده بود؛ خودم را کنج آمبولانس به دیوارهها فشار میدادم بلکه آهن و شیشۀ این ماشین در این بیکسی پناهم دهند و از اینهمه وحشت بهخدا در حال جان دادن بودم. دو نفر بالای سرم ایستاده بودند و یکی با بیرحمی بازخواستم کرد: «اگه پرستاری، چرا لباس بیمارستان تنت نیست؟»
و یکی دیگر از بیرون فریاد کشید: «بیاید بیرون میخوام آتیشش بزنم!»
پیکر پارهپاره و خونین ابوزینب پیش چشمانم بود و حالا میخواستند من و او را در این آمبولانس به آتش بکشند که نفسم بند آمد. هنوز باورم نمیشد ابوزینب را کشتهاند و نوبت زنده سوختن خودم در آتش بود که وحشتزده جیغ میزدم تا امانم دهند اما آنها میخواستند جنایتکاری را به انتها برسانند که همه از آمبولانس پیاده شده و پیش از آنکه فرصت فرار پیدا کنم، در آمبولانس را بستند.
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_هشتم نمیفهمیدم از جان ما چه میخواهند و انگار ابوزینب فاتحه را خوانده
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
با هر دو دست به شیشههای آمبولانس میکوبیدم و ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و میشنیدم صدای داد و بیداد بالا گرفته است. انگار نیروهای امنیتی از راه رسیده بودند؛ صدای تیراندازی شنیده میشد و بلافاصله کسی در آمبولانس را باز کرد.
مردی درشت اندام با قد و قامتی بلند و صورتی سبزه و پیش از آنکه از ترس قاتل دیگری جان دهم، فریاد کشید: «بیا بیرون!»
قدمهایم از ترس قفل شده و انگار او میخواست نجاتم دهد که دوباره داد زد: «بهت میگم بیا پایین!»
همچنان صدای تیراندازی پرده گوشم را میلرزاند و فریادهای او شبیه فرصت فرار بود که به هر جان کندنی، خودم را از آمبولانس بیرون انداختم.
هنوز قدمم به زمین نرسیده، گوشه چادرم را گرفت و به سمت اتومبیلی که چند قدم آن طرفتر متوقف شده بود، دوید و مرا هم دنبال خودش میکشید.
فکرم کار نمیکرد این مرد اینجا چه میکند و چرا من باید همراهش بروم و همین که در آتش نسوخته بودم، راضی بودم که بیاختیار دنبالش میدویدم.
حالا میدیدم جمعیتی که لحظاتی پیش آمبولانس را دوره کرده و میخواستند ما را آتش بزنند، در طول خیابان و تاریکی شب متفرق میشدند و نیروهای امنیتی همه جا بودند.
کنار ماشین که رسید، سراسیمه در عقب را باز کرد و اشاره کرد تا سوار شوم و من هرچه میگفت اطاعت میکردم که شاید سایۀ مهربان صورتش شبیه ابوزینب بود و از چشمانش نمیترسیدم...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجروحیت جناب نویدی مقدم
#قسمت_دوم
بعد از اینکه چند کیلو متری جاده خاکی رو طی کردیم به شهر رسیدیم و آنجا سازماندهی شدیم و توسط تویوتا جاهایی که باید حضور داشته باشیم مستقر شدیم.
🌷 بنده بلافاصله رفتم پشت بام یک خانه که دو طبقه بود. رفتم پشت لوله بخاری سیمانی و سنگر گرفتم.
👤 برادر امجدیان دقیقا آنسوی کوچه مقابل بنده قرار داشت و گفت که یدالله حواست باشه جایی هستی زیاد مطمئن نیست، اگر تونستی جای دیگری سنگر بگیر.
منهم دیدم جایی که بتونم سنگر بگیرم نیست لذا به آن نقطه اکتفا کردم. حدودا یک ساعتی به آن منوال گذشت که ناگهان باران گلوله بود بر سرمان به بارش گرفت.
💠 یک آن واحد لوله سیمانی خورد شد و منهم خودم را به کناری پرت کردم و سینه خیز بطرفی رفتم. درگیری بسیار شدیدشد و از هر سویی گلوله بطرفمان میامد...
✍رزمنده و #جانباز_شیمیایی گرامی جناب آقای #یدالله_نویدی_مقدم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
14-DAHA240-Hashemi Nejad - tasharof mard hejazi be mahzar emam zaman-(www.Rasekhoon.net).mp3
472.5K
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف مرد حجازی
🎙آیت الله هاشمی نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
مثلابــریوایسیجݪـویضــریحش
بهشبگــی:
"آمــدهامکهبنگــرم
گریــهنمیدهــداَمــان"
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
رحمت خدا بر او که
حامی کارگران معدن بود
حاج آقااا هارداسان....
#معدن_طبس
#شهید_جمهور
#رئیسی_عزیز
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام وعرض ادب
فرمودید امروز مشرف میشید امام زاده اسماعیل
خواستم ازاین طریق التماس دعا داشته باشم .برای موضوعی. دعا کنید که هرچی خیره خدارقم بزنه دلمون هم اطمینان و قرار پیدا کنه
لطفا دعا کنید .ممنون
#ارسالی_اعضا✉️
-‐-----‐---‐--------------‐-------
علیکم سلام و رحمت الله و برکاته
بله اِن شاءالله امروز سر وقت از سرکار برم حتما میرم امامزاده. اِن شاءالله حاجت روا بشید و مطمئن بشید بیقراریتون برطرف بشه، شما هم برای بنده خیلی دعاکنید که زودتر حاجتم رو بگیرم.
ارسال ناشناس👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
تو همانی که
دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
عصرتون بخیر ☺️🍇🍨
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃بار آخری که حاجاصغر را دیدم، شمارهاش را داد و گفت : «هر مشکلی پیدا کردی با من تماس بگیر.»
یکبار برای کاری باید برمیگشتم ایران، اما بلیت پیدا نمیکردم. ناچار شدم به حاجاصغر زنگ زدم و قضیه را برایش گفتم.
🍃بلافاصله بدون این که بدانم چطور، پرواز را برایم هماهنگ کرد. زنگ زد و گفت : «یک نفر میآید و تو را به فرودگاه لاذقیه میرساند.»
با کمال احترام مرا سوار هواپیما کردند. آمدم دمشق و از آنجا با پرواز ماهان به ایران برگشتم.
✍روایتی از آقای صقر صبوح #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_نهم با هر دو دست به شیشههای آمبولانس میکوبیدم و ضجه میزدم تا کسی به
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_سی_ام
در را پشت سرم بست و دوباره به سمت آمبولانس دوید و من هنوز میترسیدم کسی آمبولانس را آتش بزند و بدن بیجان ابوزینب غریبانه بسوزد که صورتم به شیشۀ ماشین چسبیده و با چشمانم مراقبش بودم.
کسی پشت فرمان نشسته و او هم با نگرانی به آمبولانس زُل زده بود و همین که سوار شدم، با دلواپسی سوال کرد: «ابوزینب کجاس؟»
همانطور که کنج ماشین در خودم مچاله شده بودم با صدایی که هنوز از ترس مقطّع به گوش میرسید، پرسیدم: «شما کی هستید؟»
اما نگرانی برای ابوزینب دیوانهاش کرده بود که به جای جواب، فریاد کشید: «زنده اس؟»
و من به چشم خودم دیدم با ابوزینب چه کردند و هنوز نالههای آخرش در گوشم بود که پس از ساعتی وحشت، سرانجام بغضم شکست و به هقهق گریه افتادم.
از هجوم اشکهایم پاسخ سوالش را گرفت که سرش را روی فرمان قرار داد و انگار قلبش از غیرت آتش گرفته و از غصه میسوخت که دستۀ چرمی فرمان زیر خشم انگشتانش فشرده میشد و شانههایش از گریه میلرزید.
دلم میخواست تمام امشب یک کابوس باشد و خبری از خواب نبود که همزمان صدای گریه دیگری سرم را چرخاند. همان کسی که مرا از آمبولانس نجات داده بود به سمت ماشین میآمد، با هر دو دست در سرش میکوبید و با صدای بلند گریه میکرد.
آشوبگران فرصت نکرده بودند آمبولانس را به آتش بکشند و او فهمیده بود ابوزینب را چگونه زجرکش کردهاند که کف خیابان نشسته بود و مردانه گریه میکرد.
چند دقیقهای کشید تا آمبولانس بعدی بیاید که چرخهای این آمبولانس را با چاقو پاره کرده بودند و در همین فاصله آنکه پشت فرمان بود با گریه برای من میگفت: «به محضی که خانمش تماس گرفت، خودمون رو رسوندیم ولی گفت با آمبولانس بردنش. اومدیم دنبالش که تو مسیر دیدیم دور آمبولانس شلوغه...»
ظاهراً از نیروهای مقاومت مردمی و از همکاران ابوزینب بودند و شاید اگر چند دقیقه زودتر رسیده بودند، رفیقشان زنده میماند و حسرت همین دیر رسیدن، اجازه نداد حرفش را تمام کند که دوباره گلویش از گریه پُر شد.
ابوزینب، مهندس شرکت نفت بود که هنگام حملۀ داعش به حشدالشعبی پیوست و حالا تنها دو سال بعد از سقوط داعش، فرماندۀ مبارزه با تروریستها به دست افرادی ناشناس به شهادت رسیده و این وضعیت، حال و روز هر ساعت خیابانهای عراق شده بود که مردم و نیروهای امنیتی بیهوا و به بهانۀ تظاهرات کشته میشدند.
حالا من مانده بودم و خبری که باید به همسر باردار و دختران کوچکش میرساندم و نورالهدی او را در آخرین لحظات به من سپرده بود که از هول همین خبر تا رسیدن به خانه هزار بار جان کندم. پیکر ابوزینب را رفقایش به بیمارستان رسانده و من با دست خالی و قطرات خونی که روی لباسم مانده بود، به خانه برگشتم.
نورالهدی بچهها را خوابانده و بیخبر از جنایت امشب، به امید بهبودی همسر مجروحش سر سجاده نشسته بود و تا چشمش به من افتاد، دلش لرزید: «پس چرا برگشتی خونه؟ ابوزینب چطوره؟»
رنگ سرخ صورتش نشان میداد فشارش بالاتر رفته و میترسیدم بلایی سرش بیاید که فقط خط آخر قصۀ امشب را با آرامشی ساختگی تعریف کردم: «بیمارستانه. دوستاش پیشش هستن...»
تا ساعتی پیش همآغوش مرگ بودم و هنوز ترس و وحشت از چشمانم میبارید که به زحمت از روی سجاده بلند شد و با دلهره سوال کرد: «چی شده؟»
دریای اشک پشت چشمانم موج میزد و من مقاومت میکردم مبادا یک قطره بچکد و دل عاشق نورالهدی انگار باخبر شده بود که بیصدا پرسید: «شهید شده؟»
ایکاش از همان ترکشهای نارنجک شهید شده بود! ایکاش اینهمه شکنجه نمیشد و از همین مظلومیت و غربتش بود که شیشۀ صبرم شکست و به هوای نورالهدی تنها یک قطره از چشمانم چکید. از همین یک قطره، انتهای قصه را فهمید؛ از چشمۀ چشمانش، اشک جوشید و به ابوزینب قول داده بود هرگاه خبر شهادتش را شنید، بیتابی نکند که تنها زیر لب ناله میزد: «یازینب!»
میخواست به دل صبوری کند اما این حال بارداری دست خودش نبود و همین خبر کارش را ساخته بود که فشارش هرلحظه بالاتر میرفت و به سختی نفس میکشید.
دیگر کاری از داروها هم ساخته نبود؛ باید سریعتر به بیمارستان میرسید و او با همین حال، فقط گریه میکرد و با هر نفسی که به سختی میکشید، عشقش را صدا میزد.
زن همسایه را نمیشناختم اما تنها کسی بود که میشد بچهها را به او بسپارم و برای بار دوم در این شب تلخ و سخت، با آمبولانس راهی بیمارستان شدیم. دوباره در آمبولانس نشسته و اینبار کنار نورالهدی بودم که اضطراب حملهای دیگر دلم را میلرزاند و او از سردرد و نفستنگی حالش هر لحظه بدتر میشد تا سرانجام به بیمارستان رسیدیم و به تشخیص پزشک زنان بلافاصله به اتاق عمل رفت که جان مادر و جنین هر دو در خطر بود....
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
الحمدلله قسمت شد امام زاده برم، حتما دعاگوی جمع و همراه گرامی ای که گفتن خواهم بود.
البته تازه راه افتادم ☺️