سلام
عیدتون مبارک🎁🎉
خوبید؟ 😉🙃
به مناسبت هفته #دفاع_مقدس، داستانی واقعی رو تقدیم می کنم که قبلا از یکی جانبازان جناب آقای یدالله نویدی مقدم مطالبی گرفته شده و از امروز نشر داده میشه.
ایشون همسرشون هم از شهدای معزز هستند.
البته نکته ای رو هم باید اطلاع بدهم خدمتتون، به دلیل حادثه دلخراش قسمت جدید #سپر_سرخ، قسمت جدید به دلیل مناسبت عید فردا تقدیمتون میشه.
امیدوارم حال دلتون خیلی خوب باشه و برای منم دعا کنید که همچنان محتاج دعای ویژه شما هستم. 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 چشمانی پُر از رسول!
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
جوانی بود هر روز قبل اینکه برود سر کارش
میآمد در مسجد به رسول خدا نگاهی میکرد و میرفت.
حضرت هم او را میشناختند،
تا او میآمد سرشان را بلند میکردند
که او بیشتر چشمش را از رسول خدا پُر کند...
جوان چند روزی نیامد، حضرت سوال کردند که...
#عین_صاد🎙
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجروحیت جناب نویدی مقدم
#قسمت_اول
سلام علیکم
اللهم عجل لولیک الفرج
وقتتان همیشه به یاد خداوند تبارك و تعالی
آزادی کردستان مرحون جان فشانی های شهیدان مظلوم است.
📆 سال ۱۳۶۱، به تیپ ویژه شهدا مأموریت دادند سد بوکان که تا آن زمان تحت اشغال حزب منحله دموکرات بود آزاد سازند.
🌙 در یکی از شبهای تابستان سال ۶۱ تیپ با نظم خاصی بطرف سد حرکت کرد، روز بعد سد به تصرف تیپ ویژه درآمد و در درگیری ساعات اولیه تعدادی از نیروهای دموکرات به اسارت در آمدند و کاملا غافلگیر شدند.
تیپ آن روز در سد ماندگار شد و مقداری مدارک و اسناد محرمانه بدست تیپ افتاد. فردای آن روز بعد از نماز صبح از سوی فرماندهی اعلام کردند که نیروهای گردان یکم و دوم هرچه سریعتر در محوطه جمع شوند، ما هم سریع بخط شدیم.
شهید قمی فرمودند که هر کدام بیش از سیصد عدد فشنگ و چند تا نارنجک دستی رو سریع بردارد برگردید اینجا تا به شهر بوکان بریم.
☺️ ما هم همگی جوان و پر از انگیزه و شور رفتیم آن چیزی که گفتند انجام دادیم و به محوطه برگشتیم. یکی از بچهها که فرمانده گروهان بود سئوال کرد که چرا بریم شهر بوکان آیا خبری شده ؟؟
سردار شهید قمی فرمودند که امروز با خبر شدیم که به تلافی تصرف سد توسط تیپ، آنها هم شهر بوکان رو تسخیر کردند. در حال حاضر #سپاه شهر بوکان در محاصره شدید قرار دارد. ما هم سر از پا نمیشناختیم که هرچه زودتر با نیروهای پیشمرگ دموکرات درگیر شویم...
✍رزمنده و #جانباز_شیمیایی گرامی جناب آقای #یدالله_نویدی_مقدم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
آقای نویدی مقدم از رزمندگان اهل کرمانشاه هستند و مواقعی جهت درمان تهران تشریف میارند و ایشون کسی بوده که شهید محمد بروجردی (مسیح کردستان) بر روی پای ایشون به شهادت رسیدند.
روح شهدای عزیز دفاع مقدس شاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ماجرای شفا گرفتن این خانم از راه دور، از آلمان
با توسل به سیده شریفه شفا گرفت....
بی بی شریفه دختر کوچک امام حسن مجتبی هستند که بین راه کربلا تا کوفه بین نخل ها به شهادت میرسند و مزارشون در حله هست.
خیلی متوسل میشوند و حاجت میگیرند. به طبیب اهل بیت معروفند. برای توسل بهشون : یک حمد + سه توحید + زیارت بی بی شریفه + ۱۴ صلوات
التماس دعا🌹🤲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/سید عبدالکریم کفاش
شیخ حسین گنجی (شاگرد آیت الله بهاءالدینی) از قول محروم شیخ عبد الکریم حامد (شاگرد شیخ رجبعلی خیاط) نقل کردند که:
کفاشی در شهرری بود به اسم سید عبدالکریم، که هفته ای یک مرتبه به محضر حضرت بقیه الله (عج) مشرف می شده است. حتی در یکی از ملاقات ها حضرت مهدی (عج) از او می پرسند: «اگر هفته ای ما را نبینی چطور می شود؟»
سید عبدالکریم می گوید «می میرم آقاجان»
حضرت می فرماید: «اگر چنین نبودی ما را نمی دیدی!»
یکی از بزرگان علت باز شدن راه را از او پرسید، فرمود «یک شب جدم پیامبر اکرم (ص) حضرت محمد (ع) را در عالم رویا دیدم و از ایشان تقاضای ملاقات با حضرت مهدی (عج) را کردم.»
پیامبر اکرم (ص) فرمود: «صبح و شام برای فرزندم سیدالشهدا گریه کن.»
از خواب بیدار شدم و این برنامه را به مدت یکسال اجرا کردم و به تشرف آن حضرت نائل آمده، در زیارت ناحیه ی مقدسه امام زمان(ع) فرموند: «ای جد من، من هر صبح و شام برای تو می گریم و به جای اشک خون، گریه می کنم.»
📚منبع : ارتباط معنوی با حضرت مهدی علیه السلام، ص ۱۱۰
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 رضا علیپور سنگنورد ایرانی گوشی موبایلی که تو المپیک هدیه گرفته بود رو به بالاترین قیمت مزایده فروخت و با پولش برای ۱۲۰۰ دانش آموز کم بضاعت کیف مدرسه و لوازم التحریر و همچنین ۶۰۰ جفت کفش برای کودکان کار تهیه کرده
مرام و معرفت، یکی از ویژگیهای قهرمانانِ مردمیه!
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
نگُذار عاشقِ تو این همه آشوب شود
سمتِ تو آمدهام حالِ دلَم خوب شود...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 انگار می دانست بعد از حج مادرش را نمی بیند...
🕋چند سال پیش به مکه مشرف شد. همه فامیل دوست داشتند برای بدرقه به فرودگاه بروند. دوست نداشت دل کسی بشکند، برای همین ماشین بزرگی را کرایه کرد که همه بتوانند بیایند.
مادرش کمی کسالت داشت. توی ماشین منتظر بودیم تا با مادر خداحافظی کند. آمدنش کمی طول کشید. متوجه شدیم با مادر خلوت کرده و از او حلالیت گرفته است. گویی به او الهام شده بود که این آخرین دیدار با مادر است.
💔زمانی که مکه بود، مادرش فوت کرد. هنوز کارهای دفن انجام نشده بود که گویا ایشان از آن فاصله دور موضوع را فهمیده بود. به همه کسانی که شماره شان را داشت زنگ زد و حال مادرش را پرسید. همه طوری رفتار کردند که محمد متوجه چیزی نشود اما او فهمیده بود. یکی از بستگان را قسم داد که میخواهم برای آخرین بار با مادر حرف بزنم و چیزی بگویم.
گوشی را گذاشتیم کنار گوش مادر. در همان وضعیت از مادر حلالیت گرفت. وقتی برگشت، حال خوبی نداشت. چشمش که به پرچم های سیاه افتاد حالش بدتر شد. گفت: از حضرت رسول (ص) خواستم که به من صبر دهد و برای مادرم دعا کردم.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همچنان سخت ترین کار دنیا، کار معدنه...
در سوگ هموطنان عزیزمان چیزی نمی توان گفت جز اینکه که به بازماندگانشان بگوییم با جان و دل در غم نان آورانشان و عزیزان قلبشان شریکیم💔🏴
و چه سخت است این رفتن های بی بازگشت...😞
تسلیت ایران عزیز🇮🇷
#شهید_خدمت💐
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
واقعا بعضی وقت ها آدم از کار کلی خسته میشه به خصوص که اون کار قصد تموم شدن نداشته باشه مجبور شی دیرتر بری خونه😉
اِن شاءالله این هفته احتمالا فردا، خدا بخواد امامزاده آقا سیداسماعیل مشرف میشم.
یکی از دوستانم که امروز بهش گفتم میگفت: برای سلامتی شوهر خواهرم نذر اون امامزاده کرده بودم، به [امام زاده سیداسماعیل] گفتم خانم فلانی رفت میدم بیاره.
الحمدلله که ایشونم حاجت گرفت.
امامزاده قلبم یه جای نقلی و خیلی خوب....
فقط موندم اینکه گفته بودن تا اذان مغرب احتمالا هست، میترسم برم بسته باشه. اِن شاءالله باز باشه.
خواستید بگید دعای شما رو هم بهشون برسونم.☺️
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_هفتم بیتفاوت نگاهش میکردم و این موضوع دل او را سوزانده بود که با غصه
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_بیست_و_هشتم
نمیفهمیدم از جان ما چه میخواهند و انگار ابوزینب فاتحه را خوانده بود که نگران جان من بیصدا زمزمه کرد: «ای کاش همراه من نیومده بودی.»
از غلغلۀ فریادهایشان ندیده میشد تصور کنم چه جمعیتی دور آمبولانس را گرفته و میتوانستم حدس بزنم همان دستانی که نارنجک را به داخل خانه پرتاب کردهاند، هنوز دنبال کشتن ابوزینب هستند و حالا به این آمبولانس حمله کردند.
به شدت ماشین را تکان میدادند، آمبولانس به چپ و راست میرفت و با هر تکان احساس میکردم ماشین چپ میکند که بیاختیار جیغ میزدم. صورت غرق خون ابوزینب از درد در هم رفته و با همان چشمان نیمهبازش ناله میزد: «یا حسین!»
مدام به شیشۀ مابین اتاقک پشتی و فضای کابین میکوبیدم بلکه راننده به فریادمان برسد و ظاهراً راننده هم در ماشین نبود که هیچ صدایی شنیده نمیشد جز فریادهایی که به ایران و نیروهای حشدالشعبی ناسزا میگفتند و با وحشتناکترین کلمات، تهدیدمان میکردند.
از ترس تکتک ذرات بدنم میلرزید، احساس میکردم قلبم دیگر توانی برای تپیدن ندارد و میترسیدم از لحظهای که درِ آمبولانس باز شود و نمیدانستم با ما چه میکنند. دستگیره مدام بالا و پایین میرفت، با هر نفس جان من به گلو میرسید و بنا نبود از دستشان نجات پیدا کنیم که سرانجام درِ آمبولانس با یک تکان باز شد و از آنچه دیدم، قلبم از تپش ایستاد.
دهها مرد با چشمانی که در حدقهای از آتش میچرخید، مقابل در شعار میدادند و تهدید میکردند تا پیاده شویم. دیگر حتی فرصتی برای دفاع نمانده بود که یکی داخل آمبولانس پرید و من فقط جیغ میزدم و وحشتزده خودم را عقب میکشیدم.
چند نفری وارد فضای کوچک آمبولانس شده و رحمی به دل سنگشان نبود و انگار نمیدیدند چند زخم به تن ابوزینب مانده که با چوب و چاقو به جانش افتادند.
از وحشت فاصلهای بین من و مرگ نمانده و بیاختیار ضجه میزدم تا دست از سر ابوزینب بردارند و به قدری مردانگی در وجودش بود که با همین بدن زخمی و زیر ضربات آنها، با نفسهای آخرش فریاد میزد: «کاری به این دختر نداشته باشید! اون پرستاره!»
طوری دورش را گرفته بودند و به شدتی میزدند که دیگر او را نمیدیدم و تنها نفسهای خیس و خونیاش را میشنیدم که با هر ضربه مظلومانه خِسخِس میکرد و ضربۀ آخر، کارش را تمام کرد که دیگر نغمۀ نفسهایش هم به گوشم نمیرسید و حالا نوبت من بود!
جایی برای فرار نمانده بود؛ خودم را کنج آمبولانس به دیوارهها فشار میدادم بلکه آهن و شیشۀ این ماشین در این بیکسی پناهم دهند و از اینهمه وحشت بهخدا در حال جان دادن بودم. دو نفر بالای سرم ایستاده بودند و یکی با بیرحمی بازخواستم کرد: «اگه پرستاری، چرا لباس بیمارستان تنت نیست؟»
و یکی دیگر از بیرون فریاد کشید: «بیاید بیرون میخوام آتیشش بزنم!»
پیکر پارهپاره و خونین ابوزینب پیش چشمانم بود و حالا میخواستند من و او را در این آمبولانس به آتش بکشند که نفسم بند آمد. هنوز باورم نمیشد ابوزینب را کشتهاند و نوبت زنده سوختن خودم در آتش بود که وحشتزده جیغ میزدم تا امانم دهند اما آنها میخواستند جنایتکاری را به انتها برسانند که همه از آمبولانس پیاده شده و پیش از آنکه فرصت فرار پیدا کنم، در آمبولانس را بستند.
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_هشتم نمیفهمیدم از جان ما چه میخواهند و انگار ابوزینب فاتحه را خوانده
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
با هر دو دست به شیشههای آمبولانس میکوبیدم و ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و میشنیدم صدای داد و بیداد بالا گرفته است. انگار نیروهای امنیتی از راه رسیده بودند؛ صدای تیراندازی شنیده میشد و بلافاصله کسی در آمبولانس را باز کرد.
مردی درشت اندام با قد و قامتی بلند و صورتی سبزه و پیش از آنکه از ترس قاتل دیگری جان دهم، فریاد کشید: «بیا بیرون!»
قدمهایم از ترس قفل شده و انگار او میخواست نجاتم دهد که دوباره داد زد: «بهت میگم بیا پایین!»
همچنان صدای تیراندازی پرده گوشم را میلرزاند و فریادهای او شبیه فرصت فرار بود که به هر جان کندنی، خودم را از آمبولانس بیرون انداختم.
هنوز قدمم به زمین نرسیده، گوشه چادرم را گرفت و به سمت اتومبیلی که چند قدم آن طرفتر متوقف شده بود، دوید و مرا هم دنبال خودش میکشید.
فکرم کار نمیکرد این مرد اینجا چه میکند و چرا من باید همراهش بروم و همین که در آتش نسوخته بودم، راضی بودم که بیاختیار دنبالش میدویدم.
حالا میدیدم جمعیتی که لحظاتی پیش آمبولانس را دوره کرده و میخواستند ما را آتش بزنند، در طول خیابان و تاریکی شب متفرق میشدند و نیروهای امنیتی همه جا بودند.
کنار ماشین که رسید، سراسیمه در عقب را باز کرد و اشاره کرد تا سوار شوم و من هرچه میگفت اطاعت میکردم که شاید سایۀ مهربان صورتش شبیه ابوزینب بود و از چشمانش نمیترسیدم...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجروحیت جناب نویدی مقدم
#قسمت_دوم
بعد از اینکه چند کیلو متری جاده خاکی رو طی کردیم به شهر رسیدیم و آنجا سازماندهی شدیم و توسط تویوتا جاهایی که باید حضور داشته باشیم مستقر شدیم.
🌷 بنده بلافاصله رفتم پشت بام یک خانه که دو طبقه بود. رفتم پشت لوله بخاری سیمانی و سنگر گرفتم.
👤 برادر امجدیان دقیقا آنسوی کوچه مقابل بنده قرار داشت و گفت که یدالله حواست باشه جایی هستی زیاد مطمئن نیست، اگر تونستی جای دیگری سنگر بگیر.
منهم دیدم جایی که بتونم سنگر بگیرم نیست لذا به آن نقطه اکتفا کردم. حدودا یک ساعتی به آن منوال گذشت که ناگهان باران گلوله بود بر سرمان به بارش گرفت.
💠 یک آن واحد لوله سیمانی خورد شد و منهم خودم را به کناری پرت کردم و سینه خیز بطرفی رفتم. درگیری بسیار شدیدشد و از هر سویی گلوله بطرفمان میامد...
✍رزمنده و #جانباز_شیمیایی گرامی جناب آقای #یدالله_نویدی_مقدم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
14-DAHA240-Hashemi Nejad - tasharof mard hejazi be mahzar emam zaman-(www.Rasekhoon.net).mp3
472.5K
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف مرد حجازی
🎙آیت الله هاشمی نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
مثلابــریوایسیجݪـویضــریحش
بهشبگــی:
"آمــدهامکهبنگــرم
گریــهنمیدهــداَمــان"
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
رحمت خدا بر او که
حامی کارگران معدن بود
حاج آقااا هارداسان....
#معدن_طبس
#شهید_جمهور
#رئیسی_عزیز
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام وعرض ادب
فرمودید امروز مشرف میشید امام زاده اسماعیل
خواستم ازاین طریق التماس دعا داشته باشم .برای موضوعی. دعا کنید که هرچی خیره خدارقم بزنه دلمون هم اطمینان و قرار پیدا کنه
لطفا دعا کنید .ممنون
#ارسالی_اعضا✉️
-‐-----‐---‐--------------‐-------
علیکم سلام و رحمت الله و برکاته
بله اِن شاءالله امروز سر وقت از سرکار برم حتما میرم امامزاده. اِن شاءالله حاجت روا بشید و مطمئن بشید بیقراریتون برطرف بشه، شما هم برای بنده خیلی دعاکنید که زودتر حاجتم رو بگیرم.
ارسال ناشناس👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
تو همانی که
دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
عصرتون بخیر ☺️🍇🍨
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊