.
اَزهَمانروزیکهِصَحناَترانِشانَمدادهای
تارمیبینَمجَهانراگَرچهِچِشمَمسالِماَست...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#حاج_حسین_یکتا:
گورِ ما کجاست؟ کفنِ ما کجاست؟ عاقبتِ ما کجاست؟ دعا کنید همچین مرگهایی قسمتمون بشه؛ همچین عاقبتهای خوشگلی نصیبمون بشه. گور به گور نشیم! در به در نشیم! قبرستون نشین نشیم! انشاءالله شهادت راه میانبر از بین خیلی از قصه و غصههاست. راه عبور از خیلی از مشکلات شب اول قبر و برزخ و...
📸 تصویری از شهیدان حاج قاسم سلیمانی و سیدحسن نصرالله
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجروحیت جناب نویدی مقدم
#قسمت_هشتم
⏱ لحظه اول نمیدانستم کجای بدنم گلوله خورده است تا اینکه برادر امجدیان داد کشید و گفت یدالله پاهات تیر خوردند.
[برادر امجدیان] به من نزدیک شد و زیر کتفهایم رو گرفت که بتونه مرا زیر آتش ضدانقلابها بیرون بکشد، اما ناگهان پر صورتم خون شد. یک لحظه دیدم کتف برادر امجدیان تیر خورده است. بلافاصله خودش رو از دید ضدانقلابیون پنهان کرد و به دیوار تکیه زد.
😓 من هم گفتم برادر امجدیان تو پا داری برو و کمکی بیار من به هر صورتی که هست خودم رو به پایین میکشانم. ناراحت من نباش سریع برو
👤 برادر امجدیان با هر زحمتی که بود از راه پله پایین رفت. من هم با هزار مکافات قنداق اسلحهام رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم. ساعت حدودا چهار تا پنج غروب بود، از طرفی گرسنگی و از همه مهمتر درد بسیار سخت پاهایم امان از من بریده بود...
😓 احساس میکردم تمام بدنم سوخته است. یک لحظه خودم رو از یک دو پله پایین کشیدم. دقیقا با ضربان قلب از پای راستم خون بیرون میزد.
با چفیه ای که داشتم قسمت بالای ران رو محکم بستم که متوجه پای چپم شدم که آن هم خون فوران میکرد. با زحمت زیاد خودم رو از پلهها به پایین کشاندم.
⏱ یک لحظه چشمم به یک پیرمرد و دختری تقریبا بیست ساله خورد. از ترس درگیری بندگان خدا زیر راه پله مخفی شده بودند.
✍رزمنده و #جانباز_شیمیایی گرامی جناب آقای #یدالله_نویدی_مقدم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📲 استوری پویا بیاتی خواننده پیرامون مسائل منطقه و شهادت #شهید_سید_حسن_نصرالله
شیر مادر و نون پدر حلالت جوانمرد....
#سلبریتی_باشرف
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 ترک سیگار یک طلبه مدافع حرم
بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور تناقض بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار! باهم جور در نمی آمد، مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش خجالت می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد...
تا اینکه یکی، دو هفته پیش از دیدار با او این کتاب را خریدم. اول از شکل صفحه هایش خوشم آمده بود. شبیه سیب بود، اما وقتی خواندمش و به این صفحه رسیدم، حس کردم همان حرفی را میزند که من می خواهم.
کتاب را بست و منتظر ماند.
گفتم : خب نظرتون چیه؟
سرش را پایین انداخت تا سرخی صورتش را مخفی کند، حس کردم می خواهد از جواب دادن طفره برود.
[گفتم :] شما می توانید شبیه این بشید؟
#قسمت_اول
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
#برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
امروز که نصف روز مرخصی داشتم فرصت شد یه سری هم شهر رو نگاهی بندازم.
یه چیز عجیبی دیدم که تقریبا کل سطح شهر چه رفت چه برگشتنی دیده میشد.
تابلویی که نوشته بود در جنگ یا پیروزی یا شهادت.... و عکس سید حسن رو گذاشته بودند.
این حرف اشتباهه.
در جنگی که ما با دشمن شیطان صفت داریم و در جهاد حق علیه باطل این مطرح نیست که اگر شهید شدی پیروز نیستی...
یه قول شهید همت که می فرمود وقتی کار برای خدا باشه چه بکشیم چه کشته بشیم پیروزیم....
سیدحسن نصرالله با شهادتش باز هم پیروزه چرا که مثل حاج قاسم ، شهید حاج قاسم اثرش بیشتر از خود حاج قاسم است. چرا که خونی که در جهاد حق علیه باطل ریخته میشه مکتب سازه...
نباید با کوته فکری اینجور فکر بشه که آقای سیدحسن نصرالله الان پیروز نیست و فقط شهیده. این در مذهب ما نیست....
در جنگ کمیت فقط مهم نیست کیفیت مهمه. مثل جنگی که امام حسین در روز عاشورا با سپاهیان بنی امیه داشتند. با تعداد کم و شهادت ، اما مکتبی ساختند که انسان ساز هست و بعد از ۱۴۰۰ سال این جریان و راه ادامه دارد. همین که خون از جوشش نمی افتد نشان پیروزی است و اتفاقا باخت مفتضحانه دشمن...
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
..
#یا_صاحب_الزمان(عج)
عاشقانی ک مدام از فرجت میگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری...💔
#شهید_جمهور
#شهید_اسماعیل_هنیه
#شهید_سید_حسن_نصرالله
پن: باور کردنی نیست در ۶ ماه عزیز ترین هامون دونه دونه پر پر بشوند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_سی_و_هفتم تصاویر صورت ما را روی عکس زشتی که شاید از اینترنت پیدا کرده بود،
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
گوشۀ چادرم در یک دستش مانده بود؛ از شدت وحشت انتقامش، قدرت هر حرکتی را از دست داده و او با دست دیگر موبایلش را از جیبش بیرون کشید.
تمام تنش از عصبانیت میلرزید و میخواست همینجا جانم را بگیرد که موبایل را به سمت صورتم گرفت و عاجزانه رجز خواند: «این گروه همکارات تو بیمارستانه، درسته؟ اولین عکس رو اینجا میفرستم! بعد برای پدرت و بعد تو پیجهای بزرگ اینستاگرام که آشنا دارم!»
من از ترس تمام تنم رعشه گرفته و او از این تهدید آخر دهانش آب افتاده بود که پاکت نامهای نشانم داد و با تکتک کلماتش مثل مار نیشم زد: «این عکس هم ارسال میشه درِ خونۀ اون پسره تا زنش ببینه! البته قبل از اون انقدر تو اینترنت پخش میشه که کل ایران دیده باشن چه برسه به اون زن بدبخت!»
مقابل چشمان وحشتزدهام عکس را آمادۀ فرستادن در گروه همکارانم میکرد و انگشتش روی دکمۀ ارسال قرار گرفته بود که رمق از قدمهایم رفت و مقابل پایش روی زمین افتادم.
قلبم بهسختی میتپید، نفسم در قفسۀ سینه میلرزید، چشمانم به درستی جایی را نمیدید و نه فقط آبروی خودم که حیثیت پدر و مادرم و زندگی مهدی در خطر بود که با انگشتان لرزانم به کفش و شلوارش چنگ میزدم و با نفسهایی بریده التماس میکردم: «توروخدا نفرست! هرچی تو بگی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نفرست!»
کاسۀ سرم از درد پُر شده و احساس میکردم قلبم آتش گرفته است؛ چشمانش را میدیدم اما دیگر صدایش را نمیشنیدم و با حس بدی شبیه جان کندن، مقابل قدمهایش از هوش رفتم.
نمیدانم چقدر طول کشید اما وقتی چشمانم را گشودم روی تخت اورژانش بیمارستان بودم و اولین چیزی که دیدم، نگاه نگران عامر بود.
با دلواپسی کنار تختم ایستاده بود و دیدم گوشۀ پاکت نامه از جیب کتش بیرون مانده است که تمام رگهای قلبم از درد در هم رفت و او آهسته صدایم زد: «آمال؟»
هنوز میترسیدم که لبهای خشکم را به زحمت از هم گشودم و بیصدا پرسیدم: «فرستادی؟»
از اینهمه وحشتی که روی دلم آوار کرده بود، نگاهش آتش گرفت؛ روی صندلی کنار تختم نشست، با هر دو دست سرش را گرفت و با لحنی خفه خودش را نفرین کرد: «لعنت به من!»
انگار مقصر تمام این پریشانیها من بودم که سرش را بالا گرفت و خیره به چشمانم لعنتم کرد: «لعنت به تو که مجبورم میکنی عشقم رو زجر بدم!»
مطمئن بودم این عشق، مجنونش کرده و من دیگر طاقت تحمل اینهمه وحشت را نداشتم؛ حتی از تصور اینکه عکسم با آن وضعیت بین همکاران و آشنایان پخش شود، جانم به لبم میرسید.
از بیآبرویی پدر و مادرم در این شهر، بند به بند بدنم میلرزید و میترسیدم زندگی مهدی که برای نجات من با جان خود بازی کرده بود، ویران شود که پس از هفت سال تسلیم عامر شدم.
پدر و مادرم متحیر مانده بودند چرا باید دوباره دامادی او را بپذیرند و خاطرِ خانوادۀ عامر و نورالهدی به قدری برایشان عزیز بود که به ازدواج ما رضایت دادند.
حالا تنها وعدۀ عامر برای دلخوشیشان این بود که با چربزبانی تعهد میداد: «من به خاطر آمال دیگه آمریکا نمیمونم. یه سفر دوتایی میریم، وسایلم رو جمع میکنم و برمیگردیم عراق تا آمال کنار شما باشه!»
وعدهای که حتی اگر حقیقت داشت از وحشت همراهی با عامر ذرهای کم نمیکرد و من جنازۀ متحرکی بودم که دنبال او کشیده میشدم؛ از این زندگی هیچ چیز نصیبم نشده و فقط میخواستم آبرویم برایم بماند و زندگی عزیزانم تباه نشود.
اینبار نه کنج حرم بهشتی کاظمین که در خانۀ خودمان دوباره پای سفرۀ عقدش نشستم و با جاری شدن خطبه عقد، قدم به جهنم عامر گذاشتم.
نوالهدی در عزای ابوزینب، حالی برایش نمانده بود تا بپرسد چرا بعد از اینهمه سال راضی به همسری برادرش شدم و بهترین رفیق من بود که تا فرودگاه همراهیمان کرد.
اتومبیل در سرمای شب زمستانی سوم ژانویه ۲۰۲۰ در تاریکی مسیر فرودگاه بغداد میرفت و من به حجلۀ مرگم کشیده میشدم که سرم به پنجرۀ ماشین مانده و حرارت نفسهای غمزدهام روی شیشه حک میشد.
پدر و مادرم به همراه نورالهدی عقب نشسته و عامر پشت فرمان، سرمست از آنچه به دستش افتاده بود، مدام خوشزبانی میکرد تا فقط یک لبخند از من بخرد که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد و زمین زیر چرخهای ماشین لرزید.
مادرم بیهوا جیغ زد، نورالهدی زیرلب دعا میخواند، پدرم بیخبر از همهجا به عامر توصیه میکرد آهستهتر براند و من دیدم در انتهای مسیر و در باند مقابل، زمین مثل آتشفشان میجوشد و آتش از کف جاده به آسمان شعله میکشد.
عامر سرعت ماشین را کم کرده و آهسته به محل حادثه نزدیک میشدیم؛ از همین سمت دیدیم اسکلت دو ماشین در خیمهای از آتش میسوزد و خبر نداشتیم چه جانهای عزیزی از این آتش به آسمان پرکشیدهاند...😔
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
پ.ن: سوم ژانویه ۲۰۲۰ مصادف با ۱۳ دی ۱۳۹۸...💔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊