eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
214 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگام کن حسین💐 اگه میشه دعام کن حسین🤲🏻 صدام کن حسین😭 برا خودت سوام کن حسین😭 ای آقام حسین😭❤️🤲🏻 •┈••✾🍂🥀🍂✾••┈• به رسم ادب و ارادت ✋🏼 سـلام می‌دهیم به ارباب بی‌کفن 🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَــۍٱلْاَرْوٰاحِ ٱݪّـَـتـیٖ حَـلّـَتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدًٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقِـىَ ٱݪـلّـَیْـلُ وَٱݪـنّـَهـٰارُ وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهُ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ 🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْحُسَیْنِ وَعَـلـیٰ عَـلـیٖ ٱبْـنِ ٱلْحُسَیْنِ وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِ ٱلْحُسَیْنِ وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْحُسَیْنِ 𔓘🌸𔓘🌸𔓘 💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱرزُقْـنـٰا ِفـۍٱݪـدُّنْـیـٰا زیٖـٰارَۃَٱلْحُسَیْنِ وَفِـۍٱلْآخِـرَۃِ شِـفـٰاعَـةَ ٱلْحُسَیْنِ 𔓘🌸𔓘🌸 🧮 ۳مـرتبه بگوئیم ✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْحُسَیْنِ وبگوئیم 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ وَرَحْـمَـةُ ٱللّٰـهِ وَبَـرَکـٰاتُـهُۥ❀ ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_ششم ▪چند ماه دغدغه و دلهره و عشقی که رهایم کرد و برادری که ب
📕رمان 🔻 ▪دکمۀ طبقۀ همکف را زدم و در برابر نگاه مرموزش، پشیمان از اطلاعاتی که داده بودم، به لکنت افتادم: «برای کارش هرازگاهی میره لبنان...» ▫نگران بودم مبادا با همین یکی دو جمله، جان برادرم را به خطر انداخته باشم و طوری ترسیدم که دستم را خواند و مستقیم به هدف زد: «تو همین قضیۀ پیجرها زخمی شده؟» و پیش از آنکه پاسخی سر هم کند، سؤال بعدی را پرسید: «نظامیه؟» ▪نمی‌خواستم یک کلمۀ دیگر حرفی بزنم؛ با تکان سر پاسخ منفی دادم و با اشاره به موبایلم، عذرخواهی کردم: «ببخشید من خیلی عجله دارم، مادرم تماس گرفته باید زودتر برم!» ▫هنوز در حیرت حرفی که در مورد برادرم شنیده بود، از نگاهش شک و تردید می‌بارید و دیگر نمی‌توانست بیش از این معطلم کند که خودش را عقب کشید و در بسته شد. ▪می‌ترسیدم آمار محمد را به رفقای اسرائیلی‌اش بدهد که تا رسیدن به بیمارستان هزار بار جان به لب شدم و پشت در اتاقش، مادر را دیدم که با نگرانی به سمتم می‌آمد. ▫قدم تند کردم مبادا اتفاقی افتاده باشد و همین که مقابلش رسیدم با صدایی آهسته خبر داد: «حامد اومده!» ▪از همان چند ماه پیش، حامد دور خانه و خانوادۀ ما نیامده بود که حسابی جا خوردم و مادر بی‌خبر از همه جا با مهربانی همیشگی‌اش توصیه کرد: «یه وقت چیزی نگی اوقات تلخی بشه، نگران محمد بوده اومده ملاقات.» ▫نجابت مادر به حدی بود که خطای حامد را به رخش نکشد اما اگر پدر اینجا بود قطعاً به شکل دیگری حسابش را صاف می‌کرد و در این میان، من تکلیف خودم را نمی‌دانستم که با حرف‌هایی که شنیده بودم، حساب تمام احساساتم از دستم رفته بود. ▪نمی‌توانستم به حامد حق بدهم که به بهای امنیت کشور با زندگی من اینقدر بد بازی کند و نمی‌دانستم من اگر جای او بودم، چه می‌کردم. ▫حتی نمی‌دانستم در برابر مادر و محمد چطور باید با او برخورد کنم و برای داخل شدن به اتاق مردد بودم که خودش خارج شد و با صدایی گرفته سلام کرد. ▪دیدن حال محمد، دلش را به حدی زیر و رو کرده بود که رنگ صورتش پریده و سفیدی چشمانش از هجوم گریه به سرخی می‌زد. ▫مادر شاید هنوز امید داشت رابطۀ من و حامد وصله بخورد که به بهانۀ رسیدگی به محمد به اتاقش رفت و همین که تنها شدیم، حامد بازجویی‌اش را شروع کرد: «چی شد؟» ▪غیر از کارش دغدغۀ دیگری برایش باقی نمانده و دل من پیش چشمان محمد جا مانده بود که با چندبار پلک زدن اشکم را مهار کردم و مظلومانه پرسیدم: «به نظرت چشماش خوب میشه؟» ▫به گمانم اشکم را ندید و نفس‌های غمگینم را نشنید که رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد و دوباره سؤال کرد: «رفتارش چطور بود؟» ▪فهمیدم غیرتش دوباره گُر گرفته و با یک جمله خیالش را تخت کردم: «گفت هرچی بوده تموم شده و الان فقط همکاریم!» اما تخت نشد و غیظ و غضب از لحنش پاشید: «غلط کرده!» ▫سپس به سمت اتاق محمد اشاره کرد و انگار اصلاً حال من را نمی‌دید که با همان لحن عصبی گوشزد کرد: «حواست باشه کسی چیزی نفهمه!» ▪چشمان برادرم از دست رفته و انگشتان یک دستش قطع شده بود، من به اجبار وارد بازی خطرناکی شده بودم و حتی به اندازۀ یک کلمه تلاش نمی‌کرد همدردی کند که با لحنی رنجیده اعتراض کردم: «حامد تو اصلاً منو می‌بینی؟» ▫میشد تصور کنم اعصابش تا چه اندازه به هم ریخته که با همین یک کلمه دوباره از کوره در رفت: «ما اگه قرار بود خودمون رو ببینیم الان اینجا نبودیم... نه محمد، نه من، نه تو!» ▪ترس و وحشتی که به دلم چنگ می‌زد، به هیچکس نمی‌توانستم بگویم جز حامد و همین بود که در برابر لحن تلخش، دلشوره‌ام را عیان کردم: «من می‌ترسم حامد...» و پیامی که باز روی تلفنش به نمایش درآمد و طوری به صفحۀ گوشی خیره ماند که باز هم صدای من را نشنید و پس از چند لحظه، بی‌خیال حال خرابم خبر داد: «من باید برم، هر خبری شد زنگ بزن.» ▫سپس همانطور که در موبایلش دنبال چیزی می‌گشت، نگاهی گذرا به صورتم کرد طوری که مطمئن شدم جسمش اینجا و فکرش جایی دور از من است و با همان حالت بی‌تفاوت حرف آخرش را زد: «تو فعلاً خیلی عادی برو سر کارت، بعداً خودم بهت میگم باید چی کار کنی.» و با خداحافظی کوتاهی رفت تا من بمانم و سرطان فکر و اضطرابی که به جانم افتاده و حالم را هر لحظه بدتر می‌کرد. ▪از این به بعد باید مرتب دکتر امیری را می‌دیدم، می‌ترسیدم بفهمد دستش را خواندم و ماجرا پیچیده‌تر شود که فردا صبح با فکری آشفته وارد شرکت شدم و بی‌سر و صدا پشت میز کارم نشستم. ▫از حجم اضطرابی که ذهنم را مچاله کرده بود، حتی نمی‌توانستم با خانم همکاری که در اتاقم حضور داشت، ارتباط برقرار کنم.
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_ششم ▪چند ماه دغدغه و دلهره و عشقی که رهایم کرد و برادری که ب
▪بی‌هدف در برنامه‌های لپ‌تاپی که روی میزم بود، می‌گشتم و هزار فکر بی‌ربط در سرم می‌چرخید؛ دلم می‌خواست اصلاً چشمم به چشمش نیفتد و همان اول صبح، تلفن روی میزم زنگ خورد و صدایی که قلبم را لرزاند: «سلام خانم موسوی، صبح‌تون بخیر! لطفاً تشریف بیارید دفتر من.» ▫به اکراه از جا بلند شدم؛ با قدم‌هایی که انگار پس می‌کشیدند، تا اتاقش رفتم و به گمانم دل‌نگرانی‌ام از نگاهم پیدا بود که تا وارد شدم، چشمانش ثابت ماند و من آهسته سلام کردم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. با هم دوست بودیم. شب آرزوها هر دوی ما در سوریه بودیم. قرار گذاشتیم در حق هم دعا کنیم و برای هم بهترین ها را از خدا بخواهیم. برای هم دعا کردیم که شهید بشویم. به نیابتش رفتم زیارت. نجف، سامرا، کاظمین، کربلا و هر جایی که می رفتم به یادش بودم. دعای من در حقش اجابت شد و حالا من منتظر اجابت دعای او هستم... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر سیاسی حمـاس: از جمهوری اسلامی که در خـون و نبرد، شریک ما بود، کمال تشکر را داریم. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
💭 توئیت بانو زینب سلیمانی در پی درگذشت هنرپیشه عزیز محمد کاسبی پ.ن: و مردی که عاشق حاج قاسم بود... و تا لحظه آخر پای آرمان هاش موند. روحت شاد مرد بزرگ خوش رکاب @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
▪بی‌هدف در برنامه‌های لپ‌تاپی که روی میزم بود، می‌گشتم و هزار فکر بی‌ربط در سرم می‌چرخید؛ دلم می‌خوا
📕رمان 🔻 ▪از نگاه کنجکاوش پیدا بود دنبال دلیل پریشانی‌ام می‌گردد و شاید خیال کرد به‌خاطر برادرم حالم خراب است که اشاره کرد بنشینم و پس از چند لحظه مکث، سؤال کرد: «برادرتون چطوره؟» ▫از اینکه باز نام محمد را آورده بود، جام ترس در جانم پیمانه شد و یک کلمه پاسخ دادم: «خوبه...» اما فکرش طوری درگیر این موضوع شده بود که باز پاپیچم شد: «از پیجر استفاده می‌کرده؟» ▪به نظرم ورود به این شرکت، اشتهایش را باز کرده و دنبال نفوذ در حلقه‌های مربوط به لبنان بود و باید همینجا راهش را می‌بستم که با تمام ترسم، محکم حرف زدم: «من اطلاعی ندارم آقای دکتر!» ▫از لحن سرد و سخت حرف زدنم که برایش آشنا بود، به آرامی خندید و باز زیر پایم را کشید: «بلاخره هر کسی اون روز تو لبنان زخمی شده یا خودش پیجر داشته یا یکی از اطرافیانش.» ▪از اینهمه جسارت و جاسوسی‌اش، عصبی شدم و عصبانیتم از سکوتم پیدا بود که با همان خنده و خونسردی عقب‌نشینی کرد: «البته به من ربطی نداره!» اما نمی‌توانست به همین سادگی از کنار این ماجرا بگذرد که با نگاهش در فضا چرخی زد تا به چشمانم رسید و با لحنی لبریز احتیاط پرسید: «برادرتون هم مثل شما اهل سیاسته، درسته؟» ▫در برابر اینهمه صراحت لحنش مانده بودم چه پاسخی بدهم که خودش باز خندید و حرف را به خاطرات گذشته کشید: «البته تو آمریکا یکی بود سپر بلای شما بشه اما تو لبنان کسی نبود برادرتون رو نجات بده!» ▪از اینکه به زخم‌های محمد می‌خندید و جراحت افتاده به جان لبنان را به تمسخر گرفته بود، گُر گرفتم؛ اینبار نشد خشمم را مهار کنم و با لحنی عصبی بازخواستش کردم: «کشته و زخمی شدن اینهمه آدم خنده داره؟!» ▫شاید انتظار نداشت چنین واکنش شدیدی نشان دهم که خنده روی صورتش ماسید، ‌لب‌هایش برای گفتن حرفی از هم باز شد و من مهلت ندادم: «بین اونا کلی زن و بچه بودن که یا صورت‌شون از بین رفته یا دست‌هاشون قطع شده!» ▪از خنده‌هایش قلبم طوری شکست که خرده شیشه‌های خشم‌ در صدایم پاشیده بود و او محو این حالم، پلکی هم نمی‌زد. ▫در برابر خروش خشمم، ساکت مانده و من انگار فراموش کرده بودم این مرد، مأمور دشمن است که از داغ چشمان غرق زخم محمد، بغضم شکست و گلویم خش افتاد: «برادرم هر دو چشمش رو از دست داده... انگشتای یه دستش قطع شده... اون فقط کار خبرنگاری می‌کرد...» ▪گلویم از گریه پُر شده بود و نمی‌خواستم در برابر دشمنم ضعیف باشم؛ ادامه ندادم تا صدای پای اشک روی نفس‌هایم را نشنود اما به خوبی شنیده بود که خودش را از روی صندلی کَند و به سرعت از اتاق بیرون رفت. ▫حدس می‌زدم رفته تا همین اطلاعات دست و پا شکسته را از طریق تماس یا پیامی به رفقایش برساند و این اتاق دیگر جای ماندن نبود که من هم از جا بلند شدم. ▪به سرعت خودم را به در رساندم و همین که خواستم خارج شوم، در چهارچوب درِ اتاق مقابلم ظاهر شد. ▫لیوان آبی که دستش بود، به سمتم گرفت؛ ابروهایش از ناراحتی در هم بود، خطوط پیشانی‌اش در هم شکسته و پشیمانی از لحنش می‌بارید: «من که نمی‌دونستم چه اتفاقی واسه برادرت افتاده... اما اگه شوخی کردم و خندیدم فقط واسه این بود که حس کردم خیلی نگرانش هستی و خواستم حالت عوض بشه!» ▪لیوان را کمی جلوتر آورد تا از دستش بگیرم اما دلم راضی نمی‌شد که با ناامیدی لیوان را پس کشید و باز هم زیر لب بهانه چید: «شوخی خوبی نبود... معذرت می‌خوام...» ▫نفس کوتاهی کشیدم تا گلویم از بغض خالی شود و لحنم محکم باشد: «با من کاری داشتید خواستید بیام اینجا؟» ▪نگاهش در عمق چشمانم گم شده بود؛ چند لحظه طول کشید تا خودش را پیدا کند و با تأخیر پاسخ داد: «می‌خواستم در مورد پروژه‌ای که این ماه باید انجام بشه با هم صحبت کنیم اما به نظرم بذاریم یه وقت دیگه بهتره. الان حال هیچکدوم از ما خوب نیس...» ▫از اینکه دیگر مجبور نبودم هم‌صحبتش باشم، راه نفسم باز شد که حتی نفس کشیدن در حضورش سخت بود و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم. ▪ نمی‌دانستم این بازی چه روزی تمام خواهد شد که در همین قدم اول توانم تمام شده بود و وقتی به خانه برمی‌گشتم، تازه موعد حساب پس دادن به حامد بود. ▫باید مو به مو گزارش کامل می‌دادم و باز خاطرش جمع نمی‌شد که با پریشانی پرسید: «رفتارش چطور بود؟ حرف خاصی بهت نزد؟» ▪خسته از وحشتی که در شرکت تحمل می‌کردم و از اینهمه حساسیتی که سوهان روحم شده بود، سر به شکایت گذاشتم: «حامد من می‌ترسم یه روز بفهمه من با شماها ارتباط داشتم...» ▫اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با خونسردی پاسخ داد: «نترس، نمی‌فهمه!» ولی ای کاش می‌دانستم روزی که بفهمد دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سخت ترین قسمت رفتن آدم ها اونجاست که؛ هیچ وقت با خودشون خاطره هاشون رو نمیبرن… @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊