.
با هم دوست بودیم.
شب آرزوها هر دوی ما در سوریه بودیم. قرار گذاشتیم در حق هم دعا کنیم و برای هم بهترین ها را از خدا بخواهیم. برای هم دعا کردیم که شهید بشویم.
به نیابتش رفتم زیارت.
نجف، سامرا، کاظمین، کربلا و هر جایی که می رفتم به یادش بودم.
دعای من در حقش اجابت شد و حالا من منتظر اجابت دعای او هستم...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر سیاسی حمـاس:
از جمهوری اسلامی #ایران که در خـون و نبرد، شریک ما بود، کمال تشکر را داریم.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاحسین
دست ما رو هم بگیر💔
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💭 توئیت بانو زینب سلیمانی در پی درگذشت هنرپیشه عزیز محمد کاسبی
پ.ن: و مردی که عاشق حاج قاسم بود...
و تا لحظه آخر پای آرمان هاش موند.
روحت شاد مرد بزرگ خوش رکاب
#محمد_کاسبی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
▪بیهدف در برنامههای لپتاپی که روی میزم بود، میگشتم و هزار فکر بیربط در سرم میچرخید؛ دلم میخوا
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_بیست_و_هشتم
▪از نگاه کنجکاوش پیدا بود دنبال دلیل پریشانیام میگردد و شاید خیال کرد بهخاطر برادرم حالم خراب است که اشاره کرد بنشینم و پس از چند لحظه مکث، سؤال کرد: «برادرتون چطوره؟»
▫از اینکه باز نام محمد را آورده بود، جام ترس در جانم پیمانه شد و یک کلمه پاسخ دادم: «خوبه...» اما فکرش طوری درگیر این موضوع شده بود که باز پاپیچم شد: «از پیجر استفاده میکرده؟»
▪به نظرم ورود به این شرکت، اشتهایش را باز کرده و دنبال نفوذ در حلقههای مربوط به لبنان بود و باید همینجا راهش را میبستم که با تمام ترسم، محکم حرف زدم: «من اطلاعی ندارم آقای دکتر!»
▫از لحن سرد و سخت حرف زدنم که برایش آشنا بود، به آرامی خندید و باز زیر پایم را کشید: «بلاخره هر کسی اون روز تو لبنان زخمی شده یا خودش پیجر داشته یا یکی از اطرافیانش.»
▪از اینهمه جسارت و جاسوسیاش، عصبی شدم و عصبانیتم از سکوتم پیدا بود که با همان خنده و خونسردی عقبنشینی کرد: «البته به من ربطی نداره!» اما نمیتوانست به همین سادگی از کنار این ماجرا بگذرد که با نگاهش در فضا چرخی زد تا به چشمانم رسید و با لحنی لبریز احتیاط پرسید: «برادرتون هم مثل شما اهل سیاسته، درسته؟»
▫در برابر اینهمه صراحت لحنش مانده بودم چه پاسخی بدهم که خودش باز خندید و حرف را به خاطرات گذشته کشید: «البته تو آمریکا یکی بود سپر بلای شما بشه اما تو لبنان کسی نبود برادرتون رو نجات بده!»
▪از اینکه به زخمهای محمد میخندید و جراحت افتاده به جان لبنان را به تمسخر گرفته بود، گُر گرفتم؛ اینبار نشد خشمم را مهار کنم و با لحنی عصبی بازخواستش کردم: «کشته و زخمی شدن اینهمه آدم خنده داره؟!»
▫شاید انتظار نداشت چنین واکنش شدیدی نشان دهم که خنده روی صورتش ماسید، لبهایش برای گفتن حرفی از هم باز شد و من مهلت ندادم: «بین اونا کلی زن و بچه بودن که یا صورتشون از بین رفته یا دستهاشون قطع شده!»
▪از خندههایش قلبم طوری شکست که خرده شیشههای خشم در صدایم پاشیده بود و او محو این حالم، پلکی هم نمیزد.
▫در برابر خروش خشمم، ساکت مانده و من انگار فراموش کرده بودم این مرد، مأمور دشمن است که از داغ چشمان غرق زخم محمد، بغضم شکست و گلویم خش افتاد: «برادرم هر دو چشمش رو از دست داده... انگشتای یه دستش قطع شده... اون فقط کار خبرنگاری میکرد...»
▪گلویم از گریه پُر شده بود و نمیخواستم در برابر دشمنم ضعیف باشم؛ ادامه ندادم تا صدای پای اشک روی نفسهایم را نشنود اما به خوبی شنیده بود که خودش را از روی صندلی کَند و به سرعت از اتاق بیرون رفت.
▫حدس میزدم رفته تا همین اطلاعات دست و پا شکسته را از طریق تماس یا پیامی به رفقایش برساند و این اتاق دیگر جای ماندن نبود که من هم از جا بلند شدم.
▪به سرعت خودم را به در رساندم و همین که خواستم خارج شوم، در چهارچوب درِ اتاق مقابلم ظاهر شد.
▫لیوان آبی که دستش بود، به سمتم گرفت؛ ابروهایش از ناراحتی در هم بود، خطوط پیشانیاش در هم شکسته و پشیمانی از لحنش میبارید: «من که نمیدونستم چه اتفاقی واسه برادرت افتاده... اما اگه شوخی کردم و خندیدم فقط واسه این بود که حس کردم خیلی نگرانش هستی و خواستم حالت عوض بشه!»
▪لیوان را کمی جلوتر آورد تا از دستش بگیرم اما دلم راضی نمیشد که با ناامیدی لیوان را پس کشید و باز هم زیر لب بهانه چید: «شوخی خوبی نبود... معذرت میخوام...»
▫نفس کوتاهی کشیدم تا گلویم از بغض خالی شود و لحنم محکم باشد: «با من کاری داشتید خواستید بیام اینجا؟»
▪نگاهش در عمق چشمانم گم شده بود؛ چند لحظه طول کشید تا خودش را پیدا کند و با تأخیر پاسخ داد: «میخواستم در مورد پروژهای که این ماه باید انجام بشه با هم صحبت کنیم اما به نظرم بذاریم یه وقت دیگه بهتره. الان حال هیچکدوم از ما خوب نیس...»
▫از اینکه دیگر مجبور نبودم همصحبتش باشم، راه نفسم باز شد که حتی نفس کشیدن در حضورش سخت بود و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم.
▪ نمیدانستم این بازی چه روزی تمام خواهد شد که در همین قدم اول توانم تمام شده بود و وقتی به خانه برمیگشتم، تازه موعد حساب پس دادن به حامد بود.
▫باید مو به مو گزارش کامل میدادم و باز خاطرش جمع نمیشد که با پریشانی پرسید: «رفتارش چطور بود؟ حرف خاصی بهت نزد؟»
▪خسته از وحشتی که در شرکت تحمل میکردم و از اینهمه حساسیتی که سوهان روحم شده بود، سر به شکایت گذاشتم: «حامد من میترسم یه روز بفهمه من با شماها ارتباط داشتم...»
▫اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با خونسردی پاسخ داد: «نترس، نمیفهمه!» ولی ای کاش میدانستم روزی که بفهمد دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سخت ترین قسمت رفتن آدم ها
اونجاست که؛
هیچ وقت با خودشون
خاطره هاشون رو نمیبرن…
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
سخت ترین قسمت رفتن آدم ها اونجاست که؛ هیچ وقت با خودشون خاطره هاشون رو نمیبرن… #شهید_حاج_اصغر_پاشاپ
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تهیه یکی از دوستان عزیز اهل دل کانال💔
#ارسالی_اعضا
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا رحمت الواسعه
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
روضه خوانی میثم مطیعی برای مراسم ختم مادر گرامی سید مجید بنی فاطمه
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اگر آتش بس شده در غزه
پس چرا هنوز....
#شهید_خبرنگار
#شهید_صالح_عامر_فواد_الجعفری
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
اگر آتش بس شده در غزه پس چرا هنوز.... #شهید_خبرنگار #شهید_صالح_عامر_فواد_الجعفری @shahid_hajasghar
#وصیت_نامه
#شهید_صالح_عامر_فواد_الجعفری
من صالح هستم.
این وصیتنامهام را نه به عنوان خداحافظی، بلکه به عنوان ادامهی راهی که با یقین انتخاب کردهام، تقدیم میکنم.
خدا میداند که تمام تلاش و توان خود را به کار گرفتهام تا حامی و صدای مردمم باشم.
من درد و ستم را با تمام جزئیاتش تجربه کردهام و بارها طعم درد و فقدان عزیزان را چشیدهام. با وجود این، هرگز در بیان حقیقت آنگونه که هست تردید نکردهام، حقیقتی که همچنان در برابر همه کسانی که کوتاهی کردند و سکوت کردند، حجت است و همچنین افتخاری برای همه کسانی که از شریفترین مردان و عزیزترین و سخاوتمندترین مردم، مردم غزه، حمایت، پشتیبانی و در کنارشان ایستادند.
اگر شهید شوم، بدانید که غایب نبودهام.
من اکنون در بهشت هستم، در کنار رفقایم که پیش از من آمدند.
با انس، اسماعیل و همه عزیزانی که به عهد خود با خدا وفادار بودند.
به شما توصیه میکنم که به راه خود ادامه دهید و سفری را که آغاز کردیم، به پایان برسانید.
با صدقات مداوم مرا یاد کنید، و هر زمان که صدای اذان را شنیدید یا نوری را که در شب غزه میدرخشد دیدید، مرا یاد کنید.
شما را به مقاومت توصیه میکنم.
در مسیری که پیمودیم، و در رویکردی که به آن ایمان داشتیم.ما راه دیگری برای خود نمیدانستیم و در زندگی جز در پایداری در آن، معنایی نمییافتیم.
پدرم را به تو میسپارم.
عشق قلبم و الگوی من، کسی که خودم را در او میدیدم و او هم خودش را در من میدید.
تو که در طول جنگ با تمام فراز و نشیبهایش مرا همراهی کردی. از خدا میخواهم که در بهشت با تو، تاج سرم، که از من راضی هستی، ملاقات کنیم.
برادرم، معلمم و همراهم، ناجی، را میسپارم.
ناجی، او پیش از آزادی تو از زندان، پیش از تو به سوی خدا آمد.
بدان که این سرنوشتی است که خدا مقدر کرده است،
و اشتیاق تو در درون من ساکن است.
آرزو داشتم تو را ببینم، تو را در آغوش بگیرم، تو را ملاقات کنم،
اما وعده خدا حق است و دیدار ما در بهشت از آنچه فکر میکنی نزدیکتر است.
مادرم را به تو میسپارم.
مادرم، زندگی بدون تو هیچ است.
تو دعایی بودی که هرگز متوقف نشد، آرزویی بودی که هرگز نمرد.
از خدا خواستم تو را شفا دهد و سلامتیات را به تو بازگرداند. چقدر آرزو داشتم که شما را در حال سفر برای درمان و بازگشت خندان ببینم.
برادران و خواهرانم، شما را ستایش میکنم،
رضایت خدا، سپس رضایت شما، هدف من است.
از خدا میخواهم که شما را شاد کند و زندگیتان را به خوبی قلبهای مهربانتان گرداند،
که من همیشه تلاش کردهام تا منبع شادی باشم.من همیشه میگفتم:
کلام و تصویر شکست نمیخورند.
کلام امانت است و تصویر پیام.
آن را به جهانیان برسانید، همانطور که ما آن را حمل کردیم.
فکر نکنید که شهادت من پایان است، بلکه آغاز یک راه طولانی به سوی آزادی است.
من پیامآور یک پیام هستم و میخواستم آن به جهانیان برسد - به جهانی که چشم خود را میبندد و به کسانی که در مورد حقیقت سکوت میکنند.
و اگر از من خبری شنیدید، برای من گریه نکنید.
من مدتها آرزوی این لحظه را داشتم و از خدا خواستم که آن را به من عطا کند.
به همه کسانی که در زندگیام با توهین، اتهامات دروغین و تهمت به من ظلم کردهاند، میگویم:
به خواست خدا، من به عنوان یک شهید به سوی خدا میروم و همه دشمنان با خدا جمع خواهند شد.
برادر شهید شما، به خواست خدا،
صالح عامر فواد الجعفری
12/10/2025
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊