eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ | از تکثیر شهید سلیمانی وحشت دارند! حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: امروز مستکبران از نام شهید سلیمانی وحشت دارند، ببینید در فضای مجازی با اسم او چه برخوردی دارند میکنند؛ از اسمش هم میترسند و از تکثیر او وحشت دارند. ۱۴۰۰/۱۰/۱۱ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 شهیدی که در هذیان‌هایش با دخترش حرف می‌زد... جلال ماموریت آخر را طور دیگری برگشته‌است. بدنش پاره‌پاره‌است. اما هنوز هیبت همان جلال گذشته را نگه‌داشته‌است. دردهایش استخوان سوز است ولی می‌خندد. به تلافی همه دردهایی که می‌کشد، به جای فریاد و ناله می‌خندد. فاطمه، خواهر جلال می‌گوید: شهادت را همیشه دوست داشت اما می‌خواست تا جان دارد زندگی کند و استوار باشد. دردهای جلال زیاد است. آنقدر که هنگام خواب هذیان می‌گوید. آمنه همسر شهید می‌گوید: «یکبار آنقدر حرف زد فکر کردم نکند تلفن حرف می‌زند. دیدم خواب است. توی خواب دخترش را صدا می‌زند و می‌گوید: "ساریه زهرا بیا بابا بهت شکلات بده!" درد امان جلال را بریده بود اما باز بقیه را دلداری می‌داد. شنیده‌ بود یکی از دوستانش در بیمارستان بی‌قراری می‌کند. زنگ میزند و می‌گوید: مرد گنده خجالت نمی کشی جلوی پدرو مادرت گریه می‌کنی؟ حالا خوب است شکر خدا فردا مرخص می‌شوی.» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
از شما می خواهم پشتیبان ولایت فقیه باشید و لحظه ای از راه رهبری خارج نشوید. فرازی از @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_دوم ▪️طوری عصبی شده بود که حتی منتظرم نماند؛ با گام‌هایی بلند طو
📕رمان 🔻 ▪بی‌اختیار از جا پریدم، خیره به صفحۀ تلویزیون آنچه می‌دیدم، باورم نمی شد و انگار قلبم به گلو رسیده بود که تمام کلماتم می‌تپید: «ایران به اسرائیل حمله کرده! پخش زنده داره نشون میده!» ▫️از هیجانی که به جان جملاتم افتاده بود، مادر سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد. پدر همانطور که سرپا بود، قدمی به تلویزیون نزدیک‌تر شد تا بهتر ببیند، محمد با همان چشمان بسته، تقلّا می‌کرد و بمیرم که برای نخستین بار در این چند روز احساس کردم از اینکه چشمانش نمی‌بیند، دلش آتش گرفته است. ▪️عملیات سنگین موشکی ایران علیه اسرائیل، طوری حالم را عوض کرده و دلم را به وجد آورده بود که پس از ماه‌ها می‌خندیدم و محمد با نمک‌ِ پاشیده روی لحنش حرص می‌خورد: «خداوکیلی این درسته که دو ماه صبر کنید بعد دقیقاً بذارید تا من کور شدم، اسرائل رو بزنید که نتونم ببینم؟» ▫️میان خنده، کاسۀ چشمانم از گریه پُر شده بود که امشب دشمن را اساسی زده بودیم اما در این دو ماه، نه تنها چشمان محمد که کسی مثل سیدحسن نصرالله از دست‌مان رفته بود! ▫دیگر فردا کسی نبود تا با لهجۀ شیرین لبنانی و لبخندی شیرین‌تر از کارستان ایران بگوید و طوری برای اسرائیل رجز بخواند که تمام ضاحیه قیام کند و فریاد "لبیک یا نصرالله" سر دهد. ▪️ساعتی از حملۀ ایران سپری نشده، فیلم اصابت‌های متعدد موشک‌ها در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد و محمد بال‌بال می‌زد تا لااقل صدای فیلم‌ها را برایش پخش کنم. ▫️کنارش نشسته بودم و تلاش می‌کردم هرچه در تصاویر می‌بینم با جزئیات کامل برایش وصف کنم؛ از مشخصات محل اصابت، تعداد موشک‌ها و زاویۀ فیلم‌برداری، همه را می‌گفتم و او با هر صدای اصابت موشکی که می‌شنید، می‌خندید و قطره اشک من بی‌صدا می‌چکید. ▪️می‌دانستم جاسوسی که در شرکت لانه کرده، امشب عزا گرفته و حالا صورتش دیدنی شده است؛ با همین خیال خوش فردا وارد شرکت شدم و بر خلاف انتظارم، یکی دو ساعت بعد، احضارم کرد. ▫️گمان می‌کردم امروز حوصلۀ کاری برایش نمانده باشد و پیش از آنکه وارد دفترش شوم، از صدای خنده‌ای که در راهرو پیچیده بود، جا خوردم. ▪️درِ اتاق باز بود، با موبایل صحبت می‌کرد و طوری گرم تعریف و خنده بود که من را در چهارچوب در ندید و خودم با چند ضربه به درِ شیشه‌ای اتاق، اجازۀ ورود خواستم. ▫️به پشت سر چرخید و همین که چشمش به من افتاد، نگاهش تا اعماق چشمانم فرو رفت؛ با تکان سر، سلام کرد و با اشارۀ دست، تعارف زد تا وارد شوم و بنشینم. ▪️نگاهم روی دیوار روبرو قفل شده و او مقابل من برای صحبت کردن راحت نبود که تماسش را تمام کرد و بر خلاف همیشه، اینبار من شروع کردم: «کاری با من داشتید؟» ▫️از انرژی و نشاطی که در لحنم می‌درخشید، ابروهایش بالا رفت؛ لبخند معناداری لب‌هایش را از هم گشود و با شیطنت پنهان در چشمانش، زیر پایم را خالی کرد: «خدا رو شکر حملۀ ایران بلاخره حال شما رو خوب کرد!» ▪️از نگاه و صدا و تمام حرکاتش متنفر بودم و از صمیمی شدنش، متنفرتر که بی‌توجه به کنایه‌ای که بارم کرده بود، حرف را به فضای کار کشیدم: «خروجی فاز دوم رو تا هفتۀ بعد براتون میفرستم.» ▫️اما باز هم انگار حرفم را نشنید که سرش را به زیر انداخت، چندبار با سرانگشت به لبۀ میز زد و با خنده‌ای که تمام خطوط صورتش را پُر کرده بود، ادعا کرد: «هر جوری دوست داری می‌تونی فکر کنی اما منم از حملۀ ایران خوشحالم!» ▪️سپس سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را ببیند اما نمی‌توانست به این سادگی فریبم دهد؛ باز هم اهمیت ندادم و او با همان بی‌خیالی و خنده، تسلیم شد: «دوست نداری در موردش صحبت نمی‌کنم.» ▫️سپس لپ‌تاپش را باز کرد و همانطور که با دقت دنبال چیزی می‌گشت، پیشنهاد داد: «لطفاً لپ‌تاپ خودت رو بیار می‌خوام این بخش رو همینجا با هم تکمیل کنیم.» ▪️به اندازۀ یک پلک زدن نگاهم در نگاهش نشست؛ در همین فاصله، تصمیمم را گرفتم و از همین تصمیم، تمام تنم تکان خورد اما شاید این بهترین فرصت بود که قدم اول نقشه را با ادای یک جمله اجرا کردم: «از صبح لپ‌تاپم هنگ کرده، نرم‌افزار بالا نمیاد.» ▫️از اینکه دروغ گفتم، وجدانم ناراحت بود؛ منتظر بودم حرفی بزند تا یک گام دیگر بردارم و انگار بخت یارم بود که آنچه می‌خواستم، در همین قدم اول تقدیمم کرد: «بیا بشین اینجا.» و بلافاصله از جا بلند شد و از پشت میزش کنار رفت. ▪️باورم نمی‌شد به همین سرعت به لپ‌تاپش دسترسی پیدا کرده باشم و فقط دعا می‌کردم فرصت کافی برای جابجایی داده‌ها پیدا کنم. ▫️با تأنی از جا بلند شدم و با دلی که از ترس در قفسۀ سینه جا نمی‌شد، به سمت میزش رفتم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
19.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 نماهنگ (آقای اصغر) 📍نشر مجدد به مناسبت ایام (س) به همراه تصاویری از رشادت های در جبهه مقاومت 🎼کاری از گروه سرود احلی من العسل @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. حسین جانم... در دلم، باز هوایی است که طوفانیِ توست... شاعر: حسین منزوی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🦋 میلاد بی بی زینب (س) بر شهیدان پاشاپور و پورهنگ و شما عزیزان مبارک @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊