به اصغر می گفتم اینقدر بسیج نرو. زن و بچهات هم حقی بر گردنت دارند.
میگفت: مامان ما از پدرمان یاد گرفتهایم. چرا جلوی فعالیتهای من را میگیری؟
ما با زن و بچههای اصغر یک جا می نشستیم. ما بالا بودیم و آنها هم پایین می نشستند. خانه بزرگی هم نداشتیم. وضع مالی به خصوصی هم نداشتیم. به پدرش می گفت یک صد تومانی به من بده؛ بچه هایی که تا حالا مشهد نرفتهاند، گناه دارند؛ ببرمشان مشهد.
می گفتم: تو زن و بچهات را می گذاری و می روی؟!
می گفت: این بچه ها نباید به راه بد کشیده شوند. باید مواظبشان باشیم.
#بسیج
#هفته_بسیج
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو فقط گریه نکن....💔😔
#فاطمیه
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_پنجم ▪برای اولین بار اینقدر بیپرده از عشقش میگفت و آیینۀ چشم
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_ششم
▪درست مقابلم ایستاده و طوری غرق دریای چشمانم شده بود که انگار متوجه موبایلم نشد و من فیالبداهه شروع کردم: «من این منطقه رو خوب بلدم، تو مسیرهای فرعی جنگل لویزان میتونم کاری کنم که پیدامون نکنن و بعدش میریم هر جا صلاح میدونید.»
▫️در جنگ با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، انگار جگر شیر پیدا کرده بودم که با اعتماد به نفس و بیهیچ فکری، میخواستم فریبش دهم و او در برابر ابتکار عمل و قاطعیت کلماتم، سپر انداخت: «خیلی خوبه!»
▪️خدا میدانست دلم از ترس آب شده بود و فقط تلاش میکردم شبیه آهن، محکم باشم اما باز هم نمیخواستم این همراهی در ماشین او باشد که به سمت در اصلی امامزاده اشاره کردم و یک بار دیگر به مرد عاشقی که تسلیمم شده بود، رکب زدم: «از همین خیابون سریع میرسیم به ورودی جنگل. من ماشینم رو همینجا پارک کردم.»
▫️نمیخواستم حرف دیگری بزند که با عجله به سمت سرازیری منتهی به در حرکت کردم تا او هم بیاید و همان لحظه، نگاه نگران مادر پیش چشمانم جان گرفت.
▪️میدانستم تا همین ساعت هم دیر کردم، به خیال اینکه حامد و رفقایش تا نیم ساعت دیگر میرسند و کار او را تمام میکنند، دلخوش بودم و خبر نداشتم داستان ترسناک امروز به همین زودیها تمام نمیشود.
▫️مسیر شیبدار صحن امامزاده تا درِ اصلی را به سرعت پایین میرفتم و صدای قدمهایش را میشنیدم که پشت سرم میآمد.
▪️یک لحظه به سرم زد زودتر خودم را به ماشین برسانم و به تنهایی از دستش فرار کنم اما از ترس اینکه باز تعقیبم کند و جایی که حتی حامد هم نباشد، گرفتارم کند، پشیمان شدم.
▫️همین که پشت فرمان نشستم، کنارم سوار شد و دیدم از آیینۀ کنار در، خیابان را میپاید و همزمان دستور داد: «راه بیفت.»
▪️دستم طوری روی فرمان میلرزید که دید و آهسته پرسید: «میخوای من بشینم؟»
▫تنها دلخوشیام همین بود که خودم پشت فرمان هستم و تا رسیدن حامد، در جادههای فرعی جنگل معطل میکنم که به جای پاسخ، پدال گاز را فشار دادم تا زودتر به ورودی پارک جنگلی لویزان برسیم.
▫️جادۀ اصلی پارک، روی سینۀ تپههای جنگلی میپیچید و بالا میرفت، در ذهنم مسیرهای تو در توی جنگل را مرور میکردم و باید باز هم برای حامد یک کد موقعیتی میفرستادم که رو به دکتر امیری خبر دادم: «بالای جنگل یه سهراهی هست؛ از همونجا یه مسیر خاکی جدا میشه و از اون سمت جنگل میرسه به اتوبان شهید زینالدین.»
▪️از اینکه احساس میکرد حسابشده حرکت میکنم، لبخندی روی صورش جا خوش کرد و طوری خیالش راحت بود که باز هم بیاختیار دلم آتش گرفت و از همین احساسِ بیاراده، اینبار نه از او که از خودم متنفر شدم.
▫️میدانستم برای ایران خیالی جز خیانت ندارد، همین چند دقیقه پیش فهمیدم میخواهد به بهانۀ رفتن به ادارۀ اطلاعات، من را برباید و نمیفهمیدم چرا باید جایی در اعماق جانم، قلبم برایش بتپد.
▪️ماشین را با احتیاط در مسیر پُرپیچ جاده میراندم و انگار دل او در خمِ کوچۀ عشق گیر افتاده بود که یک لحظه محو چشمانم شد، بلافاصله نگاهش را پس گرفت و با صدایی سرریز از احساس به جاده خاکی زد: «ای کاش پای تو وسط نبود...»
▫️و دیگر فرصت نشد حرفش را تمام کند که در خلوتی یکی از مسیرهای فرعی، تویوتای شاسی بلندی از روبرو آمد و راهمان را بست.
▪️شانۀ خاکی جاده چندان جا نبود، خواستم کمی عقب بروم و همین که سرم را به پشت چرخاندم، ماشین حامد را دیدم که چند متر دورتر ایستاده و تازه فهمیدم ماشین روبرویی هم برای نجات من و صید دکتر امیری رسیده است.
▫️انگار او هم ماشین پشت سرمان را در آیینه دیده و از همین بنبست دوطرفه، آیه را خوانده بود که سرش را به صندلی تکیه داد و از سر استیصال، یک لحظه چشمانش را بست.
▪️از اینکه تنها چند قدم با حامد فاصله داشتم و دیگر راهی برای ربودنم نبود، جانی که از وحشت به گلو رسیده بود، به کالبدم برگشت و همان لحظه لحن مردانۀ دکتر امیری را شنیدم: «نترس محیا...»
▫️بیش از این نتوانست حرفی بزند؛ هیچ راهی پیش پایش نمانده بود و هر چه میخواست به قلب من آرامش بدهد، در چشمانش طوفان به پا شده بود.
▪️من تازه خیالم تخت شده و او انگار خاطرش به هوای من به هم ریخته بود که دستش به سمت دستگیره رفت و با چند جمله، جان و جهانم را به آتش کشید: «اونا دنبال من اومدن... من میرم پایین... تو هر جور میتونی دنده عقب بگیر برو!»
▫️پای دلم در ساحل عشقش گیر افتاده و دلم دریای تردید بود و همان لحظه پیام حامد، کار را تمام کرد: «سریع پیاده شو بیا سمت من!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📣 هماکنون، آغاز سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب اسلامی.۱۴۰۴/۹/۶
📹 از اینجا ببینید👇
💻 Farsi.khamenei.ir/live
#شهید_جواد_محمدی(درچه ای):
اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبمان کرد بنده از شهدایی هستم که حتما یقه بیحجابها و کسانی که ترویج بیحجابی را میکنند میگیرم آن دنیا.
#حجاب🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه و شب زیارتی امام حسین
یاد شهیدان بخصوص حاج اصغر و حاج محمد صلوات
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_ششم ▪درست مقابلم ایستاده و طوری غرق دریای چشمانم شده بود که ا
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_هفتم
▪انگار دلش نمیآمد من را در ماشین تنها رها کند، دستش روی دستگیره مانده و نگاهش بین چشمانم پَرپَر میزد.
▫️لبهایش برای زدن حرفی از هم گشوده شد و فرصت نشد که دو مرد از ماشین مقابل پیاده شدند. همانطور که به سمت ما میآمدند، دستشان به سمت کمرشان رفت، من متحیر مانده بودم و او فریاد کشید: «بخواب رو صندلی!»
▪️رعشۀ صدایش در بوق ممتد ماشین حامد پیچید و قلبم را از جا کَند که در آخرین لحظات و پیش از شلیک، از ماشین پایین پریدم؛ به سمت ماشین حامد میدویدم و تا لحظۀ آخر میشنیدم فریاد میزد: «نرو محیا! بخواب رو زمین!»
▫️نفهمیدم برای نجات جانم، جانش به گلو رسیده که خودم را به حامد رساندم و پیش از آنکه سوار ماشینش شوم، نعرۀ گلولهها پردۀ گوشم را شکافت.
▪️خودم را در ماشین حامد انداختم و هنوز در را نبسته بودم که با تمام قدرت، دنده عقب گرفت و همزمان بدنۀ ماشین به رگبار گلوله بسته شد.
▫️از شدت وحشت، حتی جریان خون در رگهای بدنم بند آمده و فقط میدیدم بیرون از ماشین محشر شده است.
▪️مردان مسلّحی که جادۀ فرعی جنگل را میدان جنگ کرده بودند؛ دو نفری که از تویوتا پیاده شده بودند، دکتر امیری را هدف گرفته و چند نفر از میان درختها به سمت ماشین ما شلیک میکردند.
▪حامد دیوانهوار رانندگی میکرد تا از این مهلکه فرار کنیم و من گوشم از شدت رگبار گلولهها کَر شده و در هجوم گرد و خاک پیچیده در هوا، چشمانم جایی را نمیدید.
▫️طوری با سرعت در مسیر باریک و پیچ در پیچ جنگل ویراژ میداد که با هر دو دست روی داشبورد مقابل را گرفته بودم و جیغ میزدم: «تو رو خدا یواش برو!»
▪️صورتش خیس عرق، رنگش پریده و بهقدری سراسیمه بود که بیتوجه به وحشتم فقط گاز میداد تا از در پارک بیرون رفتیم.
▫میدیدم هر لحظه از آیینه، وحشتزده پشت سرمان را نگاه میکند و به یکباره فریادش در فرق سرم کوبیده شد: «برا چی با ماشین خودت اومدی دیوونه؟! حالا هر جا بریم پیدامون میکنن!»
▫️دکتر امیری لحظاتی پیش در جهنمی از رگبار گلولهها دفن شده بود و نمیفهمیدم دیگر از چه کسی فرار میکند.
▪️لبهایم از وحشت به هم چسبیده و فکرم کاملاً از کار افتاده بود؛ اتوبانها را با سرعتی سرسامآور میرفت و به گمانم ابتدای اتوبان شهید همت بود که در حاشیۀ مسیر توقف کرد و نهیب زد: «بیا پایین.»
▫️دیگر جانی به تنم نمانده بود و به زحمت خودم را از ماشین پایین کشیدم؛ ساک کوچکی را از صندوق عقب برداشت، درهای ماشین را بست و اشاره کرد پیاده حرکت کنیم.
▪️چادرم روی شانهام رها شده و توانی برای مرتب کردن شال و چادرم نداشتم که چند قدمی دنبالش کشیده شدم و با نفسی که برایم نمانده بود، ناله زدم: «کجا داری میری حامد؟»
▫️ظاهراً پاسخی برای پرسش سادهام نداشت که در حاشیۀ اتوبان تقریباً میدوید، ماشینها به سرعت از کنارمان عبور میکردند و من رمقی برای همراهیاش نداشتم که دوباره صدا زدم: «حامد وایسا!»
▪️در ابتدای اتوبان انگار به انتهای خط رسیده بود که به سرعت به سمتم چرخید و با صدایی خَشدار سرم خراب شد: «ندیدی چجوری ماشین رو به رگبار بستن؟ هم ماشین تو لو رفته هم ماشین من!»
▫️سپس در برابر چشمان مات و مبهوتم، با نگاهش میان اتوبان چرخید و با خستگی عمیقی غُر زد: «تو این خراب شده هم که یه ماشین پیدا نمیشه.»
▪️باورم نمیشد چه میشنوم و شاید نمیخواستم باور کنم که با آخرین امیدی که برایم مانده بود، سؤال کردم: «خب چرا با همکارات تماس نمیگیری؟»
▫️دلم میخواست خیال کنم هنوز بابت رابطین دکتر امیری نگران است اما او دیگر چیزی برای از دست ندادن نداشت و با تیزی کلامش تمام پردهها را پیش چشمم پاره کرد: «همکارای من رو الان تو جنگل لویزان یا کشتن یا گرفتن، حالا هم دنبال من و تو هستن!»
▪️چیزی تا غروب آفتاب نمانده و آسمان سرخ و نیمهابری در انتهای اتوبان، وحشتناکترین صحنۀ عمرم شده بود که تازه میفهمیدم در چه منجلابی فرو رفتم و حامد همچنان اراجیف میبافت: «نمیدونم کدوم بیپدری آمار داده بود اما دقیقاً تا خواستیم کار رو تموم کنیم، اومدن بالا سرمون... با این جنازهای هم که رو دستمون مونده، دیگه هیچ راهی نداریم... گلوله رو یکی دیگه زده اما کسی که از اول با نقشه وارد اون شرکت شد و مرصاد امیری رو تا اینجا کشوند، محیا موسوی بوده اونم با ماشین خودش. کسی هم که از اول محیا موسوی رو واسه همۀ این کارها شارژ کرده و بعدش هم فراریش داده، حامد موسوی بوده!»
▫️دیگر نه چیزی میدیدم نه میشنیدم که از شدت وحشت، حس سختی شبیه جان کندن را تجربه میکردم و در همان حالت خفگی، فقط خندههای دکتر امیری به خاطرم میآمد!
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_هفتم ▪انگار دلش نمیآمد من را در ماشین تنها رها کند، دستش روی
▪️مردی که تا لحظۀ آخر با قلب عاشقش جنگیدم و حالا در چنگ حامد، طوری دلم برایش تنگ شده بود که بیاختیار نامش را زیر لب صدا زدم: «مرصاد...»
▫️کلامم را حامد نشنید اما من تا آخرین لحظه، نبض نفسهایش را میشنیدم که شبیه همان روز در دانشگاه کلمبیا برای نجاتم بالبال میزد و من زیر بارانی از گلولهها تنها رهایش کردم!...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
3.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 جايگاه این دانشمند بزرگ را دشمن بهتر از ما میشناخت!
📣 به مناسبت سالگرد شهادت دانشمند دفاعی و هستهای کشور، شهید فخری زاده
#فرزند_ایران🇮🇷
#شهید_محسن_فخری_زاده
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
یک روز دوستی تماس گرفت و از او برای سخنرانی در مجلس یک مداح اسم و رسمدار دعوت کرد. سخنرانشان نیامده بود و دنبال یک منبری خوب بودند. قبول کرد. کلی مطالعه کرد. منبرش حسابی سر و صدا کرد. خودش هم فکر نمیکرد بتواند آنقدر پرشور سخنرانی کند. از طرف هیئت با او تماس گرفتند و میخواستند برای مراسمهای بعدی و سال بعد هم او سخنرانی کند. با اینکه کلی اصرار کردند، قبول نکرد. گفت: «از شهرت میترسم. من هنوز در این قد و قواره نیستم. آن یک جلسه هم عنایت حضرت زهرا(س) بود.»
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
عمری نمانده است
الهی ببینمت....💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊