شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۷) 🔹از همان زمان ورود متوجه برخورد دوگانه سوریها شدم
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۸)
🔹درباره شرایط جنگی باید بگویم قبل از رفتن فکر میکردم احتمالاً امکانات رفاهی و خدماتی سوریه باید حداقلی باشد اما با وجود تأثیر جنگ بر زندگی مردم، چرخ اقتصاد و زندگی مردم نخوابیده بود و روال عادی در شهر جریان داشت.
🤔مثلاً در روستای "اصلنفه" که ما ساکن آن بودیم ماشینهای نظافتی رأس ساعت برای بردن زبالهها حاضر میشدند و یا شبکههای اینترنت حتی در روستاها در دسترس بود.
✔️البته این وضعیت شهرهای امن و دور از جنگ مانده بود وگرنه بعضی روستاها و شهرها با خاک یکسان شده بودند و حتی نشانهای از حیات در آنها دیده نمیشد. بین تمام این مسائل، امنیت قابل توجه ترین مسألهای بود که به چشم میآمد.
✨یکی دو باری که به زیارت رفتیم دیدم چطور قبل از تاریکی هوا شهر به سرعت خلوت میشود. حتی در روستاها گاهی مردم حس اعتماد به هم را از دست داده بودند. به هر حال جنگ به منازل کشیده شده بود و بعضی از مردم به دلایل مختلف از جمله مشکلات مالی و شغلی در ازای دریافت پول به جبهه دشمن کمک میکردند.
👌فکر میکنم این عدم تشخیص راحت دوست از دشمن یکی از بزرگترین نگرانیهای مردم بود.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 روایت تکان دهنده #حاج_قاسمـــ از شهادت #شهید_همتـــ🌷
شهیدے که بر ترک موتور، ناشناس شهید شد...
#سالروز_شهادت : ۶۲.۱۲.۱۷
🔹ما چون حسین (ع) وارد شدیم، چون حسین (ع) هم باید شهید شویم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاهم از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوج
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
خانه شان طبقه چهارم یک #آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در #پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر #خورشت_فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست با خجالت گفت: "خدا مرگم بده! شما با زبون #روزه چرا زحمت کشیدید؟"
صورت سفید عمه فاطمه به خنده ای #شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: "این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزه ایم، ولی شما #مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!" با دیدن صورت مهربان و همیشه #خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر #صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید #نامزد کرد.
آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی #زمین گذاشت و به مادرش گفت: "مامان! اگه کاری نداری من برم." و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: "هر وقت امری داشتید، مجید #شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!" و منتظر #قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت.
#عمه_فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: "بفرمایید اینجا #چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!" تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی #سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: "شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن!"
سپس رو به مادر کرد و با #مهربانی ادامه داد: "مامان! هرچی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!":مادر سری تکان داد و با گفتن "خیر ببینی مادرجون!" پاسخ #محبت مجید را داد.
از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت #تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به #گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: "مامان! حالت تهوع داری؟" نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه #تأیید فرو آورد.
مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: "مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، #همینجا دراز بکشید!"
مادر لب های #خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: "نه مادرجون! بریم بیرون!" و همچنانکه دستش در دست من بود، با #قامتی که انگار طاقتِ سر پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه ای رنگ کنار #هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و #مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من #فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: "عمه! شما بفرمایید بشینید!"
سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و با #شرمندگی ادامه داد: "عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!" که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی #پرعطوفت، جواب برادرزاده اش را داد: "قربونت برم عمه جون! من تشنه ام نیس! اصلاً هم دلم #چایی نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!"
سپس #چین به پیشانی انداخت و با گفتن "قند یادم رفته!" خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن "الآن میارم." خیال عمه را راحت کرد. عمه #صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی #دلسوزانه رو به مادر کرد: "خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم #داغشون برام تازه میشه!"
مادر به نشانه #همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👤حجت الاسلام والمسلمین ماندگاری :
🔻ما مسئولینی با روحیه ی جهادی می خواهیم!
همه امامانی که تنها ماندند، يارانشان فرهنگ جهاد و شهادت را هم از لحاظ عده و هم از لحاظ تفکری نداشتند. امام حسين و يارانش فرهنگ جهاد و شهادت داشتند که تا زنده بودن به امام آسيب نرسيد.
👥ما به حد نصاب برای فرهنگ جهاد و شهادت آدم میخواهيم برای ظهور امام زمان (عج) و حس میکنم اولين کسانی که بايد با اين فرهنگ انس بگيرند، مسئولين هستند.
✨ما روحيه جهادی می خواهيم، مديريت جهادی می خواهيم، روحيه جهادی يعنی معامله کردن با نديدنی ها! شهدا با آنچه ديده نمیشود معامله کردند.
🔹يک عده با مردم معامله می کنند، آنها را میبينيم. لذا با تفاوت در مردم معامله ما هم تفاوت میکند!
#انتخابات📊
#چشم_شهدا_به_انتخاب_ماست🚨
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
😓خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود. گفت : باشه بی بی، هرچی شما بگویی، فقط می خواهم خانواده ی خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند.
‼️گفتم : مردم که به چنین فردی زن نمی دهند. گفت: چرا دختر زیاد است که همسر امثال من بشوند، فقط باید بگردی. به همه آن ها بگو من چه شرطی دارم. شرط من این است که آنقدر در جبهه می مانم تا جنگ تمام شود.
با این حرف سید حمید، دیگر مادر حرفی از دامادی به او نزد...
✨ #شهید_سید_حمید_میرافضلی| شهیدی که همراه #شهید_محمد_ابراهیم_همت بود و همراهش شهید شد.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
پیش از اینکه عاشق شهادت باشند
عاشق شهیدی چون تو بودند حسین!
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊✨ 🔹همانطور رو به قبله نشسته، رو برگرداندم و نگاهی به پشت سرم کردم. باورم نمیشد آن همه جمعیت پشت
🕊✨
🔹ضدانقلاب فهمید که مردم پای کار هستند و فقط با نیروی انتظامی روبهرو نیستند.
🌷حاجاصغر آن روز که هیچ، در هر اتفاق و بحرانی، رفتارش برای من درس بود. گاهی وقتی عمیق بهش فکر میکنم خدا را از داشتن چنین خانواده و چنین برادرانی شکر میکنم.
🌊مثل یک موج دریا وجود مرا به ساحل رساندند.
#فتنه ۸۸ (۵ - آخر)
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#به_روایت_حمید_برادر_شهید
📲جنات فکه
📸محمدحسین جان، پسرکوچولوی حاج اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_یکم خانه شان طبقه چهارم یک #آپارتمان به نسبت نوساز در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و #مهمان_نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت #تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد.
گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی #کنترل تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را #پُر کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش #ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد.
ریحانه هم مثل مادرش زنی #محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان #پایان دهد، بی مقدمه شروع کرد: "حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم."
مادر لبخندی زد و با گفتن "خیر ببینی عزیزم!" #قدردانی_اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: "اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل #مامان خودم هستید!" سپس رو به من کرد و گفت: "إن شاءالله که نتیجه میگیرید و با دل #خوش برمیگردید بندرعباس." که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای #نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو #سجاده_زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به #مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود.
کمک مادر کردم تا با درد کمتری #چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد #غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی #سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. #حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مُهر برداشت.
نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنانکه سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: "اتفاقاً داشتم برای مامان #دعا میکردم."
و زیر لب زمزمه کرد: "إن شاءالله که دست پُر بر میگردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: "نگران حرف #ابراهیم و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، #نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: "قبول باشه!"
مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید #لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به #دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: "شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم: "شما دارید با زبون #روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی #شرمنده هستیم!"
پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: "إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که #زحمتی نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و #خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند.
خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم #دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این #شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و #دوست_داشتنی می کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
12.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید| آخرین دیدار #حاج_قاسم با #سید_حسن_نصرالله دو روز پیش از شهادت
🎙نوکر اهل بیت نریمان پناهی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
7860436_855.mp3
14.02M
یا باب الحوائج
یا موسی ابن جعفر...
🏴 #شهادت_امام_موسی_کاظم (ع) آجرکم الله
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹