شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_هفتم حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و #مانده بودم چه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که #نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به #سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: "در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه!"
نوریه باور نمیکرد از زبان #مجید چه میشنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم میکرد و من #احساس میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان #تپیدن ندارد.
نه میتوانستم کاری بکنم، نه میشد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا #ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید #نگاهش میکردم که آتش چشمانش از آذرخش #عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید:
"این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع میکنیم!"
و شاید نمیدید تا چه اندازه رنگ #زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از #مسلک شیطانی نوریه بر سینه اش #سنگینی میکرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی #نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد:
"بهت آدرس #غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این #مزخرفات رو تو سرتون فرو میکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، #اسرائیله! اونی که #دشمن اسلامه، #آمریکاست! اونوقت سرِ تو بچه #وهابی رو به این چیزها گرم میکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📲 استوری همسر #شهید_داریوش_رضایی_نژاد در واکنش به هتک حرمت به نام این شهید هستهای
#ایران_قوی
#براندازان_خس_و_خاشاک
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
🌹آرمیتا میگفت :
فکر میکردم (مثل کارتونها) وقتی کسی تیر میخورد، دوباره زنده میشود و بلند میشود. تصورم در مورد مرگ و لحظهای که بابا تیر خورد، این بود. بعد به تدریج فهمیدم آن تصوری که من دارم با آنچه که در واقعیت اتفاق میافتد، خیلی فرق دارد.
😔طبیعی هم هست، آن موقع چهار سال و نیمش بود. ولی من فکر میکنم این اتفاق، گذشته از صدماتی که داشت، هم من، هم آرمیتا را بزرگ کرد. اتفاقاً در موقعیتهایی که آدم با بحران، یک مسألهی سخت را میگذراند، معلوم میشود آدمها با خودشان چند چندند.
✔️واقعاً قبل از شهادت داریوش تصور اینکه بتوانم از پس چنین حادثهای بربیایم، در مخیلهام نمیگنجید. معمولاً خدا بر مبنای ظرفیت آدمها اتفاقات را برایشان پیش میآورد.
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد
#روایت_بانو_پیرانی_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃💔
أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ
سلام بر آن آغشته به خون...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹، آل عمران﴾
[ای پیامبر!]
هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند!
بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
#اللهم_الرزقنا_شهادت🌿
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
حمید شعری را شبها در حرم حضرت زینب (س) می خواند و ناله می زد و می گفت:
"علوی می جنگم، مرتضوی می میرم، انتقام حرم زینب و من می گیرم، حسنی مذهبم و حسینی آیینم، من پای ناموس علی شاهرگم و میدم"
و در نهایت هم ترکش به شاهرگش نشست. لحظات آخر خون بدنش داشت تمام می شد. اصلا تقلی نمی کرد، دوستی گفت حمید اذان شده نماز بخون. آرام آرام چشمهاش بسته می شد. گفت حمید اربابت روز عاشورا تو معرکه نماز خوند توام باید وسط معرکه نماز بخونی، به جای نماز بگو الله اکبر، صدایش نیامد ولی لبهایش تکان خورد و اینگونه نماز خواند و به ارباب باوفایش رسید.
#شهید_حمیدرضا_اسداللهی🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔴شبکه خبر، هم اکنون گفت و گوی رئیس جمهور منتخب مردم، سیدابراهیم #رئیسی با خبرنگاران
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که #نوریه ا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
باید باور میکردم مجید همه حرفهای #نوریه را شنیده و سرانجام آتش #غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش #زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به #سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به #رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!"
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با #فریادی جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از #خودت همه رو کافر میدونی!"
که نوریه روی پاشنه پا به #سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند #شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش میخواست این نشان #افتخار را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای #شهادت داد:
"خیلی از #شیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه #وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!"
و دیگر امیدم برای #مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که #قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و #تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به #تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط #فریاد آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!"
و از میان چشمان نیمه #بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از #آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های #دیوانه وارش را میشنیدم که به من و #مجید ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای #آنچنانی میکشید.
تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به #شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و #غیرتش خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟"
از نگاهش میخواندم که از آنچه با #نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال #خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با #پریشانی صدایم میزد: "الهه حالت خوبه؟"
و در چهره من نشانی از #خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال #خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد.
با لیوان شربت بالای سرم #نشسته و به پای حال زارم به ظاهر #گریه که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به #خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: "الهه جان! #آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!"
به پهلو روی موکت کنار #اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای #مجید اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به #انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله #توان تکان خوردن نداشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_نهم باید باور میکردم مجید همه حرفهای #نوریه را شنیده و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتادم
فقط #گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر #آمدنش، همه تن و بدنم از ترس میلرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس میکردم با دل نازک و قلب #نحیفش، این همه اضطراب و #نگرانی را همپای من تحمل میکند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر میشد.
مجید دست سرد و #لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت #تنبیه پدر بیتابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمیکرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام میداد: "الهه جان! #شرمندم! به خدا من خیلی #صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!"
و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم #برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی میخواندم تا این شب #لبریز ترس و تشویش را به سلامت به #صبح برسانیم.
تمام بدنم از گرسنگی ضعف میرفت، درد شدیدی بند به بند استخوانهایم را ربوده بود و از #شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم میرسید که حالم را بیشتر به هم میزد.
مجید مدام التماسم میکرد تا از #کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به #زمین چسبیده بودم و نمیتوانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای #کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت.
نفهمیدم چطور خودم را پشت #پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه #خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت میکنند.
از همان پشت #پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف میزد و مدام به طبقه #بالا اشاره میکرد که دوباره پایم #لرزید و همانجا روی مبل افتادم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌸
حرمت آلبوم خاطرات ماست
قدم به قدم از باب الجواد تا حوض وسط صحن
از اذن دخول تا بالا سری که جای سوزن انداختن ندارد
از گره گشایی پنجره فولادت تا آب کوثر سقاخانهات...
کاش خاطراتمان با آمدن مهدی فاطمه کامل شود...
🎊 میلاد #امام_رضا (ع) مبارکباد🎊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹