eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روز که با حاج محمد آقا هم صحبت و همکلام شده بودیم و من هم مشکلی برام پیش اومده بود و درد دل میکردیم ایشان سرصحبت از حضرت عبدالعظیم(ع) را باز کرد و از کرامات ایشان صحبت شد و گفت هرموقع برایم مشکلی پیش آمد محضر این امامزاده و محدث بزرگ رسیدم و هرگز دست رد به سینه ام نزد و سفارش زیارت ایشان را کرد و گفتند محال است از سرسفره حضرت عبدالعظیم دست خالی برگردید... نشر مجدد به مناسبت (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
5.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🗯 ما شک نداریم وعده‌ی الهی حق است و ان‌شاءالله پیروزی نهایی و نه چندان دیر با مردم فلسطین و خواهد بود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من ساکنم ولی جانی دارم که مسافر است... اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یااَباعَبْدِاللّهِ‌الْحُسَیْن(ع) أَلسَّلٰامُ‌عَلَیکَ‌یٰاعَلی‌اِبنِ‌موسَی‌أَلرّضٰآ(ع) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
صبر آقا مرتضی و شوخ‌طبعی‌اش نکته بارز خلقیاتش بود که باعث می‌شد حتی در بدترین شرایط از کسی نرنجد و قهر نکند. گاهی موقعیت‌هایی پیش می‌آمد که تعجب می‌کردم چطور عصبانی نمی‌شود و از کوره در نمی‌رود. آقا مرتضی خیلی از مسائل به ظاهر جدی برای دیگران را به شوخی می‌گرفت و با خنده از کنار‌شان عبور می‌کرد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_چهارم ▪سراپای وجودم گوش شده بود تا اگر خبری هست، بشنوم و پرد
📕رمان 🔻 ▪تا رسیدن به بیمارستان، هزار صحنه از پیکر مجروح و صورت زخمی‌اش در ذهنم ساختم و همین که وارد اتاق شدم، نگاهم از نفس افتاد. ▫️هر دو چشمش بسته و صورتش پوشیده از زخم و خراش بود. هر دو دست تا مچ، باندپیچی شده، یکی از دست‌ها کوتاه‌تر از دیگری بود و دیدن همین صحنه، قلبم را از تپش انداخت. ▪️امیدوار بودم خبر حامد اشتباه باشد و چشمانش هنوز ببیند اما حالا می‌دیدم نه فقط چشمان زیبایش که انگشتان یک دست هم بریده شده و همچنان کلام شیرینش، بانمک بود: «شما برای چی اومدید بیمارستان؟ مگه جانباز ندیده‌اید؟» ▫️پدر از قبل زیر گوش من و مادر خوانده بود مقاوم باشیم مبادا روحیۀ محمد خراب شود اما انگار در سینۀ برادرم جگر شیر بود که ما آهسته گریه می‌کردیم و او با همان چشمان بسته به اشک‌های ما می‌خندید و سر به سرمان می‌گذاشت: «از این به بعد میرید خواستگاری بگید داماد همون چند تا آپشنی هم که قبلاً داشت دیگه نداره!» ▪️با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه‌هایم به گوشش نرسد اما مگر می‌شد دلم برای چشم‌هایی که شبیه آیینه می‌درخشید و در هر شرایطی می‌خندید، تنگ نشود؟ ▫️ای کاش بار آخری که از خانه می‌رفت بیشتر نگاهش می‌کردم و بمیرم که در دست راستش دیگر انگشتی نمانده بود تا گزارش و سناریوی مستندهایش را بنویسد و با همین حال هنوز فکر ضاحیه بود: «امروز سیدحسن سخنرانی داره.» ▪️سپس با همان چشمان بسته و صورت باندپیچی شده، سرش را چرخاند و شاید می‌خواست من را پیدا کند که به سمت صدایم چرخید و پرسید: «نمی‌دونی ساعت چنده؟ میشه تلویزیون رو روشن کنی؟» ▫️تلویزیون دیواری اتاقش را روشن کردم و دیگر طاقت ندیدن چشمانش را نداشتم که از اتاق بیرون زدم و همان پشت در، چلچراغ اشک‌هایم در هم شکست. ▪️از همانجا صدای سید را می‌شنیدم که از بزرگترین عملیات اهدای خون در لبنان برای کمک به مجروحین تشکر می‌کرد و همچنان برای صهیونیست‌ها رجز می‌خواند. ▫️در شبکه‌های اجتماعی می‌دیدم مردی لبنانی و یا بانویی ایرانی که برای اهدای چشم‌شان به مجروحین حزب‌الله التماس می‌کردند و در این محشر، دکتر مرصاد امیری برای جاسوسیِ اسرائیل به تهران آمده بود تا مشابه چنین آتشی را در ایران هم به پا کند. ▪️میان شهدا و مجروحین لبنانی، زن و کودک کم نبودند، برادر خودم قربانی همین قائلۀ صهیونیستی شده بود، مراسم عقد و عشق و زندگی‌ام فدای همین ماجرا شده و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که جمعه بعد از ظهر حامد تماس گرفت و اینبار جوابش را دادم. ▫️مطمئن نبودم باید چه کاری انجام دهم، فرصت نشده بود با محمد حرفی بزنم و همین که حامد باز سراغ دکتر امیری را گرفت، سپر انداختم: «سه‌شنبه از طرف شرکت تماس گرفتن و گفتن شنبه برم... اما بعدش قضیه محمد پیش اومد...» ▪️طوری ساکت شده بود که احساس کردم تماس قطع شده اما گوشی هنوز دستش بود و به گمانم از حضور دوبارۀ من در آن شرکت آتش گرفته بود که پس از چند لحظه خاکستر نفس‌هایش گوشم را پُر کرد: «خوبه، پس قضیه فقط نفوذ نبوده!» ▫️کنایۀ پنهان در کلامش مثل زهر، کام دلم را تلخ کرد و او با پوششی از خونسردی زیر پایم را کشید: «فردا میری؟» ▪️موبایل را از این دستم به آن دستم دادم و هنوز دو دل بودم: «من می‌ترسم باهاش روبرو بشم...» ▫️نفس بلندی کشید و حرف دلش را بی‌ریا زد: «منم دوست ندارم باهاش روبرو بشی... اما راه دیگه‌ای نداریم... یه چند روز که اونجا بودی خودم بهت میگم باید چی‌کار کنی.» ▪️چند ساعت تا فردا بیشتر نمانده و در همین چند ساعت، چند بار پشیمان شدم؛ پا پس کشیدم و باز چشمان از هم پاشیدۀ محمد، مطمئنم می‌کرد باید بروم تا سرانجام شنبه صبح، وارد شرکت شدم. ▫️از همان لحظۀ اول، تمام تن و بدنم می‌لرزید؛ مسئول دفتر هماهنگ کرد تا وارد اتاق شدم و تنها خدا می‌داند چه آشوبی در دلم به راه افتاده بود که آهسته سلام کردم و او همانطور که با تلفن صحبت می‌کرد، با اشارۀ سر پاسخم را داد و تعارف زد تا بنشینم. ▪️نگاهش نمی‌کردم اما احساس می‌کردم زیرچشمی تمام حواسش به من است و همین که تلفنش تمام شد، با حالتی مردد آغاز کرد: «حدس می‌زدم دیگه اینجا نیاید!» ▫️نمی‌دانستم این مرد چرا اینهمه رُک و صریح برخورد می‌کند، لابد این هم بخشی از تیپ جاسوسی‌اش بود و شاید می‌خواست من را خلع سلاح کند. ▪️سرم را بالا آوردم و دیدم نگاهم می‌کند و چه نگاه سنگینی که در همان ابتدا دست و پایم را گُم کردم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمم روی صفحه مهدی بود که متوجه شدم، همسر شهید پورهنگ پیامی فرستاد : «سلام زهراجان، چه اتفاقی برای شوهرت افتاده؟» سریع پیام دادم «چی شده؟» هیچ جوابی دریافت نکردم. بعد از آن، پشت سر هم پیام‌هایی با همین نوشتار از دوستان دیگر می‌رسید. نفسم داشت بند می‌آمد. از هیات خارج شدم. با یکی از دوستان که حدس می‌زدم با خبر باشد تماس گرفتم : «فقط به من راستش را بگویید!» 💔خبری که می‌شنیدم تاروپود قلبم را به هم بافت و راه رگ‌هایم را بست. نفس‌هایم به شماره افتاد. اشک‌هایم آرام آرام از زیر چادر جاری شد. سفارش‌های مهدی به ترتیب از ذهنم گذشت... مهدی چهارشنبه صبح به معراج الشهدا تهران رسید. لباس نو پوشیدم و نماز شکر خواندم. به خود نهیب می‌زدم : «زهرا محکم باش، این لحظات دیگر تکرار نمی‌شود! شوهرت دارد می‌رود و دیگر جسم او را نمی‌بینی! محکم باش! محکم!» | روایت همسر شهید همرزم و رفیق @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
43.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 روضه خوانی حجت الاسلام و المسلمین میرلوحی 🍃🌸نهمین سالگرد شهادت مدافع حرم شهید زمینه ساز ظهور (عج)، شهید پهلو شکسته 🔰پنجشنبه ۱۰ مهر ماه، بهشـــت حضرت زهـــرا (س)، قطعه ۲۶، بر سر مزار شهید ‌‌‌‌‌@mahdihoseini_ir @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
36.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸نهمین سالگرد شهادت مدافع حرم شهید زمینه ساز ظهور (عج)، شهید پهلو شکسته / 📸 مداحی/ روضه تقدیم به نغمه بانو دختر شهید ۱۴۰۴.۰۷.۱۰ @mahdihoseini_ir @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊