eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
راه و یادت همیشه زنده خواهد بود... ایام شهادت @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_ام ▪بمباران سنگین و وحشیانه‌ای که روز بیروت را شب کرده و آسمان ا
📕رمان 🔻 ▫️از شدت اضطراب، تمرکزم به کلی از دست رفته و طوری ترسیده بودم که هر دو پیام را از موبایلم پاک کردم و با یک جمله، جواب منفی دادم: «من دسترسی ندارم.» ▪️باز هم تنها راه مانده پیش پایم، فرار از دست حامد بود که گوشی را بی‌صدا کردم و با تمرکزی که تقریباً از بین رفته بود، سراغ کارم رفتم. ▫️باید تا چند ساعت دیگر کار را به دکتر امیری تحویل می‌دادم؛ هزار و یک دغدغه در ذهنم غوغا به پا کرده و برای تکمیل هر بخش از پروژه باید با مغزم می‌جنگیدم. ▪️نهار نخوردم، نماز ظهر را به سرعت در نمازخانۀ شرکت و به فرادی خواندم تا سرانجام با یکی دو ساعت تأخیر و چند دقیقه مانده به ساعت تعطیلی اداره، خروجی را برایش ایمیل کردم. ▫️حتی به کیفیت کارم مطمئن نبودم؛ دستپاچه وسایلم را جمع کردم و از اتاق بیرون زدم تا لااقل امروز سراغی از من نگیرد اما به نظرم در همان چند دقیقه، چند ایراد اساسی پیدا کرده بود که میان راهرو، مقابلم ظاهر شد. ▪️انگار در چشمان آشفته و صورت ترسیده‌ام دنبال دلیلی می‌گشت که چند لحظه نگاهم کرد و مثل همیشه بی‌ملاحظه به میدان زد: «ما روز اول با هم قرار گذاشتیم همه چی رو فراموش کنیم اما انگار شما هنوز نتونستید با من کنار بیاید!» ▫️در برابر کلمات رُک و بی‌پرده‌اش، زبانم بند آمد و در عوض، او حرف برای گفتن زیاد داشت: «مگه میشه اون دانشجوی باهوش، کارش رو با اینهمه تأخیر و انقدر خراب تحویل بده؟ اگه فکر می‌کنید نمی‌تونید منو ندید بگیرید و اینجا کار کردن براتون سخته، به نظرم همین امروز برید، بهتره!» ▪️از جدیت جملاتش طوری جا خورده بودم که به زحمت خودم را جمع و جور کردم و زیر لب جواب دادم: «معذرت می‌خوام آقای دکتر...» ▫️ای کاش میشد همین حالا از این زندان که حامد در آن حبسم کرده بود، خلاص می‌شدم اما نمی‌شد و نمی‌خواستم بیش از این شک کند که در برابر چشمان منتظرش، محمد را بهانه کردم: «حال من ارتباطی به شما نداره... نگران برادرم هستم...» ▪️باهوش‌تر از آنی بود که بهانه‌چینی‌ام فریبش دهد و برای اولین بار از کوره در رفت: «اگه مشکل برادرتون بود که من یه هفته مرخصی می‌دادم برید پیشش تا نه شما انقدر اذیت بشید نه من! مشکل اینه که می‌خواید از من فرار کنید و با این وضعیت نمیشه کار کرد!» ▫️میان راهرو ایستاده بودیم که صدایش را بلند نکرد اما از نگاه و لحنش، عصبانیتش فریاد میزد و با همان حالت عصبی، اتمام حجت کرد: «این چیزی که فرستادید به درد من نمی‌خوره، فردا صبح نسخۀ کاملش رو بفرستید وگرنه مجبور میشم تصمیم دیگه‌ای بگیرم.» ▪️ای‌کاش همین حالا تصمیم دیگری می‌گرفت! ای‌کاش با همین خشمی که خاطرخواهی را از یادش برده بود، اخراجم می‌کرد تا از شرّش خلاص شوم اما نمی‌دانم از نگاه درمانده‌ام چه خطی خواند که چند لحظه چشمانش را بست. ▫️انگار نفسش در سینه مانده و دلش از دست رفته بود که پلک‌هایش را از هم گشود و بر خلاف آنچه دلم می‌خواست، دوباره مهربان شد: «من حق میدم بابت حرف‌هایی که قبلاً از من شنیدی، اینجا راحت نباشی... این چند روز تلاش کردم کمتر همدیگه رو ببینیم... نمی‌دونم شاید...» ▪️شاید نمی‌توانست تمام آنچه در دلش مانده بود، در کالبد کلمات جا دهد و انگار در برابر هجوم احساسش تسلیم شده بود اما در عوض، من به قدری از این خائن متنفر بودم که در همین فرصت، زهرم را پاشیدم: «مطمئن باشید هر کس دیگه‌ای جای شما بود برای من هیچ فرقی نداشت!» ▫️زهر کلامم به حدی بود که ردّ زخم زبانم روی چشمانش افتاد، لبخند تلخی لب‌هایش را ربود و با سکوتی تلخ‌تر از سر راهم کنار رفت. ▪️سرم طوری سنگین شده بود که در و دیوار ساختمان دور چشمانم می‌چرخید، نگاهم تار می‌دید و فقط باید زودتر از اینجا می‌رفتم. ▫️هر بار حالم بد می‌شد، دلم بهانه حامد را می‌گرفت؛ مرد عاشقی که این روزها سوهان روحم شده و فقط به خاطر خبری از دکتر امیری سراغم را می‌گرفت. ▪️تلفنم را از صبح بی‌صدا کرده بودم و نمی‌دانستم تا الان چند پیام و تماس بی‌پاسخ از او روی موبایل جا مانده است. ▫️حدس می‌زدم اینهمه بی‌خبری کلافه‌اش کرده اما انتظار نداشتم برای توبیخم تا اینجا آمده باشد که ماشینم را روشن کردم و تا خواستم از کوچه خارج شوم، بوق ممتد اتومبیلی نگاهم را سمت خودش کشید. ▪️حامد آنسوی خیابان اصلی در ماشینش نشسته و طوری با عصبانیت نگاهم می‌کرد که پایم روی پدال گاز، سُست شد و ماشین را متوقف کردم. ▫با احتیاط در حاشیۀ خیابان ایستادم و هنوز ماشین را خاموش نکرده بودم که چند ضربه به شیشۀ کناری‌ام خورد. ▪️حامد بود با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته و با همان حالت خشمگین، اشاره می‌کرد شیشه را پایین بکشم و شیشه به نیمه نرسیده، با صدایی عصبی تشر زد: «بیا پایین قفل کن بریم!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. یکی از بانوان مسلمان، روزها را روزه می‌گرفت و شبها را در نماز و عبادت به سر می‌برد. اما بد اخلاق بود و با زبانش همسایگان خود را اذیت می‌کرد. شخصی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از این بانو تعریف کرد که او اهل نماز و روزه است و تنها یک عیب دارد و آن این است که بد اخلاق است و با زبانش همسایگان را می‌رنجاند. (صلی الله علیه و آله) فرمودند: « لا خیر فیها هی من أهل النار»: در آن زن هیچ خیری نیست، او اهل جهنم است. 📚بحارالانوار، ج ۷۱، ص ۳۹۳. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
شهادت پاداش کسانیست که در این روزگار گوششان صدای غبار نگرفته باشد و صدای آسمان را بشنوند..‌. (محمدحسن)📸 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
در دوران جنگ ۸ ساله دفاع مقدس بسیار خود را همراه رزمنده ها میدیدم و علاقه مند بودم برای آنها کاری انجام دهم. شاید اگر قوای جسمی ام اجازه میداد آن سالها خود به میدان جنگ میرفتم. اصولا به نظرم اگر در هر انسانی عرق ملی باشد دیگر چه اهمیتی دارد که کجا زندگی کند. من سالها در آلمان درس خواندم و زندگی کردم اما در نهایت به مملکتم برگشتم چون هویت من اینجا بود. حتی با اینکه پسرم ۱۰ سال خارج از کشور تحصیل کرد اصلا دلم نخواست تا برای دیدن او سفر کنم. من مملکتم را با تمام مشکلات و کاستیهایش دوست دارم و با مردم در مصائب و مشکلاتشان شریکم. فرزند ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏠 | لحظه ورود رهبر معظم انقلاب به حسینیه امام خمینی با ضرب مرشد و اجرای حرکات ورزش زورخانه‌ای. ۱۴۰۴/۰۷/۲۸ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_یکم ▫️از شدت اضطراب، تمرکزم به کلی از دست رفته و طوری ترسیده بود
📕رمان 🔻 ▪️طوری عصبی شده بود که حتی منتظرم نماند؛ با گام‌هایی بلند طول خیابان را طی کرد و دوباره سوار ماشینش شد. ▫️مطمئن بودم چند ساعتی که پیام و تماس‌هایش را بی‌پاسخ رها کرده‌ام، ناراحتش می‌کند اما اینهمه عصبانیتش عجیب بود؛ باعجله دنبالش رفتم و همین که سوار شدم، بی‌مَحابا فریاد کشید: «تو اینجا داری چه غلطی می‌کنی؟!» ▪️این مدت کم آزارم نداده و با همین غیظ و غضب بی‌جا، بی‌حد و اندازه دلم را شکسته بود که دیگر نتوانستم چشم‌پوشی کنم و پاسخ فریادش را با لحنی محکم حوالۀ طلبکاری‌اش کردم: «همون غلطی که تو مجبورم کردی!» ▫️از جسارتم جا خورد و صبر‌ من دیگر تمام شده بود که بند به بند بدنم از اینهمه دغدغه در هم خرد شده و همه را سر حامد خراب کردم: «تو چرا همش از من طلبکاری؟! چرا هر چی عقده داری سر من خالی می‌کنی؟! اصلاً می‌فهمی من دارم چه زجری می‌کشم؟! تو این مدت یه بار شد ازم بپرسی چجوری دارم اینهمه بدبختی رو تحمل می‌کنم؟! یه بار شد زنگ بزنی حال خودم رو بپرسی؟!» ▪️انتظار داشتم در برابر زخم‌هایی که صبرم را از پا درآورده بود، با چند کلمه هم شده، دلداری‌ام دهد اما حالش خراب‌تر از این حرف‌ها بود و دوباره سرم عربده کشید: «تو یه بار شد خودت رو بذاری جا من؟! چند ساعته هر چی زنگ می‌زنم، هر چی پیام میدم، هیچ خبری ازت نیس! تو می‌فهمی این چند ساعت من چه حالی شدم که تو این شرکت صاحب‌مرده چه بلایی سرت اومده؟» ▫️بی‌انصافی بود اگر عشقی که پشت فریادهایش برایم بال‌بال می‌زد، نبینم؛ از دیدن احساس پُرشورش، کام دلم اندکی شیرین شد و او با همین داد و بیدادها همچنان مشق عاشقی می‌کرد: «به‌خدا من الان تو وضعیتی گیر کردم که تو حتی تصورشم نمی‌تونی بکنی! همه تن و بدنم واسه تو می‌لرزه و مجبورم تحمل کنم، پس دیگه یه کاری نکن که بدتر عذاب بکشم!» ▪️دردهای مانده در دلم به قدری عمیق بود که حتی با داد و بیداد هم دوا نمی‌شد؛ از تمام آنچه می‌توانستم عیان کنم تنها یک قطره اشک بی‌صدا گوشۀ چشمم نشست و ساکت ماندم تا باز هم از زخم‌های من عبور کند و سراغ سوژه‌اش را بگیرد: «می‌تونی به لپ‌تاپش دسترسی پیدا کنی؟» ▫️من نه مثل دکتر امیری جاسوس بودم و نه مثل حامد یک نیروی امنیتی که محکم پاسخ دادم: «نه!» ▪️دوباره چشمانش از ناراحتی شعله کشید و حقیقتاً دیگر حامد من نبود که باز هم داد کشید: «ما اطلاعات اون لپ‌تاپ رو می‌خوایم! تا همین الانم خیلی دیر شده!» ▫️از اینهمه خشونت بی‌حساب و کتابش، کلافه شده بودم؛ نمی‌خواستم شرایط از این بدتر شود که با کلماتی شمرده برایش دلیل می‌چیدم و هر چه می‌گفتم، اصلاً متوجه نبود. ▫️می‌خواست تا جایی که می‌توانم و در هر چند مرحله‌ای که می‌شود، تمام اطلاعات لپ‌تاپ دکتر امیری را منتقل کنم و من مطمئن بودم، این کار نشدنی است. ▪️شاید یک ساعت بحث کردیم، هیچ‌کدام قصد تسلیم شدن نداشتیم و سرانجام من خسته از این مجادلۀ طولانی به خانه برگشتم. ▫️این بازی به اندازۀ کافی پیچیده بود و اصلاً دلم نمی‌خواست با سرزنش‌های دکتر امیری پیچیده‌تر شود که تمام شب روی اشکالات گزارشم کار کردم و فردا صبح برایش فرستادم اما به گمانم دیروز طوری دلش را زده بودم که هیچ پاسخی به پیامم نداد. ▪️حامد همچنان پیگیر دسترسی به لپ‌تاپ بود؛ هر بار که جواب رد می‌دادم، عصبی‌تر می‌شد و سرانجام سه‌شنبه شب با یک پیام آتشم زد: «هنوز یه هفته نگذشته که سید رو اونجوری زدن! اگه فردا یه اتفاقی تو ایران افتاد، می‌تونی خودت رو ببخشی؟» ▫️از کودکی با هم بزرگ شده بودیم و بلد بود چطور قفل قلعۀ مقاومتم را بشکند اما بار آخر طوری با سنگینی کلامم در صورت دکتر امیری کوبیده بودم که این یکی دو روز حتی همدیگر را ندیده بودیم و حقیقتاً نمی‌دانستم چطور می‌خواهم سراغ لپ‌تاپش بروم. ▪️تلویزیون روشن بود، شبکۀ خبر تحلیل سیاسی پخش می‌کرد و من به حال خودم نبودم که خیره به صورت مجری و کارشناس، کنج کاناپه در خودم فرو رفته بودم. ▫️محمد من را نمی‌دید اما انگار از سکوتم، نغمۀ غم‌هایم را شنیده بود و فی‌البداهه سر به سرم گذاشت: «با رئیس‌تون صحبت کن ببین می‌تونه استخدامم کنه؟» ▪️نمی‌دانست همین رئیس، گره کور کلاف سر در گم فکرم شده است و باز شیطنت کرد: «بهش بگو همه چیز داداشم خوبه فقط هیچی نمی‌بینه!» ▫️از جملۀ آخرش تا مغز استخوانم سوخت و او با همان قند و نمک آمیخته در لحنش همچنان می‌گفت: «البته واسه ادارات ما که هیچکس هیچ‌کاری نمی‌کنه، کور هم باشی مشکلی نیس...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده، در پخش زندۀ تلویزیون غوغا شد.
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_یکم ▫️از شدت اضطراب، تمرکزم به کلی از دست رفته و طوری ترسیده بود
▪️صدا و سیمای جمهوری اسلامی، آسمان شب تلاویو را زنده پخش می‌کرد تا اصابت موشک‌های بالستیک ایرانی را همه با چشم ببینند و این یعنی عملیات وعدۀ صادق ۲ که دو ماه منتظرش بودیم، سرانجام آغاز شده است... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊