.
نزدیک دریا بودی و آبت ندادند
آبی به آن طفلان بی تابت ندادند
یک قطره بر آن طفل بی خوابت ندادند
بر ساقی و بر خیل اصحابت ندادند...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلویمان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایدهآل که همیشه آرزویش را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم در آمد خوبی داشت و امکان پیشرفت و ارتقای شغلیاش بیشتر وجود داشت. فکر میکنم آرامش زندگیمان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود. دلمان نمیخواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. همسرم میگفت از اینکه عدهای بیگناه و مظلوم آرامششان را از دست دادهاند آرام و قرار ندارد.
مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند داعش به استانهای خود ما حمله میکرد. از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با از دست دادن کاری بود که بعد از مدتها پیداش کرده و کلی انتظار به دست آوردنش را کشیده بود. دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
خبرگزاری دفاع مقدس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
19.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ زیبای اذان نگو بلال....
مادرم مرد اذان نگو😭
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا(س)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📿نمازی که #شهید_امنیت #شهید_سلمان_امیراحمدی در خواب به یکی از نزدیکانش از جانب امام علی (ع) برای رفع فتنه ۱۴۰۱ سفارش کرده بود به شرح زیر است:
نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها در مفاتیح آمده که: هرگاه حاجتی داشتی، و سینه ات از آن تنگ شده باشد، دو رکعت نماز بخوان و وقتی سلامِ نماز را گفتی، تسبیح حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را بخوان، بعد به سجده برو و صد مرتبه بگو: یا مَولاتی یا فاطِمَةُ اَغیثینی.(یعنی ای مولای من، ای فاطمه، به فریادم برس)، بعد گونه ی راستت را روی زمین بگذار و صد مرتبه همین را بگو، بعد به سجده برو و صد مرتبه همین را بگو، بعد گونه ی چپت را روی زمین بگذار و صد مرتبه همین را بگو، بعد باز به سجده برو و صد و ده مرتبه همین را بگو، و حاجت خود را یاد کن ان شاء الله خداوند حاجتت را برآورده میکند.
منبع: مفاتیح، نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها
التماس دعا 🤲💐
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه قطره اشک از چشم شما بیفته...
[پامنبرِ شیخ حامد کاشانی🎙]
#پامنبری
#فاطمیه
التماس دعا💔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حالا تمام حرف شب و روز زائـر است
یادش بخیر، هفته پیش این موقع کربلا...
#شب_جمعه
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
به اصغر می گفتم اینقدر بسیج نرو. زن و بچهات هم حقی بر گردنت دارند.
میگفت: مامان ما از پدرمان یاد گرفتهایم. چرا جلوی فعالیتهای من را میگیری؟
ما با زن و بچههای اصغر یک جا می نشستیم. ما بالا بودیم و آنها هم پایین می نشستند. خانه بزرگی هم نداشتیم. وضع مالی به خصوصی هم نداشتیم. به پدرش می گفت یک صد تومانی به من بده؛ بچه هایی که تا حالا مشهد نرفتهاند، گناه دارند؛ ببرمشان مشهد.
می گفتم: تو زن و بچهات را می گذاری و می روی؟!
می گفت: این بچه ها نباید به راه بد کشیده شوند. باید مواظبشان باشیم.
#بسیج
#هفته_بسیج
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو فقط گریه نکن....💔😔
#فاطمیه
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_پنجم ▪برای اولین بار اینقدر بیپرده از عشقش میگفت و آیینۀ چشم
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_چهل_و_ششم
▪درست مقابلم ایستاده و طوری غرق دریای چشمانم شده بود که انگار متوجه موبایلم نشد و من فیالبداهه شروع کردم: «من این منطقه رو خوب بلدم، تو مسیرهای فرعی جنگل لویزان میتونم کاری کنم که پیدامون نکنن و بعدش میریم هر جا صلاح میدونید.»
▫️در جنگ با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، انگار جگر شیر پیدا کرده بودم که با اعتماد به نفس و بیهیچ فکری، میخواستم فریبش دهم و او در برابر ابتکار عمل و قاطعیت کلماتم، سپر انداخت: «خیلی خوبه!»
▪️خدا میدانست دلم از ترس آب شده بود و فقط تلاش میکردم شبیه آهن، محکم باشم اما باز هم نمیخواستم این همراهی در ماشین او باشد که به سمت در اصلی امامزاده اشاره کردم و یک بار دیگر به مرد عاشقی که تسلیمم شده بود، رکب زدم: «از همین خیابون سریع میرسیم به ورودی جنگل. من ماشینم رو همینجا پارک کردم.»
▫️نمیخواستم حرف دیگری بزند که با عجله به سمت سرازیری منتهی به در حرکت کردم تا او هم بیاید و همان لحظه، نگاه نگران مادر پیش چشمانم جان گرفت.
▪️میدانستم تا همین ساعت هم دیر کردم، به خیال اینکه حامد و رفقایش تا نیم ساعت دیگر میرسند و کار او را تمام میکنند، دلخوش بودم و خبر نداشتم داستان ترسناک امروز به همین زودیها تمام نمیشود.
▫️مسیر شیبدار صحن امامزاده تا درِ اصلی را به سرعت پایین میرفتم و صدای قدمهایش را میشنیدم که پشت سرم میآمد.
▪️یک لحظه به سرم زد زودتر خودم را به ماشین برسانم و به تنهایی از دستش فرار کنم اما از ترس اینکه باز تعقیبم کند و جایی که حتی حامد هم نباشد، گرفتارم کند، پشیمان شدم.
▫️همین که پشت فرمان نشستم، کنارم سوار شد و دیدم از آیینۀ کنار در، خیابان را میپاید و همزمان دستور داد: «راه بیفت.»
▪️دستم طوری روی فرمان میلرزید که دید و آهسته پرسید: «میخوای من بشینم؟»
▫تنها دلخوشیام همین بود که خودم پشت فرمان هستم و تا رسیدن حامد، در جادههای فرعی جنگل معطل میکنم که به جای پاسخ، پدال گاز را فشار دادم تا زودتر به ورودی پارک جنگلی لویزان برسیم.
▫️جادۀ اصلی پارک، روی سینۀ تپههای جنگلی میپیچید و بالا میرفت، در ذهنم مسیرهای تو در توی جنگل را مرور میکردم و باید باز هم برای حامد یک کد موقعیتی میفرستادم که رو به دکتر امیری خبر دادم: «بالای جنگل یه سهراهی هست؛ از همونجا یه مسیر خاکی جدا میشه و از اون سمت جنگل میرسه به اتوبان شهید زینالدین.»
▪️از اینکه احساس میکرد حسابشده حرکت میکنم، لبخندی روی صورش جا خوش کرد و طوری خیالش راحت بود که باز هم بیاختیار دلم آتش گرفت و از همین احساسِ بیاراده، اینبار نه از او که از خودم متنفر شدم.
▫️میدانستم برای ایران خیالی جز خیانت ندارد، همین چند دقیقه پیش فهمیدم میخواهد به بهانۀ رفتن به ادارۀ اطلاعات، من را برباید و نمیفهمیدم چرا باید جایی در اعماق جانم، قلبم برایش بتپد.
▪️ماشین را با احتیاط در مسیر پُرپیچ جاده میراندم و انگار دل او در خمِ کوچۀ عشق گیر افتاده بود که یک لحظه محو چشمانم شد، بلافاصله نگاهش را پس گرفت و با صدایی سرریز از احساس به جاده خاکی زد: «ای کاش پای تو وسط نبود...»
▫️و دیگر فرصت نشد حرفش را تمام کند که در خلوتی یکی از مسیرهای فرعی، تویوتای شاسی بلندی از روبرو آمد و راهمان را بست.
▪️شانۀ خاکی جاده چندان جا نبود، خواستم کمی عقب بروم و همین که سرم را به پشت چرخاندم، ماشین حامد را دیدم که چند متر دورتر ایستاده و تازه فهمیدم ماشین روبرویی هم برای نجات من و صید دکتر امیری رسیده است.
▫️انگار او هم ماشین پشت سرمان را در آیینه دیده و از همین بنبست دوطرفه، آیه را خوانده بود که سرش را به صندلی تکیه داد و از سر استیصال، یک لحظه چشمانش را بست.
▪️از اینکه تنها چند قدم با حامد فاصله داشتم و دیگر راهی برای ربودنم نبود، جانی که از وحشت به گلو رسیده بود، به کالبدم برگشت و همان لحظه لحن مردانۀ دکتر امیری را شنیدم: «نترس محیا...»
▫️بیش از این نتوانست حرفی بزند؛ هیچ راهی پیش پایش نمانده بود و هر چه میخواست به قلب من آرامش بدهد، در چشمانش طوفان به پا شده بود.
▪️من تازه خیالم تخت شده و او انگار خاطرش به هوای من به هم ریخته بود که دستش به سمت دستگیره رفت و با چند جمله، جان و جهانم را به آتش کشید: «اونا دنبال من اومدن... من میرم پایین... تو هر جور میتونی دنده عقب بگیر برو!»
▫️پای دلم در ساحل عشقش گیر افتاده و دلم دریای تردید بود و همان لحظه پیام حامد، کار را تمام کرد: «سریع پیاده شو بیا سمت من!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊