eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃 آخرین بار پارسال قبل از ماه محرم پسرم را دیدم. برایش دعا کردم که پیروز و سلامت باشد و از حریم اسلام دفاع کند. در طول سال‌هایی که در سوریه بود ۵ بار برای دیدنش راهی سوریه شدم. از حضور در میادین جنگ چیزی نمی‌گفت. 👥ما عادت داشتیم که از مسائل کار اصغر چیزی نمی‌پرسیدیم و او هم چیزی نمی‌گفت. ✨وقتی ما در سوریه بودیم مرتب به زیارت حرم حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) می‌رفتیم. در این مدت هر بار که می‌رفتیم، فکر نمی‌کنم بیشتر از دو ساعت با اصغر دیدار کرده باشیم. به روایت پدر معزز @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌺🍃 یک محله بود و یک حاج‌اصغر؛ هر کار فرهنگی که از دستش برمی‌آمد برای مردم محله ملک‌آباد انجام می‌داد. ☺️گاهی می‌دیدی که با بسیج کردن جوانان محله، مقدمات خواندن نماز عید فطر و نماز ظهر عاشورا را مهیا می‌کرد و در اقامه نماز، صد‌ها نفر حضور پیدا می‌کردند. ❤️گاهی خادم زوار (ع) در مشهد مقدس می‌شد و آستین بالا می‌زد و غذا درست می‌کرد و مایحتاج زوار را فراهم می‌کرد. ✨خلاصه یک حاج‌اصغر بود و یک محله و یک اتاقک در پایگاه مقاومت بسیج مسجد صاحب‌الزمان (عج) که آنجا شهید پاشاپور با جوان‌های محله حرف می‌زد و سعی می‌کرد راه و چاه را نشان‌شان بدهد. fa.abna24.com @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🦋🌱🦋🌱🦋 🌱🦋 🦋 🌺پسرم هر وقت می‌خواست به سوریه برود می‌گفت: «می‌روم تا مزدم را از بی‌بی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز» 🔻البته حاج‌اصغر یک بار شده و به ما هم نگفته بود. یک‌بار وقتی جورابش را درآورد، زخم پایش را دیدیم. 😓از جای بخیه‌اش مشخص بود که زخمش را غیرحرفه‌ای بخیه زده‌اند طوری که انگار فقط می‌خواستند جلوی زخم را بگیرند. به نقل از پدرمعزز ✍fa.abna24.com @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
🌹دامادم هم مثل پسرم [حاج اصغر] بود. من هم برای او مثل مادر بودم. 🍒دوقلو‌های شهید پورهنگ دو ماهه بودند که حاج‌محمد آمد و گفت «می خواهم به سوریه بروم» ✨پیش خودم گفتم اگر بگویم برو، بچه هایش دو ماهه هستند؛ اگر هم بگویم نرو، می‌گوید پسرت را راهی کردی، دوست نداری من برای بی‌بی زینب (س) بروم؟ خلاصه راضی شدم و گفتم برو خدا به همراهت... ✍️ fa.abna24.com @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌺🍃 وقتی دوقلو‌ها به یک سال و نیم رسیدند، حاج‌محمد گفت : می‌خواهم زینب‌خانم را هم به ببرم. ✨باز هم راضی شدم تا دخترم به همراه دوقلو‌ها بروند. منطقه‌ای که زینب‌خانم در آنجا بود، ۳۰ کیلومتر تا منطقه جنگی و خط مقدم فاصله داشت. در آنجا صدای عملیات‌ها و تحرکات ، شنیده می‌شد، اما باز در چنین شرایطی دخترم کنار حاج‌محمد بود. 🕊من می‌دانستم که دامادم شهید می‌شود. بار آخر که با دخترم و عروسم برای بدرقه شهید پورهنگ به فرودگاه رفتیم، به عروسم گفتم این دفعه حاجی می‌شود. عروسم گفت «نه مامان». گفتم «احساس کردم آخرین دیدار بود.» بعد هم حاج‌محمد مظلومانه به رسید. 🍒اکنون فرزندان شهید پورهنگ هفته‌ای سه روز پیش من هستند؛ گاهی صبرم تمام می‌شود، اما وقتی عکس شهید پورهنگ را نگاه می‌کنم، گویا صبر دوباره به وجودم برمی گردد. 🌹حاج‌محمد دوست صمیمی حاج‌اصغر بود؛ هر وقت حاج‌اصغر با ما تماس می‌گرفت، می‌گفت: 💫حواس‌تان به یادگار‌های شهید پورهنگ باشد. یادگار‌های دوست من در دست شما هستند. مبادا یک وقت خواهرم زینب از چیزی شود... fa.abna24.com @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌾🌷 اسلحه ی جدید به روایت در عملیات فتح‌المبین که برای اولین‌بار تیپ خودمان را تشکیل داده بودیم، تعدادی از بچه‌های کم سن و سال به منطقه اعزام شده بودند. آن زمان از اعزام این‌ها جلوگیری می‌شد، ولی به هر حال با ترفندهای مختلف می‌آمدند. 🔻به‌عنوان مثال سنگ‌ریزه‌ توی پوتین‌هایشان می‌گذاشتند که بلندتر دیده شوند؛ یا با مداد برای خودشان ریش و سبیل می‌گذاشتند. مرسوم‌ترینش هم دستکاری شناسنامه بود که تقریباً تمام بچه‌های کم سن و سال این کار را انجام می‌دادند. 🍃روز سوم عملیات فتح‌المبین (۴ فروردین ۶۱)، چند نفر از همین رزمنده‌های نوجوان قصد داشتند به سوی خط بروند. من اجازه ندادم. هرچه اصرار کردند، موافقت نکردم. چند ساعت بعد، شنیدم همین بچه‌ها تعدادی عراقی را اسیر کرده‌اند و با خودشان به مقر تیپ در چاه نفت آورده‌اند. سراغ‌شان رفتم و با تعجب پرسیدم: «جریان چیه؟ عراقی‌ها کجا بودند؟» 👤یکی از آن‌ها گفت: «بعد از این‌که شما اجازه حضور در خط را به ما ندادی، در حال بازی و جست و خیز به سوی ارتفاعات رفتیم. سلاح هم نداشتیم. میان راه، لوله‌ی اگزوز ماشینی را پیدا کردیم. آن را برداشتیم و مانند آرپی جی به اطراف نشانه رفتیم. ناگهان این عراقی‌ها از پشت سنگر بیرون آمدند. دست‌ها را روی سرگذاشتند و تسلیم شدند.» توسط مترجم از یکی از عراقی‌ها پرسیدم: «این بچه‌ها اسلحه نداشتند، چرا تسلیم شدید؟» 😁پاسخ داد: «اسلحه‌ی جدیدی که تا به امروز ندیده بودیم، دست این‌ها بود.» defapress.ir @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️✨🍃 نگاه تو گاهی نگران است گاهی ناراحت؛ شاید هم دلگیر... اما هرچه هست هیچگاه سایہ ی چشمهایت را از سرم برندار نگاهم کن! @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱🦋🌱🦋 🌱🦋 🦋 🕊بعد از شهادت حاج‌قاسم، پسرم زنگ زد و حدود ۲۰ دقیقه حرف زدیم. آخرین تماس او بود. 💫پسرم در خواب شهید پورهنگ را دیده بود و می‌گفت : رفیق شفیقم را در خواب دیدم؛ برایم دعا کن. گفتم: اِن‌شاءالله خیر است. در ادامه برای اولین بار به من گفت: مادر ما داریم به خط می‌رویم. 🤔گفتم: کجا می‌روید؟ گفت: هیچی در جاده داریم می‌رویم؛ برایم دعا کن. گفتم اِن‌شاءالله عاقبت به خیر بشوی... ✨و این‌طور با عاقبت به خیر شد. fa.abna24.com @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
❤️🍃 بچه ها اگر شهر سقوط کرد آن را دوباره فتح می کنیم، مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱🦋🌱🦋 🌱🦋 🦋 😔بعد از شهادت حاج‌قاسم پسرم حال خوبی نداشت و به گفته خانواده‌اش حتی نمی‌خندید. ✨عروسم برایمان تعریف می‌کرد که بعد از شهادت حاج‌قاسم دیگر حاج‌اصغر حال و هوای دیگری داشت.... 🍃یک شب یکی از دوستان ایرانی به همراه همسرش به منزل‌مان در سوریه آمده بودند. حاج‌اصغر دو ساعت با آن‌ها درباره حاج‌قاسم حرف زد و گریه کرد. 🔸بعد از این صحبت‌ها همسر دوست اصغر پیش من آمد و گفت شوهرت شهید می‌شود. من هم گفتم زبانت را گاز بگیر. او هم گفت از حرف‌ها و حال و هوایش پیداست که شهید می‌شود. 🌺عروسم بعد از رفتن مهمان‌ها با دقت پای حرف‌های حاج‌اصغر نشسته بود و او هم احساس کرده بود که حاج‌اصغر به سمت شهادت می‌رود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
🦋🌱🦋🌱🦋 🌱🦋 🦋 🌹حاج اصغر تا جایی که ما می‌دانیم از سال ۹۲ در منطقه بود. در تمام این هفت سال بی وقفه کار می‌کرد و اگر روزی هم می‌آمد که فرصت خیلی کوتاهی به خانواده‌اش سر بزند کارهایش را تلفنی پی می‌گرفت و اگر کاری پیش می‌آمد بدون هیچ ملاحظه‌ای به منطقه برمی‌گشت. 🍒حاج اصغر موقع به دنیا آمدن فرزند آخرش هم منطقه بود. حاج اصغر حتی از مرخصی‌های معمول خودش هم استفاده نمی‌کرد. ❤️به مقتدایش -اباعبدالله- اقتدا کرده بود و زن و بچه‌اش را هم به سوریه برده بود که وقت مجاهدتش را برای برگشتن به ایران و دیدن خانواده هدر ندهد. اما همان‌جا هم خیلی کمتر از دیگر مجاهدانی که سوریه زندگی می‌کنند خانواده‌اش را می‌دید. ✨در دو سال اخیر جمعا پنج روز به ایران آمده بود و پدر و مادرش را دیده بود.... به روایت همرزمش 🔸 tnews.ir @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
❤️🌱 گرچه از فاصله ماه به من دور تری ولی انگار همین جا و همین دور و بری ماه می تابد و انگار تویی می خندی باد می آید و انگار تویی می گذری... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹