این امتیاز اوست؛
که بی مرز عاشق است
دور از وطن حوالی غربت شهید شد...
#ما_ملت_شهادتیم
آقای اصغر #حاج_قاسم
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
این امتیاز اوست؛ که بی مرز عاشق است دور از وطن حوالی غربت شهید شد... #ما_ملت_شهادتیم آقای اصغر #حاج
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۹)
📆چند سال گذشته بود و اصغر به جوانی رسیده بود. قد و بالایش را که میدیدم دلم #غنج میرفت. آرزو داشتم او را توی لباس دامادی ببینم ولي نمیدانستم حرف دلش چیست.
🚫اهل گفتن اینجور حرفها نبود. اگر چیزی هم توی دلش بود، #رویَش نمیشد به زبان بیاورد...
شده بود مسئول آموزش. توی برگشت از یکی از دورههای آموزشی، یک عکس نشانم داد. عکس را که دیدم #خشکم زد.
😨دختری چادر سفید سرش کرده بود و کنار اصغر نشسته بود. دستشان هم توی دست هم بود. #دود از سرم بلند شد. باورم نمیشد پسری که بزرگش کرده بودم و اینقدر دوستش داشتم، بدون این که حرفی به من بزند، دختری را برای خودش انتخاب کرده باشد.
🔹ناراحتیام را که دید، سر حرف را باز کرد. گفت خواهر یکی از دوستهایش است و یک #خطبه ساده خواندهاند. با هر کلمهای که میگفت، بیشتر عصبانی میشدم و خون، خونم را میخورد. قهر کردم و یک کلمه هم حرف نزدم.
😅چند دقیقهای که گذشت، شروع کرد به ریزریز خندیدن و یک عکس دیگر گذاشت جلویم. با گوشه چشم نگاهی به عکس انداختم. #اصغر بود با همان دختری که کنارش نشسته بود، اما انگار دختر نبود.
👦پسری بود با یک سر کچل و تراشیده که چادر سفیدی را روی دوشش انداخته بود و میخندید. نگاهی به اصغر انداختم که صورتش از خنده #سرخ شده بود. گفت یکی از سربازهایش است که ملافه تختش را سرش کرده و کنارش نشسته.
❤صورتم را بوسید و از دلم درآورد. تا شب، هربار که به عکس نگاه میکردیم، صدای خندهمان بالا میرفت. باید برایش آستین بالا میزدم. این را #سربسته حالیام کرده بود.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
❤️🍃
سلام می دهم
و دلخوشم که فرمودید
هر آنکه در دلِ خود یادِ ماست
زائر ماست....
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔹🌱
مسئولیت بخش اداری حرم مطهر #حضرت_زینب (س) در منطقه «زینبیه» در جنوب دمشق را برعهده داشت...
سمت و مسئولیت #شهید_انس_الرومانی به خوبی نشان دهنده زندگی مسالمت آمیز پیروان ادیان مختلف در سوریه است. او در حالی که به راحتی می توانست، درخواست انتقالی دهد و مسئولیت کاری خود را در حرم حضرت زینب به کس دیگری محول کند و کار خود را در منطقه ای امن دنبال کند، ترجیح داد، در همان سمت و منطقه به کار خود ادامه دهد و سرانجام در این راه نیز به شهادت برسد.
سرانجام این شهید مسیحی، بیستم ژوئیه سال ۲۰۱۳ میلادی در اثر حمله موشکی گروه های تروریستی تکفیری از جمله گروه تکفیری جبهه النصره به حرم حضرت زینب و اصابت یکی از این موشک ها به صحن آن حضرت به شهادت رسید.
🎊میلاد #حضرت_عیسی (ع) بر ایشان و شهدای مسیحی مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_ام باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_یکم
عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: "رفتی لباسها رو جمع کنی یا #نذری بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: "نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی #مادرانه اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: "خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!"
از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او #لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: "آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم."
و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به #سرعت به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک #باغچه افتاده بود.
به سرعت لباسها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک #چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد.
چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. #شله_زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن "دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که #خندید و گفت: "این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!"
مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: "من که از این جوون توقعی ندارم! بازم #دستش درد نکنه! بالاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد."
اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساس ته نشین شده در این معجون #طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (ص) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و
تزئین کرده است! هرچه بود در #مذاق من، طعمی از جنس طعم های معمول این دنیا نبود!
مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: "با اینکه #دلم درد می کرد، ولی مزه داد!" عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسه را پاک میکرد، با #شیطنت گفت: "برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!" از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت.
کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه #نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را میلرزاند.
لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه #سرچشمه اش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به #پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹چگونگی اوضاع #سردار_دلها؛ #حاج_قاسم بعد از شهادت...
دلم
هوای تو کرده،
بگو چه چاره کنم؟
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱
#مهدی_جان🌼🍃
طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری
جگرم آب شد و از تو نیامد خبری
عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
التماس دعا دارم ✨🕊
شبتون مهدوی☕️🍫🍬
❤️🍃
چرخ ها را زده ام آمده ام خانه ی تو
خودمانیم کسی جز تو نفهمید مرا...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹